مردی با پالتوی صورتی )؛

از خواب پرید.عرق سرد از تیره ی کمرش پایین رفت.سردرگم و پریشان بود.دستش را دراز کرد و از پارچ روی میز کنار تخت لیوانی آب ریخت.خواست آب را بخورد اما با خاطره ی اتفاق دو روز پیش لیوان را به دیوار رو به رویش پرت کرد.لیوان با صدای بدی شکست.کمی آرام تر شده بود.دوباره دراز کشید و به خوابی عمیق رفت.



شرکت در معرض ورشکستگی بود.مرد با تن خسته و دلی پر غم از مرگ همسر و دختر پنج ساله اش رمق هیچ کاری را نداشت.قرار بود فردا مراسم ختم برگزار شود،حتی دوست نداشت در مراسم ختم شرکت کند.

در کنار خیابان قدم می زد.دستش را در جیب داخل کتش برد و جعبه ی سیگار را در آورد و از داخلش یک سیگار بیرون آورد و روشن کرد.

قدم زنان به سمت پارک انتهای خیابان رفت وقتی به پارک رسید،روی صندلی محبوب دخترش که رو به دریاچه بود نشست.همیشه با او به این پارک می آمد تا دخترش به اردک های داخل دریاچه غدا بدهد.در پهنای قلبش چیزی یافت.می دانست چه کار کند تا غم دخترش را کمتر احساس کند...



ساعت 10:30مراسم ختم آغاز می شد؛همه ی حاضران منتظر همسر مرحوم و پدر دختر مرحوم بودند.او یعنی مرد آمد اما با پالتوی صورتی که دخترش به او هدیه داده بود و او از پوشیدنش خجالت می کشید،اما امروز با عشق آن پالتوی صورتی را پوشیده بود..........