برای آزادی... 35.699738,51.338060
مدفن
خندم با صدای برخورد چیزی به زمین و انعکاس صدا توی فضا به اتمام رسید. اتمام که نه! آروم تر شد...
آروم تر...
آروم تر!
ترس!
از پشت روی اون موزاییکای سفید_مشکی سرد افتاده بود. دستش زیر بدنش مونده بود و پاش به صورت غیر طبیعی خلاف جهت چرخیده بود.
زمانی که چشمام و مغزم برای هضم اتفاق روبروم میخواستن تموم شد و من هنوز گیج و گنگ بودم!
یا خدا! یا خدا!
قدمی به سمتش برداشتم. زانوهام به هم میخورد و گرما از بدنم ذره ذره خارج میشد
با احتیاط روی زمین نشستم و چهار دست و پا به سمتش رفتم.
یا خدا... کشتمش!
چشمام دو دو میزد
دستام میلرزید
من کور شده بودم یا قفسه سینش واقعا بالا و پایین نمیرفت؟
دستمو آروم به سمتش بردم و زیر بینی اش گرفتم. خبری از چیزی به اسم نفس نبود!
دستمو پایین تر آوردم و روی قفسه سینش گذاشتم و آروم تکونش دادم:
_هی... هی پاشو!
تکون نمیخورد. یا اون بازی رو خیلی جدی گرفته بود یا من زیادی جدی بازی کرده بودم
_پا...پاشو. چرا خوابیدی؟
...
_هی مو قشنگ! پاشو دیگه! زشته اینجوری جلوی یه دختر دراز کشیدی!
محکم تر تکونش دادم.
_چشماتو لااقل ببند! تر... ترسناک شدی اینجوری!
...
با سریع ترین حالتی که میتونستم خم شدم و توی چشماش فوت کردم. همونجوری باز مونده بودن و به مسیری که توش کسی انتظارشو نمیکشید خیره شده بودن.
لرزش دستام متوقف شده بود و بغض بود که ذوب میشد...
_به خدا... به خدا فکر نمیکردم اینجوری بشه. غلط کردم! گوه خوردم! پاشو اصلا بکوب تو گوشم... پاشو!
پا نمیشد
قهر کرده بود
سرمو به قفسه سینش به حالت سجده تکیه دادم و اجازه دادم لرزش شونه هامو ببینه...
ناگهان چیزی یادم اومد
با ذوق سرمو بالا آوردم و گفتم:
_فهمیدم!
به سمت کوله پشتیم شیرجه رفتم و مشغول گشتن شدم. توی عمرم انقد استرس رو یکجا حس نکرده بودم!
سه بار رمزو اشتباه زدم و یک بار نزدیک بود موبایل از دستم لیز بخوره
همونجوری که تند تند شماره میگرفتم گفتم:
_ تو خوب میشی... من خوب میشم... نترسیا! یکی هست سری قبل هم کمکم کرد... همیشه هست! همیشه!
اینبار واقعا موبایل از دستم لیز خورد و پخش زمین شد. به سمتش چنگ زدم و مثل یه نوزاد توی آغوش کشیدمش.
_اونکه بیاد تو هم دیگه نمیترسی. حالا فکر نکن پیاز داغشو زیاد میکنما! ببینیش خودت...
حرفم با صدای زنگی که توی فضا پیچید قطع شد.
...
نگاهی به جمله "در حال تماس" روی صفحه موبایل انداختم و بعد نگاهی به موبایل در حال زنگ خوردنش.
اینبار نوبت من بود که زمین بخورم و پا نشم...
حاشیه: ما بردیم! تبریک میگم. هم به خودمون و هم به قهرمان ایران... شروین!
حاشیه 2: نباید پست طنز مینوشتم. میدونی که چی میگم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختر تبریزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنهایی که میخوانند تماشاییترینند
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعضی آدم ها...!