H who seeks life diesHe who seeks death lives):
جیب ها امن ترین جا برای دستانم)؛
هوا خیلی سرد است.خیلی خیلی سرد.
احساس می کنم انگشت های پایم کبود و بی حس اند.
جیب هایم دستانم را فرا می خوانند.نمی دانم.انگار جیبم آهنربایی است که دستانم را به سمت خود می کشد.هر جا در جهان که وجود داشته باشد و در آن باشم دستانم در جیبم است.حتی در دستشویی.شاید مریضم نه؟
خیابان تاریک است و جز مردی که دارد در گوشی موبایل فریاد می زند کسی در خیابان نیست.از وقتی که "او" تنهایم گذاشته عادت کرده ام که مثل وقتی که با هم قدم می زدیم،قدم بزنم.اما تنها.
چیزی تا انتهای خیابان نمانده و شاید تا انتهای زندگی من.هر بار که به اینجای خیابان می رسیدیم دستم را می کشید و با ذوق به طرف بستنی فروشی می برد که آنطرف خیابان بود.اما الان که "او" نبود بستنی فروشی به قبرستان کم شباهت نبود.
یک هفته قبل
دستان سردش را در دست می گیرم.آنقدر سرد است که لرزم می گیرد.با اینکه سرطان باعث شده موهایش بریزد اما هنوز زیباست.چشمانش خمارند.با همان حال لبخندی می زند.قطره اشکی از چشمانم پایین می خزد و روی دستانمان می ریزد.با بغض رویش را می گرداند.می گویم:
_فکر نمی کردم انقدر زود ترکم کنی.
سرش را رو به من می کند.صورتش پر از اشک است.پچ می زند:
_می خوام بهم یه قول بدی.
اشک هایم را با آستین پاک می کنم و کنارش روی تخت می نشینم.دستم را محکم تر می گیرد.می گوید:
_می دونی که امشب آخرین شب زندگیمِ.می دونی که از فردا دیگه تنها می شی.می خوام بهم قول بدی هیچ وقت ناراحت نباشی و مثل وقتایی که باهم فیلم می بینیم و می خندیم شاد و خوشحال باشی!
صدایش می گیرد و صدای بوق ممتد دستگاهِ کنارش بلند می شود.خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم.
آخرین بوسه.
خیابان را دور می زنم و به سوی خانه می روم.به نظرم جیب هایم امن ترین جا برای دستانم است؛یا بهتر است بگویم دستانمان.هنوز دستانش را حس می کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی روی ابرهای پف پفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
سکوتی پر از فریاد)؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
گاهی....