از قیطریه تا اورنج کانتی

من بدون برنامه کتاب نمی خوانم. معمولاً تعداد کثیر و طویلی از کتاب های دستچین شده را در یکی از قفسه های کتاب خانه ام جا می دهم و تک به تک یکی از آنها را بر می دارم و می خوانم. اما گاهی وقتها هم از دستم در می رود. از قیطریه تا اورنج کانتی یکی از آنهاست. شاید اگر به شما بگویم حتی نسبت به این کتاب گارد داشتم باور نکنید و قطعاً از خودتان می پرسید پس چرا آن را داشتم و خریده ام؟ وقتی شما ماهانه چهار یا پنج جلد کتاب می خرید خیلی وقتها بدون اینکه بخواهید یک یا دو کتاب همینطوری خودش سرش را می کشد می رود داخل کیسه خریدتان. کتابهایی برای دوران بازنشستگی، کتابهایی که یک دوست معرفی کرده است، کتاب های که در رودروایسی با کتابفروش می خرید و کتاب هایی که آنقدر تبلیغ می شود و در ویترین مغازه ها و دست این و آن می بینید که ناخودآگاه بدون اینکه بخواهید آن را می خرید. درباره این مورد آخر من به شدت حساس هستم و در نود درصد مواقع به ندرت پیش می آید اسیر این تبلیغات شوم. من حمید صدر را نمی شناختم و تنها تصویری که از او داشتم این بود که منتقد فوتبال بوده و از سرطان ریه مرده است. در یکی از شب ها بدون هیچ برنامه قبلی مثل همه شب ها که تا پاسی از سحر نمی توانستم بخوابم به سراغ کتاب خانه ام رفتم و این بار نه از آن قفسه مخصوص که از جای بسیار پرتی کتاب او را بیرون کشیدم. قرار بود فقط چند دقیقه ای او را ورق بزنم و بروم بخوابم که فردا صبح بروم سر کار. اما خواندن چند جمله از او مرا میخ خودش کرد. نمی دانم علاقه مشترکمان به فوتبال عامل این وصلت بود یا ترس جفتمان از مرگ یا بهتر بگویم سرطان. من از بچگی از وقتی که چشم باز کردم با سرطان آشنا هستم. اگر بگویم تمام دوران کودکی و نوجوانی و جوانی را در رفت و آمد بین بیمارستان و قبرستان بودم دروغ نگفته ام. برای من آنقدر که سرطان نام آشناست سرما خوردگی نیست. انواع مختلفش را به چشم دیده ام، از روده، معده، رحم گرفته تا لنفاوی که اصلاً نمی دانم کجای بدن هستن. من ذوب شدن و آب شدن عزیزانم را در تمام رده های سنی به چشم دیده ام. برای همین هم هست انقدر راحت لمسش می کنم و انکارش می کنم و به ندرت درباره اش حرف می زنم. من به چشم لخته های خون را کف حمام دیده ام، من به چشم خودم ریختن مو و نابود شدن اطرافیانم را بر اثر شیمی درمانی دیده ام. من دیده ام که بعد از عمل جراحی چطور بیمار را سوراخ سوراخ کرده اند. من دیده ام چطور عموی جوان و نازنیم را بعد از چندبار عمل جراحی جواب کرده اند و او را چطور زیر باران با پاهای لخت دراز بر تخت امداد داخل خانه می آوردند. من به چشم دیده ام چطور از درد به خودش می پیچید. من بی تابی مادر بزرگم را که دست گل هایش را یکی بعد از دیگری از دست می داد دیده ام. من خودش را آن هنگام که بر بستر مرگ خون قرقره می کرد دیده ام و همه اینها را قبل از پانزده سالگی دیده ام. من شطرنج بازی کردن این بیماری کوفتی را ده ها بار از نزدیک با تمام پوست گوشتم لمس کرده ام. برای من سرطان غریب ترین مهمان ناخوانده ای است که تا حالا شناخته ام.

وقتی کتاب صدر را برگ می زدم. با هر جمله اش اشک ریختم. نه برای اینکه چیز جدیدی به من می آموخت یا دردی که او می کشید خاص تر از درد نزدیکانم بود نه، فقط به این دلیل که می توانستم حدس بزنم، چطور این مصیبت برای آدمی مثل او، با آن هم عشقی که به زندگی داشته است می توانسته است گران باشد. او هیچ کجا کتاب ادا در نیاورده است. هیچ کجای کتاب ژست قهرمان به خود نگرفته و هیچ کجا نگفته است زندگی بر مرگ پیروز است. هیچ کجا نگفته است از مرگ نمی ترسد، سفر کردن با او هر چقدر هم که آن مسیر را رفته باشی سخت است. آنقدر سخت که نمیتوانی جلوی اشک هایت را بگیری. از نظر من به معنی واقعی او نویسنده است، کسی که نویسندگی را زندگی می کند و حتی تا آنجا که هنوز ذهنش بر اثر داروها فلج نشده است می نویسد و این واقعاً تحسین برانگیز است. بنابراین اگر حال روحیتان خوب است؛ به شما این کتاب هولناک را معرفی می کنم. چرا که این مهمان ناخوانده ممکن است هم اکنون درون شما، در حال نقشه چیدن برای حمله به جان و رو حتان باشد. آنوقت شاید بر این باور پراونه ای که زندگی زیباست تامل کنید و دست از این جملات کلیشه ای که باید قوی بود و از زندگی لذت برد دست بکشید. هیچ کس، هیچ کس نمی داند مبارزه برای زندگی چطور یکجاهایی می تواند واقعاً مسخره باشد و هیچ کس نمی تواند حدس بزند چطور وقتی خبر مرگت را کف دست ات می گذارند، دل کندن از کتابهای خوانده و نخوانده، شهرهای دیده و ندیده، آدمهای داشته و نداشته بر سرت آور می شوند و چون وزنه های سنگینی مرگ را سخت تر و سخت تر می کنند.