شیر ها هم می ترسند)؛

شیر بعد از چند ساعت تلاش برای پیدا کردن غذا توانست تکه ای گوشت که آن را از لاشه ی گوزن پیری که احتمالاً کفتار ها شکار کرده بودند،پیدا کند.نمی دانست این گوزن چرا تا الان در جنگل مانده. البته اگر می شد اسمش را جنگل گذاشت چرا که از شدت گرما به بیابان تبدیل شده بود و دیگر سرسبزی نداشت. به سمت خانه به راه افتاد.چون پایش می لنگید آرام آرام راه می رفت.چند روز پیش با چند کفتار جنگیده بود و پایش آسیب دیده بود.آخر از گرسنگی توانی برای جنگیدن نداشت. در میان راه صدایی به گوشش رسید.....

صدای شیر ماده بود.



شیر ماده تکان نمی خورد.شیر نر می دانست چه شده.شیر ماده خیلی وقت بود که ضعیف شده بود و نیاز به غذا داشت اما در این بیابان دیگر هیچ حیوانی برای شکار نمانده بود.همه به خاطر نبود آب به جنگل های دیگر رفته بودند.

شیر فکر کرد شیر ماده از گشنگی بیهوش شده ولی وقتی غرش کوچکی به سمتش کرد تکان نخورد.به سمتش رفت و تکانش داد. باز هم تکان نخورد.

او مرده بود.

شیر سرش را در گردن شیر ماده فرو برد و برای اولین بار گریست.

و بعد برای اولین بار ترسید.ترس از اینکه چگونه تنها زندگی کند و ترس از اینکه چگونه بدون او یعنی شیر ماده این بیابان را ترک کند.شیر ماده توان راه رفتن نداشت و به همین دلیل تا الان از این بیابان خشک و بی آب و علف نرفته بودند.شیر آخرین وداعش را با شیر ماده کرد و با پنجه هایش گودالی حفر کرد و او را در گودال خاک کرد و به سوی مکانی نامعلوم به راه افتاد.




چند ساعتی بود که شیر راه می رفت و سر انجام به جنگلی رسید.وارد جنگل که شد دیگر در حال بیهوشی بود و توانِ راه رفتن نداشت‌.چند گوزن که در آن نزدیکی بودند با دیدن شیر به سرعت از او دور شدند.شیر به راهش ادامه داد.در جنگل هر حیوانی او را می دید فرار می کرد.شیر آنقدر راه رفت تا خسته به لبه ی پرتگاهی رسید.همانجا را برای استراحت انتخاب کرد.خورشید رو به رویش در حال غروب بود و هوا به رنگ نارنجی و زرد در آمده بود.

گنجشک کوچکی کنار شیر فرو آمد.شیر از اینکه گنجشک از او نترسیده بود تعجب کرد.شاید گنجشک هم مانند او تنها بود و کسانی که تنها هستند یکدیگر را درک می کنند.

شیر مانند گنجشک به غروب خیره شد و چشمانش را بست و به این فکر کرد شاید دیگر از تنهایی نترسد.بعد به خوابی عمیق رفت که دیگر بیدار نشد.