بیوگرافی من تو 200 تا کاراکتر جا نمیشه باید بشینیم یه چایی برات بریزم درست حسابی حرف بزنیم تا بفهمی کیم
زمستان
روزی بچه ای از رحم زنی مضطرب رها شد
زمستان در او متولد شد
در خطه ای به نام پایین شهر
در شهری که آینه نداشت
روز ها در خاک شب ها در خواب
روز ها از پس هم میگذشتند و بیشتر خاک بر سرش میشد
روزی که خاک میشست ، چشمش به آب افتاد
در میان گل و لای چشم هایش را دید، گوش هایش را شنید، لب هایش را چشید
و دندان هایش را
تنها جایی که عقل را دیده بود همینجا در این آب گل آلود در انتها حلقش بود
در شهر هر بار لبخند میزد، دندانی از او میشکستند
اشک هایش را بر خاک ریخت، گِل را بر سرش گرفت
آخرین باری که لبخند زد دندان عقلش هم شکست و در اعماق وجودش فرو رفت
عقل در وجودش جوانه زد و لاغر شد
گنجشکی در ذهنش متولد شد و از شهر پرواز کرد
به ساحل ذهنش میرفت آنجا که دندان داشت و در آب نگاه میکرد
در ذهنش عاشق ماهی ای شد که از قلاب ها فرار میکرد
مو هایش میریخت و به جایشان سوال در سرش میرویید کم کم دنیا جلوی چشمانش زیر سوال رفت
در ذهنش شهر معنای دیگری داشت و خاک از سرش سُر میخورد
شهری که اولین ساکنش یک لغت بود به اسم گنجشک
با کلمه آشنا شد، کلمه هم به کلمه های دیگر معرفیش کرد
شهر جان گرفت و بر خاک مینوشت
باران میشست و باز مینوشت
زاهد نفرین میکرد و موعظه مینوشت
مامور بر سرش میزد و با خونش مینوشت
عشق از خانه اش رفت با سایه اش مینوشت
همه چیز را نوشت و گنجشک شد
و کلمه هایی که وقتی به خانه برمیگشت نجاتش میدادند
در این ورطه کلمه باران، میتوانست زمستان نباشد
پس نوشت...
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنهایی که میخوانند تماشاییترینند
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی شعر
مطلبی دیگر از این انتشارات
« یک انسان واقعی »