تنها تر از تنهایی


آنگاه که بر آمد از آسمان دست های او،دانه ای بود کوچک تر از هر دانه ای.آرام بود و تنها...و حالا از آن مرداب کوچک دست های هستی به درون خاک لغزیده بود!تنها تر از تنها...

حالا چه می شود؟

هستی رفته.

خورشید آرام آرام از او دور می شود...

شاید هم او از خورشید.

چه کسی می داند کدام در حرکت اند؟

او؟و یا خورشید؟

مگر می دانیم او درون کدام سیاره کاشته شده؟

انگار دانه دانه کسی قطره های آب روی خاکش می پاشد...

این کدام سیاره ایست که اینگونه خانه دانه هایش نم بر می دارد؟

***

امروز که از خواب برخاست شبیه به هستی شده بود!

2 دست داشت.شبیه به دست او 5 شاخه نمی شد.اما دو طرف اش بود.

ظهر که دوباره سقف خاک نم داد،با آن دو از خودش دفاع کرد...!

بزرگ شده بود.

حس غریبی داشت.تا به حال این حس را تجربه نکرده بود.حس گلدان کوچک رو به پنجره هستی را داشت.

حس زندگی.

حس طراوت...

***

من امروز دیگر درون خروار ها خاک نیستم!

رو به خورشید کردم بیرون آمدم!

نفس می کشم...

انگار کسی که مرا به این جهان دعوت کرد،

چِل گیس زندگی را لقمه گرفته بود...دستش درد نکند...

دور و اطرافم پر بود از دانه های نوجوانی مانند خودم.

اما من دانه ی رعنا ی باغ بودم!

بلند و چهار شانه...

چه کسی می داند شاید از همه بزرگتر بودم!

***

دیشب که به خواب رفتم،برگ های زیادی بر شاخه های محکم و استوارم سنجاق شده بود...

دوستشان دارم.مثل فرزندانم روز به روز بزرگ شدنشان را به چشم دیده بودم...

اما حالا ،احساس پیر بودن میکنم.

مثل مردی که در بهبه زندگی خبر پدربزرگ شدن اش را می شنود و به یاد می آورد که بچه هایش بزرگ شده اند و هیچ نفهمیده!

***

باز هم خورشید .

باز هم من

باز هم شاخه هایم

باز هم برگ ها و

...

گردی هایی قرمز و براق!تا به حال چیزی به زیبایی آن گوی ها ندیده بودم...

شبیه به گیلاس های همسایه بود اما...نه.نبود.

شبیه به پرتقال های دوست رو به رویی بود،اما...نه.نبود.

نوه هایم بودند؟!

اما اسمشان چه بود؟

***

آن مرد لاغر و زحمت کش بالاخره نوه های من را هم مثل نوه های دیگری برد...

بدون مادر.

بدون پدر...

و حتی بدون خداحافظی!

تنها شدیم...همه یک باره با هم..

***

باد سردی وزید...

برگ هایش را عکس ارام امدن،به سرعت برد...

سریع تر از حد تصور...

دوباره تنها تر از تنهایی...

زمستان رحم نداشت...!

***

سکوت...

صدای قدم های بزرگ مردی به چاقی خرس و کوتاهی نهال...

پشت لب هایش موهایی به پرپشتی برگ های بیدمجنون و سیاهی خاک باران خورده...

و شیئی دراز و دندانه دار بی شباهت به همه چیز هایی که تا به حال دیده بود!

حس می کرد اخرین نفس هایش است.

دیگر خبری از طراوت نبود.

فقط نا امیدی بود و نا امیدی...



صدای برخوردش با تنش را تنها چند لحظه شنید...

و بعد تاریکی مطلق.

اینجا جایی بود شبیه به مرگ.

!

اینجا خود مرگ بود...

"مها"

#پیک زمین