آن شِکُفتَن شادی را...
شمال و دوستای شمالی💚✨
امروز از دل جنگلهای شمال کشور گذشتیم. تا چشم کار میکرد درختهای دراز و لاغر به موازات هم بغل به بغل. موسیقی محبوبم را پخش کردم و سرم را تکیه دادم به صندلی ماشین. برگهای سبز و نارنجی و زرد در نسیم ملایمی تکان میخوردند، انگار که نقاش با قلممو روی بوم کشیده باشد. نرم هم کشیده باشد. سبک کشیده باشد. در زمینه هم از بین همین خطوط موازی متراکم و برگهای نارنجی، دریاچه را قلم زده باشد. آبی سیر زده باشد. تلاطمش را نقرهای درخشان زده باشد. پس از پایان درختها چمنزار سبزی را در حاشیه دریاچه کشیده باشد. و تپههایی که طبقه طبقه از کوه به سمت دریاچه میروند. سبز و زیر نور خوشید طلایی. بعد هم گله گاو و گوسفندهای مینیاتوری را یکی یکی رنگ بزند. نقطهای رنگ برای هر کدام.
موسیقی تمام شد و دوباره از اول پخش شد. بوی جنگل و سوز سردی از میان پنجره نیمهباز به صورتم میخورد. پالتوی مخملی سبز را کشیدم روی پاهایم. سرم به سمت پنجره چرخید. بدون اینکه متوجه شوم قطرههای اشک صورتم را خیس کرده بود. فکر کردم تاثیر موسیقی و زیبایی منظره است. اما در حقیقت به این فکر میکردم که ممکن است تا سال بعد نتوانم همچین کاری را بکنم. موسیقی گوش بدهم و به جنگل بینهایت خیره شوم. از همان موقع دلتنگش شده بودم. چیزی هست که هنوز از دستش نداده باشی و همچنان دلتنگش باشی؟ برای من جنگل. جنگل. جنگل.

نمی ترسم از سرنوشت هولناک
و از دلتنگی های کشندهی شمال
مهم نیست که سپیده دمان را دیگر نبینیم
و مهتاب بر ما نتابد
هدیهای نثارت می کنم امروز
که در جهان بیمثل و مانند است
عکس رقصانم را در آب
در ساعتی که جویبار شبانه هنوز بیدار ست
نگاهم را، نگاهی که ستاره های افتان در برابرش
تاب بازگشت به آسمان ها را نیافتند
پژواک میرای صدایم را
صدایی که زمانی گرم و جوان بودهست
این ها همه نثارت باد تا تو بتوانی بیتشویش
پرگویی کلاغ های حوالی شهر را تاب آوری
تا شرجی روزهای اکتبر
دلچسبتر از خنکای ماه گردد...
مرا هم به خاطر بسپار، فرشتهی من
تا اولین برف، تا آخرین برف به خاطر بسپار
-آنا آخماتووا
پ.ن: ازت ممنونم که اینقدر زیبا نوشتی ، میرم بمیرم. خدافظ.

مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچکس نُه را نخواست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندکی امید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جایی که در آن نوری نیست....