مامان! آرزوهات یادت نره..!

چیزای زیادی یادم میاد که بنویسم؛ ولی وقتی دستم رو اولین کلید کیبورد می‌خوره، همش جینگ! می‌پره و میره... میره تو روزای دبستان و زیرگذر کوی شریعتی، خانم صدیق و مقنعه‌عای گوشه‌دار اجباری...

صُبای خوابالو و کوله پشتی‌عای چندصد کیلویی با شونه‌عای کوچیک و بی‌جون؛ موعای بافته شدم با دستای زمخت بابا که شل بود همیشه خدا و من نبود غری که نزنم و نبود روزی که خوابالو نکشونم خودمو تا اونور خیابون و چشم‌غره نرم به نگهبان ورودی خوابگاه (دبستان من توی دانشگاه اصفهان و ورودیش از در خوابگاه بود) انگار که اون مجبورم می‌کرد این وقت صُب توی صَف وایسم و خبردار بگم و جیغ جیغ بچه‌عا تا رسیدن توی کلاسو تحمل کنم.

اتاق بچگیام بالاترین اتاق توی یه ساختمون پنج طبقه بود...
اتاق بچگیام بالاترین اتاق توی یه ساختمون پنج طبقه بود...

یه صحنه دیگه که به وضوحِ همین ثانیه‌ای که توش نشستم یادمه، مغازه لوازم تحریر فروشی بغل مجتمع پارک بود که پله می‌خورد می‌رفت پایین و اون آقای مو قشنگ با قیافه همیشه متعجبش منتظر من و مامان می‌نشست و بهم خیلی لفظ قلم یادآوری می‌کرد که: دخترجان بازیای سخت‌ترو انتخاب کن!

مامانم همیشه هرچی می‌خواسم برام می‌خرید، می‌ذاشت برم خونه دایی اینا و یه هفته بمونم پیش ملیکا و کامیاب، برام غذاعای خوشمزه سفارش می‌داد وقتی حوصله پخت و پز نداشت و من اسنکارو با پفک موتوری می‌خوردم و لواشکارو با قره‌قوروت جا می‌کردم تو دهنم که مبادا جا بمونم از سیل عظیم خوشمزگی‌جاتِ جهان!

بابام ولی می‌گف «کیمیا جان، پدر، هان نه، بله!» و من باز با شنیدن اسمم و با وقاحت تمام می‌گفتم «هااان» و از دوباره ندا می‌آمد که «باباجان هان نه، بله» خلاصه که دورانی با این جمله داشتم من تا یاد گرفتم نگم هان! یاد گرفتم جوابِ «چقد کیفت قشنگه»، مرسی نیس؛ بلکه مودبانه تره که بگی «قابل نداره»!

یاد گرفتم ضمیر مورد خطاب قرار دادن مامان و بابا تا آخر عمر دوم شخص جَمعه و بس.

یاد گرفتم محبت به آدما و حیوونا یه جَوونه تو قلبت می‌کاره که وقتی خودت طالب مهربونی شدی میوه میده و قلبتو روشن می‌کنه...

فهمیدم که نفهمیدن بهتره از توهمِ فهمیدنه..فهمیدم اونایی که نفهمیدن، نفهم میان، نفهم میرن :))

فهمیدم زندگی جنگل نیست که اگه دوتا خوردی سه تا بزنی؛ یه روده که درداتو بسپاری بهش و در عوض یادت نره جهت آب کدوم وره.

یاد چیزی میوفتم که انگار خیلیا تو 50-60 سالگی یادش نگرفتن و انگار دنیامون نیاز داره به یه نهضت جدید..شاید نهضت ادب آموزی!

بزرگ‌تر شدم؛ مامانبزرگم اونموقع‌ها برام کتاب شعر می‌خرید و مامانم فروغ و هایده می‌خوند برام... می‌گف:

مامان! آرزوهات یادت نره!

می‌گف: دوویدن و نرسیدن ترس نداره، می‌گف باید تلاش کنی ولی تهه تهش اگه موفق نشدی، اگه پولدار نشدی، اگه معروف نشدی و حتی اسمی نموند ازت، یادت نره شاد باشی! یادت نره که کلی خنده به دنیا بدهکاری و طلبت یه عشقه! یه عشق بزرگ...

میون روزمرگی‌عا یادت نره عاشق بشی که عشق ترفند ما برای روزای پردرده! روزایی که زندگی هیچی نیست جز تیک تاکِ ساعت دیواری و اونموقع است که می‌‎فهمی باید باید باید دیوانه‌وار دوست بداری کسی رو که مثل هیچ‌کس نیست...

هممون حداقل به اندازه یه هولاهوپ از این دنیا سهم داریم! یه هولاهوپ به اندازه رویا...
هممون حداقل به اندازه یه هولاهوپ از این دنیا سهم داریم! یه هولاهوپ به اندازه رویا...


تو چیا یادت میاد؟

از آرزوعات؟

از مامان بابات؟

از روزایی که الان دوری ازشون، اصن چیزی مونده خاطرت یا غبار روزا و شبا روی همشو پوشونده؟