چطوری جونِ دل؟

بر دیوار خیابانی دیدم نوشته است

گفت: تو کیستی؟

گفتم : من منم

گفت : شاید من تو باشم

گفتم : از کجا معلوم که اصلا من تو باشم و من من باشم؟ شاید من او باشم یا هیچکس نباشم

گفت : چطوری جون دل؟

گفتم : من جان دلت هستم؟

گفت : از او بپرس

گفتم : او کیست؟

گفت : او من نیست من آنم یعنی او نیستم ولی جزئی از او هستم

گفتم : چه کسی را میگویی؟چیزی نگفت؛ فقط باقی مانده جان دلش معلوم بود‌. چنان در فکر فرو رفته بودم که فریاد ها را به گوشم نمی‌آمد(!) او بخشی از چه بود....او بخشی از آنجا بود خواستم از آنجا بپرسم ولی دیدم که از آنجا رد شدیم.او جزئی از منطقه بود پس برایش فریاد زدم : چطوری جون دل ولی پاسخی نگرفتم؛ نا امید به بیرون خیره شدم ، حال دیگر صدا ها را می شنیدیم. چندی بعد که به خانه رسیدم ، خوابیدم! در خوابم پرسیدم : چطوری جون دل؟ جواب نداد. مادر مرا تکان داد و ناراضی نگاهی انداخت: درس و مشق؟

فیوز هایم پرید و سریع به نوشتن مشق هایم شتافتم بی اختیار در جواب هر سوال آن سوال می‌نوشتم تا شاید آنها جوابی دهند.

بعد از جون گویان ایمیل هایم را چک کردم طبق معمول پیام های تبلیغاتی یا پیغام های یوتیوب ، تا اینکه ناگهان جرقه ای به سرم زد. به استان که آن دیوار جزئی از او بود ایمیل زدم که متنش اینگونه بود : چطوری جون دل؟

دلم میخواست سلامی بنویسم ولی میترسیدم یک کلمه اضافه نیز ساختار جواب را بشکند.

روز بعد دوباره سراغ ایمیل رفتم ، آری جواب داده بود !

به فکر فرو رفتم ؛ شاید او مرا دُمِ کار گذاشته است! اصلا چرا باید از کسی بپرسم چگونه و بعد جان دل بیاورم؟ مگر من عاشق پیشه هستم؟ چرا باید استان خود را جانِ دل فرض بنمایم؟ ولی قلقلک های ذهنی اجازه خروج از این تفکر را نداشت. دیوار بخشی از منطقه است ، منطقه بخشی از استان و استان....بخشی از کشور است! ولی باید به کشور ایمیل بزنم که چگونه ای جانِ دلم؟ ولی اگر تق تق کنان با پوتین های سنگین در خانه ام را بشکنند و بگویند چرا روی کشور چشم داشتی چه کنم؛ احساس پرسش و حتما باید به جواب برسی در وجودم موج می‌زد. تصمیم خود را گرفتم خواستم متنی طولانی از تشکر و قدردانی بنویسم ولی پشیمان گشتم "اگر بخاطر این جواب درست را نگیرم چی؟" پس نوشتم ، چطوری جونِ دل:) و با سرعت میگ میگ در لب تاپ رو بستم و به بدبختی های آینده فکر کردم. حتما فردا اخطار میاد که هموطن گرامی شما بدلیل نقض ادب ایکس تومن جریمه خواهید شد یا هر چیز دیگر..بدبخت گشتم! در تمام تکالیفم آن جمله را نوشتم..خدا می‌داند فردا چه می‌شود پس بخوابیم و شو بخیر گوییم تا افکار را از ذهن خود برانیم.خواب شیرینی می دیدم! شیرینی جانِ دل ، شیرینی جانِ دل سخنگو ، که ناگَه با صدای ساعت بیدار گشتم. مانند شیر یال های خود را تکانی دادم و مانند یوز به سوی میز شتافتم. دیگر تعریف نمی‌کنم خنده ها و تذکر های جانِ دلی را:)) جون دل حاضر هست؟

بعد از اتمام کلاس زود ، تند ، سریع به خواندن ایمیل هایم کردم : یکی بخر دو تا ببر ، تخفیف از این بهتر؟ تمام این عنوان ها صندوق پُستَم را پر کردند پس یعنی جوابی نگرفتم؟ آیا جوابم بی جوابی است؟ سکوت علامت رضا است پس یعنی جانِ دلم خوب است؟ نمی‌دانم، نمی دانم. سری به ایمیل ام زدم ،هنوز هم بی جواب! ولی...نمی‌دانم.

روز بعد کفتر کاکل به سر نامه ای در لب تاپ انداخت و دوباره در آسمان غرق شد ، ایمیل اش را خواندم. واقعا خودش بود؟

"شرمنده هستم آبجی/داداش باور نمی‌کردم کسی برام نامه بفرسته:)) فکر کنم جوابم طولانی بشه اگه حوصله نداری نخون مشتی چون خودمم شاید بعضیاشو شاید نفهمم لوتی!

حالم خوب نیس مشتی (به کسی نگیا) ولی بخاطر شماها میگم خوبه ولی اگه بخوام روراست باشم خوب نیست مشتی ، گیس هامو بردن و نفهمیدیم کی بود آخه باس نگهبونم خواب مونده بود! کیسه های اشکم گم شدن آخه نگهبونم غیب شده بود! پا و دست و و صدا و قلمم رفت! کجا رفت خدا می‌دونه لوتی! مشتی همه چیم رفته خودم موندم و شن و ماسه ، باس اونا هم خوبنا ولی موش موشیم گفته دارن چاه میکنن که با اون چیزای سیاه پرت شن برن جاهای دیگه! نمی دونم چه کاری کردم مشتی ، بزار بیشتر بگم گفته بودم طولانی میشه ها! روحمم داره پاک میشه می‌ره تو آسمونا ، نگهبونم میشی..؟ هر چند می‌دونم نمیشی اگه بشی هم نمیتونی کاری کنی :(( مخلصتم مشتی و به اون مشتی دیگه هم بگو خیلی بلایی لوتی!"