هیچکس نُه را نخواست.

مفتون بودم شبی که برایت نوشتم. معشوق من، مفتون در لغت‌نامه اینطور آمده است:

[ مفتون . م َ| در فتنه افتاده، آنکه عقل و مالش رفته باشد ]

در آخرین شب‌های سالِ هشت، فتنه‌ات گیرا تر است که عقل را به شیدایی شب‌گرد دادم و مال را به بساطِ کُولی بخشیدم؛ امروز آن‌چنان سبک‌بالم که آسمان را حدودم نیست. تا آنجا که نمناکیِ ابری انگشتانم‌ را تَر می‌کند و من یادِ تقویم‌های گذشته می‌اوفتم.

افسوس ما خوشبخت و آرامیم، خوشبخت زیرا دوست می‌داریم
افسوس ما خوشبخت و آرامیم، خوشبخت زیرا دوست می‌داریم


۱۴ ساله بودم که نوشتن، رنگ هورمون‌های زنانه داشت و هنوز در تقلای یافتنِ خود، گم بودم.

۱۵ سالگی بوی پل هوایی و آهن می‌داد با لب‌های خیس از ناشیانه بوسیدنت.

۱۶ ساله شدم با شیرینیِ کمی بزرگسالی در دست‌های عرق کرده‌ام.

۱۷ بار گریه در هر شب به «افسوس! ما دلتنگ و خاموشیم، دلتنگ زیرا عشق نفرینیست»

۱۸ و تمامِ آن همه بویت بر تمام آن‌چه که داشتم، کیف کولی و کیف سیگارم.

۱۹ سالِ بی مردم، کسی جز ما نبود انگار و جز ما هم تبِ تند خیابان را نمی‌خواستند.

۲۰ با دلهره از کافی نبودن یا نبودن، در کوچک قلبت راه امنی ساخته بودم.

۲۱ فواره از «فوق‌العاده فوق‌العاده»‌ها و آخرین اخبار در آخرین ساعات شب، ممنوعه بودیم و سرگردان.

۲۲ تقارنش را داده بودیم به باد و کمی کَج شدیم در انحنای جاده‌های رنگیِ تنها.

و اگر سرنوشت همان گوی معروف قصه‌ها بود؛

۲۳ گرداب دلخواهی در این گوی، با بوی خاک‌ سرخ بود یا درهٔ جادویی عشاق با طعم گس آبجو.

هیچ‌کس نُه را نخواست! اما ما نُه را پرستیدیم به کفر؛ که عشق، بلوغش فتنه‌بار خواهد بود.

کوتاهش کنم. در فتنه‌ای افتاده‌ام امشب که این را می‌نویسم؛ به من بپیوند که آتش، فتنه را دلخواه‌تر خواهد کرد…