رفتن....

" قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند."

آری گاهی از عمق وجود بیکرانم دوست دارم که من هم به همراه سهراب از این خاک غریبی که در آن عشق کم جان و آسمان تهی است بروم. از کلیشه ها و عقاید خاک گرفتهِ کهنهِ این مردمان بیزارم. دور شوم از حرف هایی که همچون تبر تا عمق وجودم را پر از درد می کند و مشعل امیدهایم را خاموش.

بروم جایی که در آن به جای موسیقی تنهایی، نغمه اساطیر عشق خوشه های طلاییِ گندم بخوانند. جایی که سگانش ولگرد، کبوترهایش سرگردان و قناری هایش انس گرفته یِ میله هایِ سرد قفس خود نباشند. جایی که در آن بلبل بخواند، پروانه برقصد و غوک ها کنار رود، رنگین کمان آوازهای شادشان را به آسمان برسانند. بروم جایی که رفیق، رفیق باشد و همراه. جایی که عاشقانش رزهای سفید هدیه دهند و زیر باران برقصند. جایی که دل آدم هایش سبزتر، نگاه شان براق تر و مهربانی هایشان بی انتها باشد.

آری خواهم رفت از این خاک غریبی که بید های مجنون اش خشکیده است. تو اگر نیز می خواهی با من همراه شو.....