صدای نسیان

زیبایی را برای مدت کوتاهی به تن کرده بود. ماه را از آسمان و اشک را از چشم هایشان قرض گرفته بود. حالا روبه روی آن تاریکی بی افق، بر روی تلنباری از هیچ ها، به روح زندانی خود چشم دوخته بود. نگاه ها پیرش کرده بودند. باقی مانده روحش روی ذهنش سنگینی می کرد. صدای پاهایی خسته از دور به گوش می رسید. نمیدانست دقیقا کجا اما صدای آن قدم ها تاق نسیان بودند. زنگ ها به صدا در آمدند و صدای آنها غم انگیز تر نگاه های او بودند. نسیان، نسیان و نسیان.

آرام آرام تمام خاطرات را به فراموشی سپرد. کوتاه و بدون درد.سعی کرد تمام آن احساس محبوس بودن، کلمات خالی و آن صداهای گم گشته و سرگردان درون سرش را فراموش کند؛ اما سخت بود. میدانی سخت!...

صدای قدم های سخته و ملال آور نزدیک و نزدیک تر شد. حالا روبه رویش ایستاده بود. آن جسم خسته و زخمی، تجسد حزن بود. میتوانست خیسی روحش از اشک های بی امانش را احساس کند. کوه های روی شانه هایش را می دید. خاموش بود؛ خاموش و لبریز. و درد و غم مسری داشت. جسمی که روبه رویش ایستاده بود چیز جالبی نبود. عاطفه ای نداشت. نوری در چشم های تو خالی و تا ابد تاریکش دیده نمی شد. لبخندش را نمی شد احساس کرد؛ از آن محروم بود. به چشم هایش خیره شد. آن چشم های توخالی و پوچ. مانند وداعی طولانی بود که زمان را در استحاله ی تاریکی پیر می کرد.

این داستان در مورد آنها بود؛کسانی که در آن دنیای سرد و سیاه، دنبال دلیلی برای زندگی بودند. آنهایی که فریاد بر آوردند. آنهایی که قوی بودند اما شکننده.