چرا اینجاییم؟

بعد از چندین سال سرگردونی ، احتمالا این آخرین روزهایی هست که خودم رو به عنوان یک سرگردون میشناسم! شاید پنج سال شده باشه که من مرددم بین اینکه ، زندگی کردن رو شروع کنم یا که باز هم به تحقیق ادامه بدم برای اینکه بفهمم بهترین راه ممکن برای زندگی کردن چیه!!!
شاید احمقانه به نظر برسه ، ولی فرایند معمول رشد انسانی برای من برعکس شده ، اول میخوام نتیجه بگیرم و بعد برم سراغ زندگی..!


روال طبیعی

به نظر میرسه که ما به صورت عادی و طبیعی ، به سمتی میریم که ضامن "بقا"ی ما باشه. یعنی فرقی نمیکنه راجع به چه کاری و با چه هدفی باشه ، انگار این فقط بقاست که مهمِ و تا حدودی به صورت ناخودآگاه ، این روال پیش میره!
پیشتر وسواس رو سر این به خرج دادم که بفهمم ما به کمک ذهن خودمون ، معنا یا هدف زندگی رو.. چه چیزی برای خودمون در نظر بگیریم(؟). این بار اما میخوایم بیشتر در مورد جبر و اجبار پنهان روال های طبیعی کند و کاو کنیم ؛ یعنی جایی خارج از ذهن و اراده ی ما...
وقتی میگیم روال های طبیعی ، ما رو به بقا تشویق میکنن و به نوعی این تنها چیزی هست که برای طبیعتِ انسانی ما موضوعیت داره ، دقیقا یعنی چی!؟

جدای از بحث زنده موندن ، موضوعات دیگه ای رو هم در بر میگیره.
مثلا تولید‌مثل؛
که قرار تضمینی برای ادامه ی وجود ما باشه!
انگار که با تولید بچه ، داریم خودمون رو گول میزنیم و از این واقعیت فرار میکنیم که یک روز دیگه هیچ اثری از ما روی کره ی خاکی باقی نمیمونه. ما فرزندان خودمون رو به شکل ادامه ای از خودمون میبینیم که باید راه ما رو ادامه بدن یا به نوعی ، خیال ما رو راحت کنن که ما هنوزم وجود داریم در حالی که هر انسان ، جدای از اینکه پدر یا مادرش کیه و از کجا اومده.. یک انسانِ خود‌مختار هست که حق داره خودش برای زندگی‌اش تصمیم بگیره و به سمتی بره که فکر میکنه درستِ و براش ارزشمند تلقی میشه.
یا یک حقه ی دیگه‌ای که به خودمون میزنیم ، اینِ که میخوایم با مال و منال یا گسترش مصنوعیات ، زندگی رو معنادار کنیم و یا نوعی از ریشه دووندن رو اجرا کنیم. مخصوصا داخل کشور ما که حس میکنم مردم ، خونه ی خودشون رو نوعی پناهگاه در نظر میگیرن و تا میتونن به خونه‌شون میرسن تا این‌طوری سایر کمبودهایی که در زندگی باهاش مواجه هستن رو ، برای خودشون کمرنگ تر جلوه بدن!
عده‌ی دیگه‌‌ای هم هستن که از همه خطرناک‌تر عمل میکنن ، عده‌ای که میخوان با ایجاد مکاتب فکری یا دین و فرقه‌های عقیدتی ، اثری از خودشون به جای بذارن!!!
به قول شوپنهاور ، این‌ها همش فریب و نیرنگ طبیعتِ که میخواد ما رو گول بزنه! همه ی سعی و تلاش پنهان در اینِ که ما فراموش کنیم قرارِ یک روز نباشیم و کسی ما رو به یاد نیاره.
حالا هر کس ، آزادِ که تا میتونه توله از خودش به جا بذاره یا ام مصنوعیات زندگی‌اش رو هی افزایش بده و به زور هر جفنگ و مهملی که شده ، آثار ادبی و فرهنگی از خودش تولید کنه.
هر چه قدر هم که از این کارها کنیم ، قرار نیست که ابدی بشیم و جلوی مرگ رو بگیریم. در واقع تنها چیز مطلق در این جهان که ما ازش اطمینان خاطر داریم ، مرگ و نیستیِ بعد از اون هست.



روال آگاهانه

اما وقتی از روال طبیعی که سرشار از یکدستی‌ها و توطئه‌های پنهانِ ، فاصله میگیریم. میرسیم به روال آگاهانه که زاییده‌ی چیزی فراتر از ذهن و طبیعت هست.
به نوعی بعد از عبور از توهمِ ذهن ، و جبرِ طبیعی ، میرسیم به یک عنصر ناملموس و غبار‌آلود که شاید تنها منزلگاه آسوده برای ما انسان‌های سردرگم باشه.
قبل‌تر ، زمانی که حقیقت رو لا به لای سخنان حضرت‌علی جستجو میکردم. به این نتیجه رسیدم که این دیدگاه هم نمیتونه درست باشه. نمیشه همه‌ی حقیقت رو از فقط یک عنصر بیرون کشید.
همون طور که نیچه همه‌ی حقیقت رو برملا نکرده ، تولستوی هم نکرده ، بودا هم نکرده ، حضرت‌علی هم نکرده ، و هیچ متفکر و عالم دیگه‌ای هم نکرده!
و نکته همین جاست ، حقیقت به ظاهر یک چندجزئی درهم و برهم هست که به زور میشه یک شکل یکپارچه از اون رو تصور کرد. اما نکته همین جاست که این فقط ظاهر ماجراست! حقیقت در واقع یک کلّ واحدِ که به شکل های گوناگون روایت شده.
اینکه بچه شیعه اصرار داره که ما حقیقت اون رو به عنوان حقیقت مطلق و واحد بپذیریم ، همون قدر اشتباه‎س که یک آتئیست اصرار داره تعریفش از حقیقت رو بپذیریم.
واقعیت اینِ که ما یک روزی به دنیا اومدیم ، فرصتِ محدودی برای زندگی کردن داریم ، و یک روزی هم از دنیا خواهیم رفت و در این‌ها شکی نیست.
اما حقیقت ، همه ی چیزی هست که ما قرار در فاصله ی بین تولد و مرگ با اون دست و پنجه نرم کنیم!
واقعیت اینِ که امکان داره هر کدوم از ما اشتباه کنیم و به اشتباه ، دیگری رو به زحمت بندازیم یا براش مزاحمت ایجاد کنیم. حقیقت اما انگار برای هر کدوم از ما متفاوتِ ، یکی معتقدِ که مثلا حجاب ، یک قانون صددرصد درست و مطلقِ که پارامترهاش از پیشتر به شکل کامل تعیین شده و باید به هر شکلی شده در جوامع اجرا بشه اما دیگری حقیقت رو این طور درک کرده که حجاب یک قانون نانوشته‌س که از فردی تا فرد دیگه متفاوت درک و اجرا میشه و این هیچ اشکالی نداره.
اما ما هنوزم مثل یک‌مشت کودنِ نادون به جون هم میفتیم و سر این مسائل هم دیگه رو سلاخی میکنیم!
همون چیزی که رگنار (سریال وایکینگز) رو از دین و سنت خودش و حتی مسیحی‎ها ، دل‌چرکین کرد و باعث شد علی‌رغم نطق حماسی قبل از مرگش ، تبدیل به یک آتئیست بشه که بیشتر به اراده‌ی خودش ایمان داره تا هرگونه عامل خارجی و خدای ساختگی‌ای!

حقیقت اینِ که ، حقیقت مطلقی وجود نداره و هر برداشتی از حقیقت ، میتونه درست یا غلط باشه و معیار درستی یا غلطی هم مطلق نیست و بسته به ادراکات گوناگون ، متفاوت هست و میتونه درست یا غلط از پیش تعریف شده رو حسابی به چالش بکشه!


چرا؟ چون همون طور که شوپنهاور با خشونت و تنفر از تولید‌مثل بد میگفت و این رو توطئه‎‌ی طبیعت قلمداد میکرد ، حضرت‌علی هم به نوع دیگه‌ای اصرار بر کنترل داره. کنترل نفس ، کنترل شهوت و خوی حیوانی ، کنترل اعمال و افکار و ...
هر دو دارن یک چیز رو تعریف میکنن منتها با روشی متفاوت و از خواستگاه‌هایی بسیار متفاوت!
چیزی که در مورد برخورد خدایان اسکاندیناوی و خدای مسیح هم رخ داد ، هر دو طرفدار زراعت و زندگی شرافتمندانه بودن اما با این حال مریدانشون همواره در جنگ و نزاع با هم دیگه به سر میبردن!



و در آخر

باید بپیذیریم که اطمینان هیچ وقت به دست نمیاد. نه با بی‌دینی و بی‌خدایی ، و نه با متدین بودن و خداپرست بودن. همون قدر که یک نیهیلیست در پوچی و ندانم‌گرایی به سر میبره ، کمابیش ، یک مسلمونِ شیعه هم به سر میبره.
همون قدر که یک امریکایی یا اروپایی (یا هر چی) میتونه به رستگاری (با هر تعریفی که توی سرتون هست) نزدیک بشه که یک ایرانی یا یک فرد متولد در خاورمیانه میتونه بشه!
ما چاره‌ای جز پذیرش جبر(مثلا جایی که به دنیا میایم) و یا مثلا مرگ نداریم. اما همواره آزادیم تا در طول زندگانی ، سعی کنیم بهتر و شرافتمندانه‌تر زندگی کنیم و این حق رو از هیچ‌کس نگرفتن.
همه‌ی ما میدونیم که نباید حقوق دیگران رو زیر پا بذاریم یا مثلا در کارشون دخالت کنیم یا که بهشون به هر نحوی صدمه بزنیم ، یا که نباید کارهای خلاف انجام بدیم(دروغ و ریا و فریب و ...) و این‎ها دیگه واقعا کلیشه‌ای شده. پس با هر دین و کیش و پنداره‌ای از حقیقت و به دور از توجیه و خودفریبی یا دگرفریبی ، باید این حداقل‌های رفتاری رو پاس بداریم.
نبود حقیقت نهایی ، معنا و هدف مشخص. بهترین اتفاقیِ که میتونسته بیفته!
دلیل اینکه از نظر بودا ، ما باید بعد از مطلع شدن از این بی‌معنایی و بی‌مقصودی بسیار خرسند بشیم و با خیالی راحت به افق خیره بشیم هم همین بود...
ما آزادیم تا خودمون حقیقت خودمون رو شکل بدیم و انتخاب کنیم که میخوایم چه چیزی رو باور کنیم. و تمام مسئولیت این انتخاب هم به گردن خود ما خواهد بود. ما نتیجه‌ی تصمیمات و اعمال خودمون رو خیلی زودتر از موعدی که فکر میکنیم ، خواهیم گرفت.
تنها کاری که میتونیم بکنیم ، لذت‌بردن از اختیاری هست که داریم. چه کم یا زیاد ، و ما اون قدر مختاریم که میتونیم این میزان رو هم تا حدی دستکاری کنیم.

لازم نیست خیلی به دور نگاه کنیم ، هر چیزی ، هر چه قدر هم دور باشه و دور بره ، اگر مربوط یا متعلق به ما باشه؛
دیر یا زود نزد ما برخواهد گشت!





پ.ن: هر چی در این نوشته مطالعه کردین ، نظر شخصی من هست و هیچ مدرک و برهانی مبنی بر درستیِ اون وجود نداره و دلیلی هم نداره که لزوما درست باشه. منتها من ترجیح میدم این طوری واقعیت رو درک کنم و به سمت جلو پیش برم. دلیل ترجیحمم چیزی نیست جز اینکه ، "دلم میخواد". و امیدوارم هر کسی با خیال راحت بتونه از دلم میخوادای خودش تبعیت کنه و در عین حفظ حقوق دیگران ، آزادانه زندگی کنه...