زمستان

روزی بچه ای از رحم زنی مضطرب رها شد

زمستان در او متولد شد

در خطه ای به نام پایین شهر

در شهری که آینه نداشت

روز ها در خاک شب ها در خواب

روز ها از پس هم میگذشتند و بیشتر خاک بر سرش میشد

روزی که خاک میشست ، چشمش به آب افتاد

در میان گل و لای چشم هایش را دید، گوش هایش را شنید، لب هایش را چشید

و دندان هایش را

تنها جایی که عقل را دیده بود همینجا در این آب گل آلود در انتها حلقش بود

در شهر هر بار لبخند میزد، دندانی از او میشکستند

اشک هایش را بر خاک ریخت، گِل را بر سرش گرفت

آخرین باری که لبخند زد دندان عقلش هم شکست و در اعماق وجودش فرو رفت

عقل در وجودش جوانه زد و لاغر شد

گنجشکی در ذهنش متولد شد و از شهر پرواز کرد

به ساحل ذهنش میرفت آنجا که دندان داشت و در آب نگاه میکرد

در ذهنش عاشق ماهی ای شد که از قلاب ها فرار میکرد

مو هایش میریخت و به جایشان سوال در سرش میرویید کم کم دنیا جلوی چشمانش زیر سوال رفت

در ذهنش شهر معنای دیگری داشت و خاک از سرش سُر میخورد

شهری که اولین ساکنش یک لغت بود به اسم گنجشک

با کلمه آشنا شد، کلمه هم به کلمه های دیگر معرفیش کرد

شهر جان گرفت و بر خاک مینوشت

باران میشست و باز مینوشت

زاهد نفرین میکرد و موعظه مینوشت

مامور بر سرش میزد و با خونش مینوشت

عشق از خانه اش رفت با سایه اش مینوشت

همه چیز را نوشت و گنجشک شد

و کلمه هایی که وقتی به خانه برمیگشت نجاتش میدادند

در این ورطه کلمه باران، میتوانست زمستان نباشد

پس نوشت...