یک قدم...دوقدم...سه قدم...چهارقد...



قدم هایش را می شمرد.

یک قدم

دو قدم

سه قدم

چهار قدم

می تواند بویش را حس کند.


می نشیند کنارش.

_سلام رفیق.

حرفی نمی زند

_می دونم از دستم دلخوری...اما لطفا منو ببخش.

باز هم چیزی نمی گوید.

گلدانی که برایش خریده را می گذارد کنارش.

_از وقتی که نیستی زندگی خیلی سخته.‌..آخه کسی غیر تو به من اهمیت نمیده...همه اذیتم می کنن.وقتی تو بودی کسی جرئت نمی کرد اذیتم کنه...

همچنان ساکت است.

_می دونی از وقتی که نیستی دیگه کسی نیست برام کتاب بخونه...کسی نیست که باهاش بشینم روی پشت بوم و صحبت کنم...

باز هم سکوت.

_خیلی ناراحتی؟فقط یک روز نتونستم بیام...چون عصامو پیدا نکردم...

برات یه چیزی آوردم...یه گلدون گل لاجوردی...یادمه این گل رو خیلی دوست داشتی...هنوزم دوستش داری؟

هِی رفیق این دنیا خیلی بی رحمه...کاش بودی...کاش...


وقتی در تصادف چشمانش را از دست داد دوستش تنها کسی بود که همراهش ماند.دوستی با یک نابینا خیلی سخت است اما رفاقت چه می شود؟

نه امکان نداشت... آنها تا آخرین لحظات عمر هم باید با هم می بودند...تا آخرین لحظات عمر.

اما بهترین دوستش کسی که زمانی که نمی توانست ببیند همراهش بود،برایش کتاب می خواند،از او در برابر کسانی که اذیتش می کنند دفاع می کرد،بدون خستگی به صحبت هایش گوش می داد...

هر کاری که کسی جز "رفیق" انجام نمی دهد.

اما او الان این رفیق را از دست داده.با این که نابیناست هر روز تعداد قدم هایش را از در خانه تا ایستگاه اتوبوس شمرد و بعد از سوار شدن به اتوبوس و سه ایستگاه بعد پیاده شدن،تعداد قدم هایش تا سنگ قبر دوستش.

این رفاقت است.


پ.ن:رفیق چیز عجیبیه...