آچا صدام میکنن...
مشاوره
(مشاور راجب به خونوادم و همه ی مشکلاتم حرف میزنه و برام یه تصویر سازی میکنه که باید میشه گریم بگیره و میگه ازین به بعد سعی کن شروع کننده ی آشتی ها باشی و به همه یه فرصت بده و ممکنه از این به بعد بیشتر گریه کنی)
+پس همونطور که گفتم باید بهشون یه فرصت بدی باشه؟
_باشه.ممنونم.
+میتونی بری.
_خداحافظ.
توی فکر بودم و به سمت خونه راه میرفتم.
شاید واقعا باید یه فرصت بهش بدم.
میرسم خونه.
درسته بازم کاری کرد که نتونم ببخشمش.
اصلا مثل حرفایی که اون گفت نمیشه.
پس بازم میرم تو اتاقم.
گریم میگیره.
ولی راس گف جدی زود گریم میگیره.
بازم فکر میکنم شاید بتونم ببخشمش.
میرم تو هال.
بر میگردم.
باید برگردم.
همیشه اینطوریه.
اصن میشه کسیو بخشید؟
میشه به کسی فرصت داد؟
ممنون که این کارو کردی!
مرسی که از من یه بچ ساختی!
تو باعث شدی یه عوضی باشم!
تو منو بردی تو ناخودآگاهم.
اما تو فکر میکنی من فقط چیزایی که تو شنیدیو دیدم.
نه.
من صحنه ی مرگشون دیدم.
مرگ همه.
صحنه ی یه قتل عام.
یه قتل عام بزرگ.
توسط من.
چاقو دیدم.
خودمو کنار یه جسد ناشناس.
من کشتمش.
خونی بود.
ناخودآگاه جای باحالیه.
خیلی خوبه.
کلی چیز از خودت یاد میگیری!
مرسی که عوضی بودنو به من یاد دادی.
حالا میرم سر کار اصلیم.
یه عوضی میشم.
یه بچ.
یه عوضی...
_____________
مطلبی دیگر از این انتشارات
غرورت
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدفن
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندکی امید!