Dirk Maassen - Ethereal
کیلومترها کیلومترها برف!
_ خب چی شد؟
+ نمیدونم. انگار مثلا خواب باشم...؟
_ خواب بودی؟
+ میدونستم خوابه ولی درد داشت. حسش واقعی بود؛ هنوزم باهامه. چرا من تو خوابهامم باید درد و رنج ببینم؟ ... صبر کن بذار بهت بگم. انیمه روح تابستون رو دیدی؟
_ نه.
+ برای اینکه بتونن روحِ تابستون رو ببینن باید یه چیزی شبیه فشفشه روشن میکردن.
_ تو خوابت فشفشه روشن کردی؟
+ آره، خیلی قشنگ بود. من بودم و اون. بعد اینکه روشنشون کردیم...نه نه! فقط یکی بود. یکی دستِ اون بود. پس زمینهی دیدم، سیاه شد و من فقط نورِ اون رو میدیدم. نورِ فشفشه رو. بعدش خندیدیم.
_ خندیدید؟
+ آره. خیلی بلند. انقدر که گوشش کرد شد.
_ گوش کی کر شد؟
+ گوشِ کوه.
_ کوه؟
_ اره. یهو هوا سرد شد. لرز تمام بدنم رو گرفت. انگار یکی رو بعد مدتها دیده باشی و محکم بغلش کنی؛ اونطوری. بعد خون اومد...
_ خون؟
+ آره. از گوشِ کوه، خون اومد.
_ خونِ گوشِ کوه چیه؟
+ بهمن.
_ خدای من!
+ اون ترسید. رنگش پرید. صدای خندش مرد. ما اینجا چیکار میکردیم؟ دستش رو سمتم دراز کرد. انگار که با این کار نجات پیدا میکردیم... بهمن بود! بهمن که شوخی نداره... دستمو دراز کردم اما بدون تقلا. انگار سرما جاشو با مرگ عوض کرده باشه. پذیرفته بودمش. اون برعکس! طوری دستشو سمتم میکشید که حس کردم هر لحظه ممکنه دستش از تنش جدا بشه.
_ دستتو گرفت؟
+نه... چشام رو بستم و فقط صدای خفه شدش، توسط بهمن رو یادمه.
_ اون ... مرد؟
+ خورشید شبیه کسی که مدتها پشت در باشه، تق تق، میزد پشت پلکام. پس چشامو باز کردم. فقط من بودم. من و کوه. انگار که اون هیچوقت روی این کره خاکی نبوده باشه. چرا تلاش نکردم؟ انگار که ردِ حیاتش با برفِ کوه پاک شده باشه.اگر تلاش کرده بودم، حتی یکم، فقط یکم... میشد. میشد. بلند شدم. ده ها کیلومتر راه رفتم. بهمن توی، یه دره عمیق خوابیده بود. انگار که قبرستون باشه. بود؟ یک دره برف. ترسیدم. خیلی زیاد ترسیدم. اون...اون الان زیرِ این برفهاست؟ کیلومترها کیلومترها برف؟ داره جون میده یا از حجمِ زیاد برف دندههاش له شدن؟ یا قبل اینکه توی اون درهِ دفن بشه سرش متلاشی شده؟ نه! نه؟ نه. نباید فکر کنم.
_ اون دستشو دراز کرده بود که، نمیره؟
+ دستشو دراز کرد که... نترسم. به خاطر من! نه به خاطر خودش.
_ پشیمونی؟
+ درد دارم. دلم، چشمم، دستام، درد میکنن. نه! نه! همه جا! من، درد میکنم.
_ اون.. مرد؟
+ همونجا افتادم. خودم ناراحت نبودم اما قلبم داشت خودکشی میکرد. خودشو با رگها به استخون دنده، دار زده بود. ترسیده بودم اما اشکام از چشام جدا نمیشدن؛ انگار ترس از افتادن، داشتن. نمیدونم چی شد که سر از یه کلبه چوبی در اوردم. هنوز نمردم؟ چرا؟ چرا زندم؟ چرا نمیمیرم؟ هستم که مرگِ ادمایی که دوست دارمو ببینم؟ این لیوان شیر اون لحظه داغ بود. دوست داشتم یه نفس بنوشم اما دستام میل حرکت نداشتن؛ خودشون رو پشتِ تنم پنهون کردن. ترسیدن؛ شاید هم شرم دارن. دماغم بوی خوشِ عسل و شیر رو پس میزد.
+ تهش چی میشه؟
_ نمیدونم، هنوزم نمردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
«امید»
مطلبی دیگر از این انتشارات
`قاصدکی به امید رهایی`
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنچه گذشت: خاصه امتحانات!