گاهی....




گاهی صدایش می زنم؛

اما انگار صدای خودم است که در مغزم می پیچد چون هرچه تلاش می کنم صدایم را نمی شنود.

گاهی دستم را به سویش دراز می کنم؛او هم همینطور اما دست هایمان به هم نمی رسد.

گاهی بدون او قدم می زنم؛اما این دست های لعنتی را چه کار کنم که عادت دارند در دست دیگری جای بگیرند؟

گاهی بدون او آواز می خوانم؛اما وقتی کسی نیست که همخوانی کند......نه نمی شود.

گاهی بدون او می روم دریا؛اما موج ها دیگر رمق ندارند خودشان را جلو بکشند من هم عقب می ایستم.

گاهی بدون او گریه می کنم؛اما دیگر کسی نیست که سرم را روی شانه اش بگذارم.

گاهی.....