سگِ پیرِ بدرد نخور)؛



سگ به خیابان رو به رویش که آنقدر ادامه داشت و معلوم نبود به‌ کجا می رسد خیره شد.باران شدید و یکدست می بارید و در آب راه ها آب زیادی جمع شده بود.

تصمیم گرفت زیر نیمکتی استراحت کند تا باران تمام شود. آرام آرام از خیابان گذشت و به آن سمت خیابان رسید.چون باران خیلی شدید بود،ماشین در حال حرکتی در خیابان دیده نمی شد.

سگ زیر نیمکت آرام گرفت.انگار باران قصد تمام شدن نداشت.سگ مدتی به خیابان نگاه کرد و بعد به اعماق خاطرات خود فرو افتاد.....



صدای صاحبش را شنید که او را صدا می زد.صبح شده بود و صاحبش صبحانه ی او یعنی سگ را آماده کرده بود و حالا او را صدا می کرد.سگ بلند شد و به سمت آشپزخانه به راه افتاد.صاحبش جلوی گاز در حال آشپزی بود.وقتی سگ را دید به سمتش آمد و سرش را نوازش کرد و بعد غذای سگ را جلویش گذاشت.

آنروز چهارشنبه بود و صاحب سگ چهارشنبه ها به خرید می رفت.سگ این را می‌دانست چون دید صاحبش سبد خرید را برداشته است.سریع غذایش را تمام کرد.صاحبش او را صدا زد و سگ به دنبالش راه افتاد.

خیابان ها هنوز از دیشب که باران باریده بود خیس بود و در گوشه کنار خیابان چاله هایی از آب به وجود آمده بود.بعد از اینکه به بازار رسیدند،صاحبش به طرف میوه فروشیِ رفت که فروشنده اش مردی با سرِ طاس بود.مرد فروشنده همیشه از سگ نفرت داشت.صاحب سگ میوه و سبزیجاتی که نیاز داشت را خرید و بعد سگ دید که او مشغول صحبت با مرد میوه فروش است و مرد مدام سگ را با دست نشان می دهد.

مرد طاس به فروشنده ی کناری اش چیزی می گوید و بعد می آید سمت سگ و جلوی او را می گیرد.سگ می خواهد به طرف صاحبش برود اما مرد طاس او را بلند می کند و به طرف مخالف صاحب سگ به راه می افتد.سگ پارس می کند.او بلد نیست از پنجه هایش برای دفاع از خود استفاده کند چون صاحبش جوری او را تعلیم داده بود که حتی رفتار هایی که مخصوص سگ ها هم هست بلد نبود.مرد سریع حرکت می کرد و بعد از مدتی به ماشینی رسیدند که ظاهراً ماشین مرد است؛زیرا پشت آن پر از سبد های میوه است.مرد سگ را عقب وانت جا می دهد و سوار ماشین می شود و به سوی مکانی که سگ نمی داند به راه می افتد.

سگ می دانست مرد او را کجا می برد.او دیگر سگِ پیری شده بود و توان قبل را نداشت. حالا صاحبش دنبال سگِ جدیدی می گشت و او را مثل یک وسیله ی بدرد نخور دور انداخته بود.

بعد از مدتی وانت مرد ایستاد.مرد سگ را از عقب وانت برداشت و در کنار خیابان رها کرد و بعد رفت.سگ این خیابان ها را نمی شناخت چون او تا امروز فقط با صاحبش به بازار رفته بود و جای دورتر از بازار را نمی شناخت.باران با شدت شروع به باریدن کرد.



سگ چشمانش را باز کرد و دید باران بند آمده.بلند شد و به سمت خیابان رفت.با خود فکر کرد انسان ها همیشه آن چیزی که نشان می دهند نیستند.درست مثل صاحبش.

سگ در خیابان قدم زد.او امروز یا فردا یا از سردی هوا می مرد یا از گرسنگی.

خودش را جلوی ماشینی پرت کرد و صدای بوق را شنید و بعد از آن دردی شدید در پهلویش.چشمانش کم کم تار می دیدند و بعد جز سیاهی چیزی ندید.

سگ مرده بود.