رفتگری که دوست داشت بنز داشته باشد)؛


در دست های پینه بسته اش ها می کند تا گرم شود.هوا این روز ها خیلی سرد شده است آنقدر سرد که انگشت هایش را حس نمی کند.

رفتگر جارویش را برمی‌دارد و در خیابان به راه می افتد‌.خیابان از باران دیشب هنوز نم دارد و بوی خاک خیس خورده در هوا پیچیده است.برگ های نارنجی_زرد درختان که با گل لگدمال شده بود همه جا بخش شده است.

از اول خیابان شروع کرد به جارو زدن.صدای جارو دیگر از گوشش بیرون نمی رود و برایش عادت شده است و این سمفونی زندگی اوست.

خش خش

خش خش

خش خش

خش خش


حالا دیگر شب شده است.رفتگر خسته در خیابان راه می رود.سرما امانش را بریده است و لباس های کارش نمی تواند گرمش کند.کاش پول داشت و می توانست دستکش و ژاکت برای خودش بخرد.

وقت کارش به پایان رسیده اما او دیر تر به خانه می رود تا دخترش از گرسنگی خوابش ببرد و او گریه های دخترش را که به خاطر گرسنگی است نبیند.

ساعت یک شب است.حتی پولدار ها هم الان خواب هستند. رفتگر به سوی خانه اش روانه می شود.در راه جلوی "مرغ بریان فروشی‌"می ایستد.دستهایش کبود شده است.آنها را روی فِری که برای بریان کردن مرغ است می گذارد تا کمی گرم شوند.

یادش می آید یک روز که با دخترش از جلوی این مغازه رد می شد،دخترش دستش را کشید و با ذوق به مرغ های طلاییِ داخل فر اشاره کرد و با لحن کودکانه اش گفت:

_بابا ازینا بَلام میخَلی؟

آن موقع فقط سه سال داشت.

رفتگر حواس دخترش را با گربه ای پرت کرد تا آن مرغ ها را فراموش کند.آن شب رفتگر ساعت ها گریه کرد.

دست هایش را از روی فر برداشت و روانه ی خانه شد.




رفتگر به خانه اش رسید.البته اگر می شد اسمش را خانه گذاشت؛کانتینری که به عنوان خانه به او داده بودند در یک مجتمع بود.او شب ها هم به عنوان نگهبان در یک مجتمع کار می کرد.

جارویش را کنار در بیرون گذاشت.لباس هایش را در آورد و داخل کانتینر شد.دخترش عروسک کهنه ای که رفتگر از توی خیابان برایش پیدا کرده بود در بغل گرفته و خوابیده بود.

رفتگر پتو را روی دخترش کشید و پیشانی اش را بوسید.

شاید روزی برایش عروسکی نو می خرید.شاید.



_بابا این ماشینه اسمش چیه؟

_اسمش بنزه دخترم.

_میشه ازینا بخریم؟

_شاید دخترم.شاید یه روزی.



رفتگر هر روز ساعت پنج صبح بلند میشد.با خرده پولی که به دست می آورد یک نان می گرفت تا دخترش صبحانه بخورد و از گرسنگی نمیرد.

از خانه بیرون می زند.صبح ها شهر در سکوت است.دوباره صدای جارو در ذهنش تکرار می شود:

خش خش

خش خش

خش خش

خش خش

صدای غرش لاستیک ماشینی در نزدیکی اش او را از جای می پراند.رو به رویش چند نفر که ظاهراً زورگیر هستند جلوی ماشینی را گرفته اند.در دست یکی از آنها یک چاقو قرار دارد.رفتگر جارویش را می اندازد و می دود تا کمک کند.

چند مرد جلوی یک ماشین مدل بالا که بودنش در پایین شهر عجیب است را گرفته اند.مردی که مورد زورگیری قرار گرفته روی زمین افتاده و ظاهراً بیهوش است.

رفتگر یکی از آن زورگیر ها را هل می دهد اما آنها سه نفر هستند و او یک نفر.

یکی دیگر از آنها که از همه هیکل بزرگتری دارد دست های رفتگر را از پشت می گیرد.نفر بعدی که مردی کوچک اندام است با چاقو به سمت مرد رفتگر می آید.....



خون زیادی از او رفته است.آسفالت به رنگ قرمز در آمده است.بعد از اینکه چاقو را در شکمش فرو بردند فرار کردند.مردی که بیهوش شده بود وقتی به هوش آمد حتی کمک نکرد رفتگر را به بیمارستان برساند و سریع سوار ماشینش شد و رفت.

این هم از مَرام مردمان بالا شهری.

رفتگر خودش را روی آسفالت به سمت جدول کنار خیابان کشید تا ماشینی او را زیر نگیرد.دیگر جانی در بدن نداشت.می دانست این آخرین نفس هایش است.پیش خود فکر کرد کاش می توانست خواسته های دخترش را برآورده کند.کاش.




"اوخیابان‌ها را آنقدر خوب جارو کند که همه زمینیان و آسمانیان مکثی کنند و بگویند: اینجا رفتگری بزرگ زندگی می‌کند که کارش را به خوبی انجام داده است."
"مارتین لوتر کینگ جونیور"