فیلی که در جنگل جا نمی شد)؛

فیل خسته و سردرگم دور جنگل راه می رفت.

به راه خاکی که به داخل جنگل می رفت رسید.

خواست وارد جنگل شود که ناگهان برادرش که فیلی ده برابر بزرگ تر از او بود او را هل داد.فیل بزرگ سری تکان داد که یعنی "نه".

فیل خواست بگوید او آن بچه فیل را نکشته اما فیل بزرگ دوباره او را هل داد که یعنی "برو".

فیل برگشت و از جنگل بیرون رفت.

رو به روی جنگل بیابانی پر از سنگ ریزه و در انتهایش دره ای عمیق وجود داشت،فیل نمی دانست کجا برود پس در بیابان به راه افتاد.



سه روز قبل

فیل در کنار رودخانه مشغول راه رفتن بود.به تصویرش در آب نگاه می کردکه ناگهان آب متموج شد و تصویرش محو شد.

صدای بچه فیلی آمد که کمک می خواست؛فیل به آن سمت رودخانه نگاه کرد و بچه فیلی را دید که داخل آب رودخانه افتاده بود.فیل به سمتش رفت تا کمکش کند.

عرض رودخانه زیاد بود و فیل نمی توانست از روی خشکی بچه فیل را بگیرد؛ خواست درون رودخانه بپرد ولی پایش بین دو سنگ گیر کرده بود.هرچه تقلا کرد نتوانست خودش را آزاد کند......



فیل ها دوره اش کرده بودند.فکر می کردند بچه فیل را او داخل رودخانه انداخته زیرا او را کنار رودخانه دیده بودند.

او محکوم به کاری نکرده بود؛فیل ها او را از جنگل بیرون کردند و فیلم سردرگم به راه افتاد.




فیل یک قدم با افتادن داخل دره فاصله داشت.

دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.

قدمی جلو گذاشت و به اعماق دره افتاد و در سیاهی غرق شد..........