بایوکست داستان زندگی افراد رو تعریف میکنه. داستان زندگینامه افرادی که شنیدنش میتونه برای ما خیلی جذاب باشه. biocastpodcast.ir
زندگینامه استیو جابز( بخش اول)؛ خالق برند اپل
شخصیت این داستانمون ۲۴ فوریهی ۱۹۵۵ که میشه ۵ اسفند ۱۳۳۳ به دنیا اومده. جالبه! دقیقا میشه روز تولد ۱۷ سالگی فیل نایت، شخصیت اپیزود قبلیمون. خیلی جالبه. ۲ شخصیتی که ۲ تا از مشهورترین برندهای جهان رو ساختن. اما زندگی استیو خیلی با زندگی فیل فرق داشته. قبل از این که در مورد خودش براتون بگم، اول باید داستان زندگی ۲ تا زوج رو براتون تعریف کنم.
پل جابز یه مکانیک و آتش نشان و تعمیرکار بود. درشت، با قد بلند و چندتا خالکوبی که اون موقع خیلی عرف نبود. توی جنگ جهانی دوم روی کشتیهای آمریکایی کار میکرد و نیروها رو میبرد ایتالیا. اوایل سال ۱۹۴۶، جنگ تازه تموم شده بود و اینا داشتن برمیگشتن آمریکا. پل تو کشتی با رفیقاش شرط میبنده که «ببینید! من برگردم آمریکا ۲ هفتهای ازدواج میکنم!» رفیقاش خیلی جدیش نگرفتن. ولی پل کاملا جدی گفته بود. کشتیشون وایستاد تو سانفرانسیسکو، فرداش پل و دوستان پاشدن رفتن بیرون، با یه دختره آشنا شدن. دختره، داشت با یه گروه دیگهی پسرا حرف میزد قرار بود با اونا بره بیرون. بعد دید پل اینا ماشین دارن، اونا ندارن، اومد پیش ماشیندارا! ۱۰ روز بعد، پل جابز با کلارا هاگوپیان، دختر ۲ تا مهاجر ارمنی که تو سانفرانسیسکو زندگی میکردن ازدواج کرد و شرطش رو برد! حالا اینا رو داشته باشید تا داستان زوج بعدی رو براتون تعریف کنم.
عبدالفتاح جندلی یه دانشجوی دکترای علوم سیاسی توی دانشگاه ویسکانسین بود. عبدالفتاح از یه خانوادهی ۱۱ نفرهی سوری بود. یعنی بچهی نهم خانواده بود. پدرش پالایشگاه داشت و وضع مالیشون خیلی خوب بود. اونجا تو دانشگاه ویسکانسین با جوآن شیبل، یه دختر آلمانیتبار آشنا میشه و با هم دوست میشن. دختره از یه خانوادهی اصالتا آلمانی بود که یه پدر سرسخت کاتولیک داشت. پدرش با رابطهی دخترش مشکل داشت. میگفت دوست ندارم با پسری باشی که کاتولیک نیست. عبدالفتاح مسلمون بود.
اما جوآن و عبدالفتاح خیلی با نظر بابائه کاری نداشتن. با هم بودن. خیلی هم جدی بود رابطهشون. تا حدی که تابستون ۱۹۵۴ عبدالفتاح برداشت جوآن رو برد سوریه یه مدت تو حمص مهمونشون بود. چند هفتهای اونجا بودن و جوآن از مادر عبدالفتاح یاد گرفت که چطوری غذاهای سوری بپزه. اما وقتی برگشتن ویسکانسین یه مشکلی پیش اومد. جوآن باردار شده بود. حالا چون خانواده و جامعه سنتی بودن، اینا مجبور شدن زود ازدواج کنن. ولی دوباره پدر جوآن جلوش رو گرفت و گفت اگه ازدواج کنی طردت میکنم. به خاطر عقاید خانوادههاشون، سقط هم که نمیتونست بکن. جوآن دید هیچ چارهای نداره. باید بچه رو نگه داره تا به دنیا بیاد بعد حالا یه کاریش میکنه.
بهش گفتن یه دکتری هست تو سانفرانسیسکو، از کسایی که ناخواسته باردار شدن و حالا به هر دلیلی نمیتونن بچهشون رو نگه دارن، حمایت میکنه. بچهشون که به دنیا اومد، میسپره به یه خانوادهی مطمئن. جوآن اوایل سال ۱۹۵۵ یعنی دیگه وقتی نزدیکای این بود که بچهش به دنیا بیاد، پاشد رفت سانفرانسیسکو پیش همین دکتره. قبل از این که بچهشون به دنیا بیاد هم کارای حضانتش رو انجام دادن که سریع بعد از تولد تحویلش بدن به یه خانوادهی دیگه.
خب برگردیم به زوج اولمون. همون زوجی که ۱۰ روزه ازدواج کرده بودن. پل و کلارا اوایل زندگیشون وضع اونچنان مناسبی نداشتن و زندگیشون رو توی مزرعهی پدر و مادر پل شروع کردن. چند سال بعد که تونستن یکم خودشون رو جمع و جور کنن، اول رفتن چند سال توی ایندیانا زندگی کردن، بعد چون کلارا خیلی سانفرانسیسکو رو دوست داشت، تو ۱۹۵۲ برگشتن سانفرانسیسکو. پل تو کار ماشین بود. از همون اول زندگیشون کارش این بود که ماشین کارکرده میخرید، یکم بهش میرسید، دوباره میفروختش. تو یه شرکتی هم که اون هم کارش مربوط به ماشین بود کار میکرد. اما تو زندگیشون یه مشکلی وجود داشت. بچهدار نمیشدن. کلارا مشکل بارداری خارج از رحم داشت و هرچی تلاش کردن نتونستن بچهدار بشن. همین شد که بعد از ۹ سال تو اوایل سال ۱۹۵۵ به این فکر افتادن که برن به بچه رو به سرپرستی بگیرن.
جوآن و عبدالفتاح که اومده بودن سانفرانسیسکو تا بچهشون به دنیا بیاد، خیلی براشون مهم بود که بچهشون توی یه خانوادهی تحصیلکرده بزرگ بشه. اصلا برای اون دکتره و موسسهش شرط گذاشته بودن. دکتره هم رفت با یه خانوادهای اوکی کرد که مرد خانواده وکیل بود و کلا تحصیلکرده بودن. اما وقتی بچهی جوآن به دنیا اومد و مشخص شد که پسره، اونا گفتن نه ما دختر میخواستیم. این بچه رو نمیخوایم! خب حالا بچه به دنیا اومده بود، جوآن و عبدالفتاح هم که نمیتونستن نگهش دارن! چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ بیایم به چندتا زوج پیشنهادش بدیم ببینیم چی میشه! جوآن پرسید عه اگه تحصیلکرده نبودن چی؟ دکتره گفت حالا صبر کن ببینیم اصلا کسی پیدا میشه یا مجبور میشی با بچهت برگردی ویسکانسین! داستان رو دارید؟! از همون اولش داره نشون میده که با بقیه فرق داره.
دکتره وسط پیشنهاد دادنش زنگ میزنه به پل و کلارا. میگه یه پسربچه هست، تازه به دنیا اومده، شرایطش فوریه. اگه اوکی هستید همین الان کاراش رو بکنم! اتفاقا اینا هم دختر میخواستن. ولی میبینن این طوری میگه قبول میکنن. دکتره وقتی اوکی رو از اینا میگیره پامیشه میره پیش جوآن میگه یه زوج پیدا کردم برات، دارن میان کارا رو انجام بدن. جوآن اولین سوالی که میپرسه میگه تحصیلات... تحصیلاتشون چیه؟ دکتره میگه باز گیر دادیا! حالا بذار بیان ببین میپسندیشون.
چرا دکتره پیچوند؟ چون پل و کلارا حتی دبیرستانشون رو هم تموم نکرده بودن، چه برسه به تحصیلات دانشگاهی! بالاخره پل و کلارا میان، مادر و بچه رو میبینن و میخوان کارای تحویل گرفتن بچه رو انجام بدن که جوآن میگه نه من امضا نمیکنم، اینا شرایطشون اون طوری نیست که من دوست داشتم باشه. باهاش صحبت میکنن میگن ببین! الان هیچ کس نیست این بچهت رو به سرپرستی قبول کنه، خودتم که نمیتونی با خودت ببریش، تحویل بده خیال خودت رو راحت کن دیگه. بچه رو با تردید تحویل پل و کلارا میده ولی تا چند هفته هنوز اون رضایتنامه رو امضا نمیکنه. آخر پل و کلارا میان میگن الان مشکلت چیه؟ میترسی بچهت نتونه بره دانشگاه؟ میگه آره. میگن خب باشه ما یه حساب پسانداز براش باز میکنیم، هر ماه پول میریزیم توش. به این پوله دست نمیزنیم تا وقتی به سن کالج رفتن برسه. اینو برای اون خرج میکنیم. میفرستیمش به یه دانشگاه خوب. خوبه؟ این طوری جوان قبول میکنه و برگهها رو امضا میکنه.
البته یه جورایی تحصیلات بهونه بود. جوآن هنوز امیدوار بود که بتونه بچهش رو خودش بزرگ کنه. پدرش که اجازهی ازدواجش با عبدالفتاح رو نمیداد، حالش خوب نبود و دکترا ازش قطع امید کرده بودن. جوآن منتظر بود بابائه بمیره، بلافاصله بره با عبدالفتاح ازدواج کنه. بعد هم اگه بشه بچهش رو بیاره پیش خودش. اما هرچی این پا اون پا کرد بابای بیچاره نمرد! دیگه این داستان حساب بانکی هم که به وجود اومد دید دیگه نمیتونه بهونهای بیاره، امضا رو کرد و برگشت ویسکانسین. بعد از این مساله شاید یه ماه نشد که باباش مرد. جوآن هم درسته که پسرش رو از دست داده بود ولی تصمیمش جدی بود. ۴ ماه بعد با عبدالفتاح ازدواج کردن و یه سال بعد هم صاحب یه دختر شدن. دختری که اسمش رو گذاشتن منا.
اما فعلا جوآن، عبدالفتاح و دخترشون منا رو رها کنیم، بعدا برمیگردیم بهشون. بریم سراغ شخصیت اصلیمون. پل و کلارا اسم پسرشون رو میذارن استیو. که میشه استیو پل جابز.
وقتی که استیو ۲ سالش شد، پل و کلارا تصمیم گرفتن یه بچهی دیگه هم به فرزندخوندگی بگیرن. یه دختر به اسم پتی (Patty). اونها از همون اول خیلی رو راست و راحت در مورد مسالهی فرزندخوندگی با استیو صحبت میکردن. یعنی استیو میدونست که اینا پدر و مادر اصلیش نیستن. حتی اینو برای بقیه هم تعریف میکرد. راش یه چیز عادی و مشخص بود. همیشه حتی تو سن کالج هم که بود این کار رو میکرد. بهش حس استقلال میداد.
یه روز وقتی ۶-۷ سالش بود، داشت توی چمنهای جلوی خونهشون با دوستاش بازی میکرد. خونههای آمریکایی دیدید که چطوریه؟ جلوشون یه فضای سبزی داره. داشت اونجا بازی میکرد. بچهها وسط بازی با هم صحبت میکردن و از خانوادههاشون میگفتن. استیو هم داشت براشون تعریف میکرد که آره اینا پدر و مادر واقعی من نیستم و از این حرفها. یهو دختر بچهی همسایهشون برگشت بهش گفت «یعنی مامان بابای واقعیت تو رو نمیخواستن؟» استیو یه لحظه جا خورد. رفت تو فکر. اشک تو چشمهاش جمع شد. بازی رو ول کرد و برگشت خونه. رفت تو و به مادر و پدرش گفت که آره این طوریه و حتما من نخواستنی بودم که این طوری شده. ولی پدر و مادرش یه حرف جالب بهش زدن. گفتن «نه! اتفاقا ما مخصوصا تو رو انتخاب کردیم. تو خیلی هم خاص هستی.» اینو خیلی جدی و صریح بهش گفتن. یه چیزی که استیو همیشه حس میکرد این بود که پدر و مادرش باهاش رو راست بودن و واقعیت رو بهش میگفتن. فیلم بازی نمیکردن جلوش که بعدا تو بزرگسالی بخوان بگن بهش. این طوری بود که استیو همیشه با ۳ تا برچسب بزرگ شد: رهاشده، برگزیده و خاص. وقتی بزرگ هم شد همیشه میگفت پدر و مادر واقعی من پل و کلارا هستن نه پدر و مادر بیولوژیکیم. اعتقاد داشت فقط به دنیا آوردنش اونها رو تبدیل به پدر و مادرش نمیکنه.
۵ ساله بود که محل کار پل عوض شد. منتقلش شد به پالو آلتو تو ایالت کالیفرنیا. اما پل چون نمیتونست از پس هزینههای زندگی توی پالو آلتو بربیاد، رفت توی مانتین ویو (Mountain View) که محلهی ارزونتری بود خونه گرفت. لوکیشنش توی توضیحات هست. گاراژ این خونه تبدیل شد به کارگاه پل برای ماشینبازیهاش. ماشینهای کارکرده رو میخرید، یکم بهشون میرسید و میفروختشون. مثلا میگه ماشین میخرید ۵۰ دلار، چند هفته بعد میفروخت ۲۵۰ دلار. دقیقا میدونست کدوم قطعه چقدر میارزه. استیو هم اینو خوب از باباش یاد گرفته بود. مثلا میرفت تو یه مغازه، میدونست فلان جنس چند میارزه. نمیذاشت گرونتر بهش بفروشن. اینقدر چونه میزد تا قیمت بشه همونی که میخواد. بعضی موقعها حتی از خود فروشنده هم بیشتر میدونست که فلان جنس چه قیمتیه و برای چه کاریه.
غیر از تعمیر ماشینهای دست دوم، کلا کارای فنی و تعمیرات توی این گاراژ انجام میشدن. پل که توی این گاراژ سرگرم کار کردن میشد، استیو هم کنارش مینشست و نگاه میکرد. احتمالا هم مثل هر پسربچهی دیگهای توی این موقعیت انواع و اقسام سوالها رو از باباش میپرسید. یه آچار برمیداشت میپرسید این چیه؟ بابا اون چیه؟ این چرا این طوریه؟ میتونم این پیچگوشتی رو بردارم اون پیچه رو ببندم؟ ازین چیزا. شاید یکم رو مخ باشه این حرف زدنای بچه، ولی پل دوست داشت این فضا رو. وقتی میدید اینقدر کنجکاوه داره، بیشتر درگیر کارش میکرد. ۲-۳ تا چیز میز میداد بهش میگفت بشین اینا رو وصل کن به هم یه چیزی درست کن. استیو که یکم بزرگتر شد، پل میز کار توی گاراژ رو به استیو نشون داد گفت «استیو از این به بعد این میز کار توئه.»
پل، چون دوست داشت مشکلات خونه رو خودش برطرف کنه و چیزایی که برای خونه نیاز هست رو خودش بسازه، سعی میکرد این مساله رو به استیو هم منتقل کنه. پس کارهاش رو تنها انجام نمیداد. یه آچاری چکشی پیچگوشتیای چیزی میداد به استیو که یه بخشی از کار رو اون انجام بده. یا مثلا استیو میومد میگفت فلان قفسه خراب شده. یه چکش میداد بهش میگفت برو خودت درستش کن. بعد برای پل خیلی مهم بود که کار رو درست انجام بده. فقط ظاهر قضیه رو درست نمیکرد. وقتی داشت یه چیزی رو درست میکرد، حتی جاهاییش که دیده نمیشد رو هم تمیز درست میکرد.
اما پل میگه هرچقدر میخواستم مکانیکی یادش بدم، میدیدم خیلی علاقهای نشون نمیده. از این که دستش کثیف بشه، یا بخواد کار سنگین کنه خوشش نمیاومد. ولی عاشق کارهای الکترونیکی بود! ولی خب الکترونیک ماشین دیگه. چون اینا کلا بیشتر با ماشین کار داشتن. البته بحث دهه پنجاهه. هنوز بورد و اینا خیلی نبود. ولی قشنگ مشخص بود که استیو بیشتر دوست داشت کارهای برقی ماشین رو یاد بگیره. باباش هم بلد بود مدارها چطوری کار میکنن. به استیو هم یاد داده بود.
توی پالو آلتو، یعنی همونجایی که اینا زندگی میکردن، داشت شرکتهای مختلف الکترونیکی به وجود میاومد. یکی از اولینهاش شرکت HP بود. استیو میرفت از جلوی شرکت HP رد میشد میدید اووو اینا ۱۰ هزارتا نیرو دارن. خیلی براش شگفتانگیز بود. ناسا تجهیزاتش رو آورده بود تو اون منطقه، اینتل هم اونجا راه افتاد. اونجا داشت میشد قطب صنعت الکترونیک. یعنی منطقهای که بابای استیو به خاطر شرایط مالی بد مجبور شده بود توش خونه بگیره، حالا داشت اینقدر مهم میشد. استیو هم میدید که اونجا داره کم کم اینجوری شکل میگیره و هنوز اولاشه، دوست داشت جزئی از تاریخ اون منطقه باشه. خودش رو توی اونا میدید. چیزهای الکتریکی که دو تا چیز رو وصل میکنن به هم، یه چیز جدید درست میکنن براش هیجانانگیز بود. احتمالا میدونید که اون منطقه کم کم تبدیل شد به همین سیلیکون ولی معروف. در مورد سیلیکون ولی خیلی میشه صحبت کرد. شاید در آینده توی سایت یا شبکههای اجتماعیمون، اینستا، تلگرام، یوتیوب در موردش صحبت کنیم.
بعضی موقعها یه اتفاق خیلی ساده باعث تاثیر خیلی بزرگی توی زندگی یه نفر میشه که شاید مسیر زندگیش رو تغییر میده. برای خود ما هم شاید این اتفاق افتاده باشه. برای استیو هم دقیقا همین شد. استیو هم تقریبا مثل هر بچهی دیگهای همیشه فکر میکرد باباش خیلی آدم باهوشیه و همه چیز رو میدونه. یه روز یکی از همسایههاشون به استیو گفت من یه میکروفون دارم، میای بریم تستش کنیم؟ استیو پاشد رفت و یکم شروع کردن به کار کردن و اینا، یهو استیو متوجه یه چیز عجیبی شد! میکروفونه آمپلیفایر نداشت! باباش بهش گفته بود که هر میکروفونی باید یه آمپلیفایر داشته باشه. استیو هی نگاه کرد، دنبال آمپلیفایر گشت دید نیست! از رفیقش پرسید این آمپلیفایرش کو؟ گفت چی؟ آمپلیفایر چیه؟ همینه دیگه! استیو که برگشت خونه، به باباش گفت، بابا دوستم یه میکروفون داره آمپلیفایر نداره! مگه شما نگفتی اصلا میکروفون بدون آمپلیفایر نمیشه، نداریم؟! باباش گفت همین الانم میگم! اصلا امکان نداره. میکروفون باید آمپلیفایر داشته باشه! استیو گفت من همین چند دقیقه پیش یه میکروفون بادون آمپلیفایر دیدم. اشتباه میکنی! بابائه گفت نه امکان نداره! گفت خب پاشو بریم خودت ببین. از بچه اصرار، از بابائه انکار، بالاخره پل قبول کرد پاشه بره میکروفونه رو ببینه.
رفتن خونهی همسایهشون، میکروفون رو راه انداختن پل دید عه! نداره واقعا! هیچی نگفت، همین طوری فقط رفت تو فکر. بعد گفت خب باشه اوکی. رفت! همین اتفاق ساده یهو یه تاثیر خیلی بزرگ روی استیو گذاشت. حس کرد که بله، شاید چیزهایی باشه که باباش هم حتی نمیدونه. پس من میتونم اون چیزها رو کشف کنم. یه وظیفهای روی دوشش حس کرد. حس کرد حالا باید یه کارایی کنه که باباش اینا هم حتی فکرش رو هم نکردن. از اینجا به بعد بود که به قول خودش اون سفر شگفت انگیزش شروع شد. سفری برای کشف کردن چیزای مختلف.
استیو رو فرستادن مدرسهی ابتدایی مونتا لوما (Monta Loma) که چندتا خیابون اونورتر از خونهشون بود. البته قبل از اینکه به سن مدرسه برسه، مادرش بهش خوندن و نوشتن یاد داده بود. این جلوتر بودن از بقیه، توی مدرسه به استیو حس خاص بودن میداد. ولی از اون طرف هم باعث میشد سر کلاسها حوصلهش سر بره. تقریبا هر چیزی میگفتن استیو از قبل میدونست و به خاطر همین کلاس و مدرسه براش جذابیت خاصی نداشت. علاوه بر همهی اینا کلا با این که تحت کنترل باشه مشکل داشت. از همه نظر. حتی نمیخواست این طوری کنترلش کنن که مثلا بگن فلان مساله فقط با این راهحل حل میشه. کلا این مدل سیستم آموزشی رو قبول نداشت. این که یه سری فرمول و راه حل و جواب هست که اگه اونا رو بدونی، نمرهت خوب میشه در غیر این صورت به مشکل میخوری. میگفت چرا کشف توش نیست؟ خلاقیت نیست؟ چرا هر کسی نمیتونه از روش دلخواه خودش دنبال جواب بگرده؟ کلا درس نمیخوند. سر کلاسها معلمها رو اذیت میکرد و بقیهی وقتها هم حواسش پرت بود و داشت برای خودش توی دفترش طراحی میکرد.
یه دوستی پیدا کرده بود و با اون دوستش انواع و اقسام شیطنتها رو تو مدرسه میکردن. یه بار یه اعلامیه زدن به تابلوی اعلانات مدرسه این طوری: «با توجه به تصمیم جدید مدیریت و علاقهی ایشاان به حیوانات خانگی، از فردا همهی دانشآموزان عزیز میتوانند با حیوان خانگی خود سر کلاس حاضر شوند.» فرداش مدرسه پر شده بود از سگ و گربه؛ کل مدرسه رو ریخته بودن به هم. یا مثلا زیر صندلی معلم کلاس سومشون ترقه گذاشتن. معلمه اومد بشینه، طوری صدا داد که بیچاره قالب تهی کرد. بالاخره مدرسه مجبور شد چند بار برای تنبیه چند روز بفرستتش خونه. اما واکنش پدر استیو جالب بود. به مسئولهای مدرسه گفت «مشکل از استیو نیست. شما وظیفهتونه که بتونید اون رو به درس و مدرسه علاقهمند نگه دارید.»
برای کلاس چهارم مدرسه استیو و دوستش رو انداخت توی دو کلاس متفاوت تا بلکه یکم کمتر شیطنت کنن. اما معلم کلاس چهارم استیو حس کرد این بچه یه استعداد خاصی داره ولی اون طوری که باید از استعدادش استفاده نمیشه و درست تمرینهاش رو انجام نمیده. برداشت یه سری تمرین ریاضی داد بهش گفت برو اینا رو ۲ هفتهای حل کن برام بیار. استیو این طوری بود که خب که چی؟ نمیخوام حل کنم! به دردم نمیخوره که. سودش چیه برام اصلا؟ معلمه هم برای این که استیو رو جذب کنه یه ۵ دلاری از جیبش درآورد بهش گفت ببین، اگه حل کنی اینو میدم بهت، گفت جدی؟ گفت آره تازه کجاشو دیدی؟! اینم هست. بعد یه آبنبات چوبی بزرگ درآورد بهش نشون داد. استیو هم پاشد رفت خونه و تو ۲ روز یعنی خیلی زودتر از زمان تحویلش، مسالهها رو حل کرد آورد تحویل داد. معلمه هم دید این روش داره جواب میده. همینطوری رفت جلو و هی بهش جایزه میداد تا تمریناش رو حل کنه. همین هم باعث شد انگیزه و علاقهی استیو به درس بیشتر بشه. حالا درس خوندن براش هدف داشت: در آوردن پول.
استیو همیشه به نقش این معلمش توی زندگیش اشاره کرده. این انگیزهی بیشتر باعث شد استیو زیر و رو بشه. وقتی آخر سال ازش امتحان گرفتن، نمرهش عالی شد. در حد دانش آموزهای کلاس دهم اطلاعات داشت. دیدن این اطلاعاتش خیلی بالاتر از سطح کلاسه، بهش پیشنهاد دادن چندتا پایه رو جهشی بخونه. تا بتونه سر کلاسی بشینه که براش جذابیت بیشتری داشته باشه. این طوری شد که استیو کلاس پنجم رو جهشی خوند و سال بعد رفت سر کلاس شیشم نشست.
برای رفتن به کلاس شیشم باید مدرسهش رو عوض میکرد. پس رفت چندتا خیابون اون طرفتر و توی مدرسهی کریتندن میدل (Crittenden Middle) ثبت نام کرد. جو راهنمایی کریتندن با مدرسهی ابتداییش خیلی فرق میکرد. چون اصلا محلهش فرق میکرد. کریتندن توی یه محلهی پر از جرم و جنایت بود. بعد خب استیو هم از محیطی که حس میکرد از بقیه بزرگتره و بیشتر میفهمه وارد یه مدرسهی جدید شده بود که سنش از همه کمتر بود. همین هم فشار زیادی روش میاورد. رفت به پدر و مادرش گفت «من نمیخوام برم این مدرسههه، مدرسهمو عوض کنید.» بعد که دیدم پدر و مادرش مرددن و مِن و مِن میکنن، گفت «اگه قرار باشه بازم برم اینجا، دیگه نمیرم مدرسه!» اونا هم خب بچهشون رو میشناختن که مرغش یه پا داره. یادشون هم نرفته بود که چه قولی به پدر و مادر اصلی استیو داده بودن. باید هر طور میشد این بچه از نظر تحصیلی اوکی باشه. هر طور بود بالاخره پولاشون رو جمع کردن و یه خونهی دیگه تو محلهی یکم اون طرفتر خریدن. خونهای که یکی از معروفترین خونههای کل اون منطقه هست. آدرس و لوکیشنش توی توضیحات هست. دوباره پل بساطش رو برداشت برد توی گاراژ خونه جدید. استیو هم که مثل همیشه دنبالش بود. پل ماشین تعمیر میکرد، استیو هم پشت همون میزش کارهای الکترونیکی میکرد.
با این کارای الکترونیکیش چیزهای جالبی هم درست میکرد. مثلا یه بار اومد تو کل خونه بلندگو و میکروفون نصب کرد. بعد تو کمد اتاقش یه واحد کنترل درست کرده بود که میتونست صدای بقیهی جاهای خونه رو بشنوه. حتی اتاق خواب پدر و مادرش رو. یه شب وقتی هدفونش رو گذاشته بود و داشت صدای اتاق خواب پدر و مادرش رو میشنید، پدرش فهمید و مچش رو گرفت. بهش گفت بساطش رو جمع کنه.
کلا استیو توی فضایی بزرگ شد که پر از مهندسهای شرکتهای الکترونیکی به خصوص HP بود. همین هم باعث شده بود بیشتر تحت تاثیر قرار بگیره. با یکی از این مهندسها که همسایهشون بود خیلی دوست شده بود. میرفت تو گاراژش مینشست و به کارهایی که اون انجام میداد نگاه میکرد. طرف هم بهش یه سری قطعههای الکترونیکی میداد و اینم میبرد خونه مینشست باهاشون بازی میکرد. یه بار یه کیت قابل مونتاژ بهش داد که میشد باهاش رادیو و اینا درست کرد. از این کیتها یادمه ما هم وقتی بچه بودیم زیاد بود. الان نرفتم دنبالش ببینم. اسمشون رو هم یادم نیست الان! تلویزیون خیلی تبلیغ میکرد. منم چندتاش رو داشتم. البته خب زمان استیو خیلی قبلتر از زمان ما بوده و اون موقع این کیتها نیاز به لحیمکاری داشته. برای ما خیلی سادهتر بود و راحت به هم وصل میشد.
این کیتی که استیو گرفته بود یه دفترچهی راهنما داشت که توش توضیح داده بود چطوری میتونی چیزای مختلف بسازی. استیو هی اینا رو میدید، حس بلد بودن میگرفت. حس میکرد میتونه همهی این چیزایی که توی دفترچه هست رو بسازه. اینا باعث میشد این باور توش به وجود بیاد که میتونه چیزی که میخواد رو بسازه. اول پدرش وقتی آچار و چکش داده بود دستش این حس رو براش به وجود آورده بود، الان هم که این کیتهای الکترونیکی.
همسایهشون یه کار دیگه هم کرد که خیلی براش با ارزش بود. برداشت بردش توی «باشگاه جویندگان HP». اونجا یه سری دانشآموز سهشنبه شبها جمع میشدن توی کافهتریای شرکت. هر دفعه یکی از مهندسهای HP میاومد در مورد پروژههایی که روشون کار میکردن توضیح میداد. جمع و بحث خوراک استیو بود. عشق میکرد میرفت اونجا. یکی از این شبها با یکی از مهندسهای HP صحبت کرد، برای خودش یه بازدید از آزمایشگاه شرکت جور کرد. چقدر هم این بازدیده براش خوب بود. تو آزمایشگاه HP چیزی رو دید که فکرش رو برای همیشه درگیر کرد. یه دستگاه عجیب و غریب روی میز بود. یه کامپیوتر رومیزی! HP تو سال ۱۹۶۸ یه کامپیوترهایی عرضه کرده بود که مدلش بود HP ۹۱۰۰A. این کامپیوترها یه ماشین حساب تقریبا پیشرفته بود. در واقع جزو اولین کامپیوترهای رومیزی بود که تولید شده بود. ولی HP اسمش رو گذاشته بود ماشین حساب. بهش نمیگفتن کامپیوتر رومیزی. چون از نظر بیل هیولت (Bill Hewlett)، یکی از موسسهای HP، اگه بهش میگفتن «کامپیوتر» مشتریها سختتر میخریدنش. حس میکنن خیلی پیچیدهس.
من رفتم یکی دوتا ویدیو از این دستگاهه دیدم و باید بگم که برای اون زمان یعنی ۵۴ سال پیش خیلی چیز جالبیه. یه دستگاه نسبتا بزرگ و سنگین ۲۰ کیلوییه که کارای زیادی انجام میده. مثلا میتونید محاسباتتون رو روی یه سری کارت مغناطیسی ذخیره کنید و حتی با یه دستگاهی که بهش وصل میشه اونها رو پرینت هم بگیرید. بگذریم. استیو ۱۳ ساله این دستگاهه رو دید، قشنگ تحت تاثیر قرار گرفت. همش تو فکرش بود. آیندهی جهان رو توی این دستگاه میدید.
توی اون «باشگاه جویندگان HP»، هر کدوم از دانشآموزها دنبال این بود که یه چیزی درست کنه. انتخاب استیو فرکانسشمار بود. یه تحقیقی میکنه میبینه قطعاتش رو فقط همین شرکت HP درست میکنه. حالا فکر میکنه این قطعهها رو از کجا تهیه کنه؟ بخواد بخره که باید کلی پول بده. از همکارهای شرکت هم که نمیتونه بگیره. چون اجازه ندارن بهش بدن. پس میگرده دنبال شمارهی خونهی هیولت، مدیرعامل HP، زنگ میزنه خونهش و اتفاقا خود بیل هیولت گوشی رو برمیداره. استیو براش توضیح میده که میخواد چیکار بکنه. هیولت خیلی از این جسارت استیو خوشش میاد. اول میاد هر قطعهای لازم داره بهش میده، بعدش یه شغل پارهوقت توی شرکت بهش میده. توی بخش ساخت فرکانسشمار. پس استیو رفت توی خط تولید ساخت فرکانسشمار رو یه سری پیچ و مهره میبست. برای پسری که از بچگی توی گاراژ خونهشون پیچ و مهره میبست و وقتی هم از جلوی شرکت HP رد میشد به این فکر میکرد که واای اون تو چه خبره، واقعا چی از این بهتر؟! حالا هم داشت پیچ و مهره میبست ولی نه توی گاراژ خونهشون و برای تعمیر یه سری چیزای دست دوم، توی همون شرکت HP وسط همون ۱۰ هزارتا کارمند و کارگر. اون هم برای قطعههای نویی که قرار بود مردم و مهندسها ازش استفاده کنن.
تو دوران دبیرستان استیو از طریق یکی از دوستهاش با شخصی به اسم استیو وازنیاک آشنا شد. (هم بهش میگن وزنیاک، هم وازنیاک. خودشون میگن وازنیاک، پس ما هم میگیم وازنیاک. یا خلاصهش که میشه واز.) احتمالا میدونید که واز هم آدم مهمی توی زندگی استیوه. پس بذارید یکم در مورد واز براتون بگم. واز ۵ سال از جابز بزرگتر بود. الگوی واز هم مثل استیو پدرش بود. البته پدر واز مهندس بود در حالی که گفتیم، پدر جابز دبیرستانش رو هم تموم نکرده بود. وقتی که واز سنش خیلی کم بود، یه بار باباش برداشت بردش محل کارش. جایی که پر از قطعات الکترونیکی بود. واز محو اونا شده بود. از همونجا، یه جورایی علاقه به قطعات الکترونیکی و عملکردشون توش بوجود اومد. از اون به بعد در مورد قطعات مختلف کلی سوال از پدرش میپرسید. حتی یه بار پدرش براش طرز کار مقاومت الکتریکی رو توضیح داد. خیلی هم عمیق توضیح میداد ها! در حد اتمها و اینا.
این طوری شد که دوران دبیرستان واز به جای بیرون رفتن با رفیقهاش و بقیهی کارهایی که همسنهاش میکردن، به کار کردن با قطعههای الکترونیکی گذشت. آدم منزوی و کمرویی بود و سرش توی مدارهای الکترونیکی بود. کلاس هشتم که بود یه ماشین حساب خفن ساخت که تونست باهاش توی یه مسابقاتی جایزه هم ببره. یا مثلا توی کلاس دوازدهم یه مترونوم ساخت. مترونوم یه دستگاهیه که نوازندهها و آهنگسازها ازش زیاد استفاده میکنن. توی فواصل زمانی ثابت تیک تیک میکنه و کمک میکنه نوازنده ضربهاش رو درست و هماهنگ سر جاش بنوازه. واز هم شیطنتش گل کرده بود! حس کرد صدای این مترونومه مثل صدای بمبه. برداشت این گذاشتش تو یکی از کمدهای مدرسه. بعد طوری تنظیمش کرد که وقتی در کمد رو باز میکنی ریتم تیک تیکش بیشتر بشه. بعد رفت سر کلاس. تو مدرسه میبینن داره از بخش کمدها صدای تیک تیک میاد. مشکوک میشن و میگردن و بالاخره پیدا میکنن که از کدوم کمد داره صدا میاد. به هر ضرب و زوری شده در کمد رو باز میکنن، در رو که باز میکنن، صدای تیک تیک شروع میکنه تند شدن.
مدیر بیچاره وحشت کرده بود! برای این که مدرسه آسیب نبینه، دستگاه رو برداشت چسبوند به سینهش، با یه حال ناجوری سریع دوید وسط زمین ورزشی مدرسه که آآآی برید کنار الان میترکه، الان میترکه! یعنی قشنگ جونش رو گذاشته بود کف دستش! بعد با یه حالت استرس و ترسی که نکنه اشتباه کنه، مثل اینایی که میرن وسط میدون مین تا مینها رو خنثی کنن، سیمهای مترونومه رو قطع کرد.
زنگ زدن به پلیس و پلیسه اومد و از بلندگو اعلام کردن استیو وازنیاک خیلی سریع بیا دفتر مدیریت. واز فکر کرد دوباره برندهی جایزه شده. واز پاشد رفت دفتر مدیر، در رو که باز کرد دید پلیس تو دفتره، مدیر و چندتا از کارکنهای مدرسه هم عصبانی، وایستادن دارن چپ چپ نگاهش میکنن، مدیر شروع کرد داد و بیداد که این چه وضعیتیه، کل مدرسه رو گذاشتی سر کار، همه ترسیدیم و فلان. واز این طوری بود که چی شده آقا؟ تقصیر من چیه؟ بعد مدیر، علمیات نجات مدرسه رو که انجام داده بود تعریف کرد. واز رو میگی، داشت پاره میشد از خنده! هی لبهاش رو به هم فشار داد، با دستهاش جلوی دهنش رو گرفت که نفهمن داره میخنده، ولی دیگه نتونست، زد زیر خنده و براشون تعریف کرد که بابا این یه مترونومه. برای فلان کار استفاده میشه. دیدم جالبه گذاشتم فقط برای کنجکاوی! نتیجهش این شد که آقای «کنجکاو» رو تحویل پلیس دادن تا شب بره تو بازداشتگاه نوجوونها آب خنک بخوره. ولی کلا عاشق این جور حرکتها بود. بازی با برقهای ضعیف و ساختن چیزهای جالبی که بتونه باهاشون بقیه رو اذیت کنه.
همون سال یه کار پارهوقت پیدا کرد و تونست بشینه با کامپیوتر کار کنه. چیزی که همیشه دوست داشت اتفاق بیوفته. یه زبان برنامهنویسی هم یاد گرفت. در مورد سختافزار هم زیاد میخوند. برای خودش یه چالش درست کرده بود که بشینه یه سیستم رو بگیره، سعی کنه با متریال کمتر همون رو سر هم کنه. یعنی مثلا یه بورد رو با تراشههای کمتر سر هم کنه ولی کاراییش مثل بورد اصلی باشه. البته اینا فقط رو کاغذ بودا. ولی خب براش چالش جالبی بود.
بعد از دبیرستان و توی دوران دانشجویی هم به چالش خودش ادامه داد. توی گاراژ خونهی یکی از دوستهاش، به اسم بیل، یه سری تراشه سر هم میکرد تا بتونه یه کامپیوتر بسازه. این بیل، همون دوستیه که باعث آشنایی استیو جابز و استیو وازنیاک شد. در واقع بیل هم با واز و هم با جابز کنجکاویهای الکترونیکی میکردن. یه روز استیو جابز با دوچرخه اومد پیش بیل که برن یه سری آزمایشها انجام بدن. این دو تا داشتن با هم تو محل راه میرفتن، واز هم اون طرف خیابون، داشت ماشینشون رو میشست. بیل با خودش فکر کرد که خب این استیو اهل الکترونیکه، اون یکی استیو هم که اهل الکترونیکه. جفتشون هم که توی مدرسه شوخیهای خرکی میکنن. پس اینا میتونن دوستهای خوبی بشن. معرفیشون کرد به هم. بیل اصلا فکرش رو هم نمیکرد که این معرفی کردن، منجر به یه اتفاق بزرگ بشه. اتفاقی که بدون اغراق دنیای همهمون رو برای همیشه تغییر داد.
همون روز، ۲ تا استیو، یعنی جابز و واز، تا چند ساعت جلوی خونهی بیل اینا نشستن و با هم صحبت کردن. از پروژههایی که داشتن انجام میدادن صحبت کردن و البته از شوخیهای خرکیشون توی مدرسه. اون موقع وازنیاک داشت یه رادیو برای خودش درست میکرد و جابز هم که درگیر ساخت فرکانسشمارش بود. حس کردن کلی علایق مشترک دارن. استیو (یعنی جابز. از این به بعد به جابز میگیم استیو، به وازنیاک میگیم واز.) استیو حس کرد این اولین کسیه که بیشتر از خودش در مورد قطعات الکترونیکی میدونه. واز هم میگه حس کردم این اولین کسیه که وقتی براش این چیزها رو توضیح میدم متوجه میشه چی دارم میگم. البته استیو توی تعریف کردن از واز هم اون شخصیت خودش رو نشون میده. میگه ۵ سال ازم بزرگتر بود ولی من از همسنها یکم بالغتر بودم و واز از همسنهاش یکم نابالغتر. پس با هم تو یه سطح بودیم. علاقهی مشترک دیگهشون هم موسیقی بود. هیچی دیگه اینا افتادن به هم و حالا با هم شوخی خرکی طراحی میکردن و بقیه رو اذیت میکردن.
بعد این شوخی خرکیهاشون جدیتر هم شد. واز تو یه مجله یه مقاله خوند در مورد یه دستگاه به اسم بلوباکس یا جعبهی آبی که میشد وصلش کرد به تلفن و باهاش مجانی زنگ زد اینور اونور. رفتن هر طور شده وسایل مورد نیازش رو جور کردن و اینقدر بالا پایین کردن تا بالاخره یکی ساختن. برمیداشتنش میبردنش توی دکههای تلفن عمومی، باهاش زنگ میزدن اینور اونور مزاحم میشدن. یه بار یه فکر عجیب به سر واز زد. برداشت با همین بلوباکسش زنگ زد واتیکان! صداش رو عوض کرد و گفت من هنری کیسینجرم، ما الان توی مسکو وسط اجلاس سران هستیم، باید با جناب پاپ صحبت کنم. هنری کیسینجر هم که احتمالا میشناسید دیگه. اون موقع تو سال ۱۹۷۱ تو دولت ریچارد نیکسون مشاور امنیت ملی آمریکا بود. بعدش هم که وزیر امور خارجه شد. همین الان هم با ۹۸ سال سن زندهس. کتاب چین تو اپیزود ۵۹ بیپلاس نوشته ایشونه. خلاصه این که واز برداشت زنگ زد واتیکان و گفت من کیسینجرم و باید با پاپ صحبت کنم. واتیکانیها هم گفتن الان ساعت ۵:۳۰ صبحه جناب پاپ خوابن. واز گفت نه من عجله دارم و اینا. چند ساعت دیگه دوباره زنگ میزنم. چند ساعت بعد دوباره زنگ زدن، این دفعه یه کشیش باهاشون صحبت کرد و پیچندونشون. فهمیده بودن که طرف مزاحمه. چون از تلفن عمومی زنگ زده بودن. ولی به هر حال کلی خندیدن. این رو تعریف کردم که بگم یعنی این دو تا یه همچین اعجوبههایی بودن!
اما جابز و واز، یه فرقی با هم داشتن. واز این کارها رو برای تفریح و خنده انجام میداد. اما فکر استیو جاهای دیگه هم میرفت. وسط این زنگ زدن به اینور و اونور، یهو یه فکری به سرش زد. گفت راستی بیا از اینا تولید کنیم بفروشیم! چیز خیلی خوبیه ها! راحت میشه به بقیه فروختش. حساب کردن دیدن هر کدوم از اینا براشون ۴۰ دلار درمیاد. استیو روشون ۱۵۰ دلار قیمت گذاشت. شروع کردن به ساختن و میبردن اینور اونور میفروختن. مثلا میرفتن خوابگاه دانشجوها. میدونستن اونها بیشتر به خارج زنگ میزنن. وصلش میکردن به تلفن و بلندگو و زنگ میزدن جاهای مختلف! از استرالیا تا انگلیس! همین طوری کلی مشتری پیدا کردن و تقریبا ۱۰۰ تایی ساختن و فروختن. ولی یه دفعه چندتا خلافکار جعبه رو دیدن و جلوشون تفنگ کشیدن. بعد جعبه رو گرفتن و گفتن میریم تست میکنیم اگه کار کرد پولش رو میدیم. که دیگه نه از اونا خبری شد، نه اینا جرات کردن برن سراغشون. همین اتفاق باعث شد دیگه کلا بیخیال این کار بشن. ولی تهش، استیو میگه اگه این نبود، من و واز نمیفهمیدیم که میتونیم با هم کار کنیم. و احتمالا شاید اصلا اپلی هم به وجود نمیاومد. چون دیدن با این سنشون تونستن با یه صفحهمدار کوچیک، دستگاهی بسازن که میتونه زیرساخت چند میلیارد دلاری مخابرات آمریکا رو دور بزنه.
استیو میگه این اعتماد به نفس خیلی زیادی بهشون داده. و این شروع راهی بود که یه شراکت خیلی بزرگ و مشهور رو شکل داد. استیو وازنیاک یه نابغهی خلاق برای ساخت دستگاههای الکترونیکی و استیو جابز یک نابغهی فروش. اگه اپیزود قبل رو شنیده باشید، احتمالا متوجه شباهت این مساله با شراکت فیل نایت و بیل باورمن شدید. اونجا هم یکی از افراد بیشتر فنی بود و اون یکی بیشتر توی بحث فروش تخصص داشت.
خب برگردیم به زندگی خصوصی استیو. سال ۱۹۷۲ وقتی که ۱۷ سالش بود و آخرای سال دوازدهمش بود، با یه دختر آشنا شد به اسم کریسان برنان (Chrisann Brennan). کریسان همسن استیو بود ولی کلاس یازدهم درس میخوند. چون گفتم دیگه استیو یه سال رو جهشی خونده بود. کریسان یه دختر چشم سبز با موهای قهوهای روشن بود که جذابیت ظاهریش خیلی توجه استیو رو جلب کرده بود. از اون طرف ولی کریسان تحت تاثیر رفتارهای عجیب و غریب و دیوانهوار استیو قرار گرفته بود. رفتارهای عجیب و غریب یعنی چی؟ داریم در مورد دههی اوایل ۷۰ حرف میزنیم. وقتی که خلاف جریان جامعه شنا کردن یه جورایی مد شده بود. همین داستان هیپی بودن و اینا کهاین یه فرهنگ بود در مقابل در مقابل کسایی که کت و شلوار میپوشیدن و اصلاح میکردن و موهاشون رو روغن میزدن و اینا. در واقع یه ضدفرهنگ حساب میشدن و به این کارها زیاد اعتقاد نداشتن.
اهل راک اند رول و مواد مخدر و اینا بودن. صلح جهانی و سکس بدون ملاحظه هم یکی از اعتقاداتشون بود. نمادشون هم فولکس قورباغهای بود. باهاش میزدن به جاده و همیشه هم یه گیتار باهاشون بود. کانال یوتیوب بیپلاس یه ویدیو داره یکم در مورد فضای جامعهی اون زمان توضیح داده. لینکش رو میذارم توی توضیحات این اپیزود برید ببینید. نقطهی شروع این فرهنگ هیپی بودن هم سانفرانسیسکو بود. سانفرانسیسکو هم نزدیک پالو آلتوئه دیگه. هر دوتاشون تو ایالت کالیفرنیان. بنابراین کم کم استیو هم به این دسته گرایش پیدا کرد. به خودش نمیرسید، موهاش همیشه بلند و ژولیده بود، ریشهاش نامرتب بود، حمام هم خیلی نمیرفت! اعتقاد داشت گیاهخواری بوی بد بدن رو از بین میبره. پس نه نیازی به حمام هست، نه عطر زدن! خیلی هم افتاده بود رو دور LSD زدن. کریسان رو هم درگیر کرده بود. میرفتن با هم بیرون شهر تو یه مزرعهی گندم غرق میشدن تو حس و حال خودشون.
دبیرستانش که تموم شد رفتن با کریسان یه کلبه گرفتن بالای یه تپهای و بعد اومد خونه به پدر و مادرش گفت ما داریم با کریسان میرم تو یه کلبه زندگی کنیم. باباش عصبانی شد گفت «یعنی چی میخوام برم فلان جا زندگی کنم. بیخود کردی، باید بری دانشگاه.» قول داده بودن خب. نمیشد که! ولی استیو کسی نبود که به این چیزا توجه کنه. گفت «جملهم خبری بود، نیومدم اجازه بگیرم که! خدافظ شما!» رفت! رفتن و بودن دیگه. کریسان نقاشی میکشید و استیو هم گیتار میزد و میخوند. رفتارش هم با کریسان اونچنان خوب نبود. ولی در کل خوش میگذشت.
اما خب خوشگذرونی بدون پول نمیشه که! باید پول درمیاورد. پاشدن با وازنیاک رفتن دنبال کار، یه اگهی دیدن که یه مرکز خرید چندتا دانشجوی کالج میخواست که بیان لباس بپوشن برای بچهها نمایش اجرا کنن، ساعتی ۳ دلار هم بگیرن! نمایشش چی بود؟ آلیس در سرزمین عجایب. یعنی شما فکر کنید، کریسان و استیو و واز رفتن لباسهای عروسکی پوشیدن واسه بچهها ادا اصول درمیاوردن! این کار به شدت رو مخ استیو بود. گرمش میشد، کلافه میشد. یه جاهایی میگفت یعنی دوست دارم بزنم زیر گوش چندتا از این بچهها. کلا استیو هیچوقت آدم صبوری نبود. برعکس واز که همیشه صبور و شوخ و شنگ بود.
پل، پدر استیو، به خاطر قولی که داده بود بیخیال بحث دانشگاه نشد و دوباره به استیو تاکید میکرد که باید بری دانشگاه. استیو هم میگفت «ببین! من نمیخوام برم دانشگاه. اونهایی که دانشگاه میرن از الان میدونن میخوان چیکاره بشن. من دنبال یه چیز جذابترم. دانشگاه نمیرم.» هی پل میگفت، استیو هم میگفت نه. بالاخره یه روز اومد به باباش گفت «خب اگه میگی باید برم دانشگاه من انتخابم فقط یه جاس. کالج رید (Reed College) تو پورتلند.» پل موند چی بگه. از یه طرف باید هر طور شده این بچه رو میفرستاد دانشگاه، از یه طرف کالجی که استیو انتخاب کرده بود یکی از گرونترین کالجهای کل کشور بود. پل ۱۷ سال پول جمع کرده بود تا بتونه به قولش عمل کنه. ولی حالا پولش کفاف شهریهی کالج رید رو نمیداد. کلی صحبت و خواهش و التماس ولی این بچه قبول نکرد که نکرد. پل هم دید قول داده نمیتونه بزنه زیر قولش، گفت باشه. پس هر طور بود با قرض و قوله پول رو جور کرد و با کلارا استیو رو برداشتن بردن پورتلند رسوندنش دم دانشگاه. استیو هم نه تشکری نه خداحافظیای نه چیزی، همینطوری پیاده شد رفت تو دانشگاه! البته استیو بعدا از این رفتارش پشیمون شد. گفت «منی که نه از خونشون بودم نه از گوشتشون، این طوری بهم رسیدن و بزرگم کردن، اما نفهم بودم و به احساساتشون توجهی نکردم.»
اما انگار نه انگار حالا اومده بود همون دانشگاهی که دوست داشت و اینقدر سرش اصرار کرده بود. توی دانشگاه هم سرش به کارهای خودش بود و خیلی به کلاسها توجهی نمیکرد. اصلا کلاسهای پیشنیاز و اجباری رو نمیرفت. عوضش کلی مطالعهی آزاد داشت. یه رفیق پیدا کرده بود باهم مینشستن کتابهای مختلف خودشناسی و تغییر سبک زندگی میخوندن. این کتابها هم در ادامهی همون سبک زندگی جدیدش بود که گفتم اون زمان خیلی توی آمریکا مد شده بود. چندتا کتاب خوند در مورد دین بودایی و فرهنگ شرقی و اینا. یه سری کتاب هم در مورد گیاهخواری خوند و همونجا تصمیم گرفت دیگه گوشت نخوره. علاوه بر اون خیلی تحت تاثیر رژیمهای سخت غذایی کتابها قرار گرفت. روزه گرفتن و این جور چیزا. عاشق هویج بود و کلی هویج میخورد. آبهویج و سالاد هویج و از این جور چیزها. رژیمهایی که میگرفت بدون غلات، نون، حبوبات و شیر بود.
این رفیقش یه مزرعهی سیب ۲۲۰ هکتاری نزدیک همون پورتلند داشت که در واقع برای داییش بود. ولی کلا دست رفیق استیو بود و اون بهش میرسید. اون موقع این مزرعههه شده بود پاتوق استیو و رفقاش. میرفتن اونجا و هم به باغ میرسیدن، هم دور هم بودن دیگه. برنامه و اینا. اما برنامههاشون خاص خودشون بود. رژیمهای غذاییای که میگرفتن خاص بود. مثلا یهو تصمیم میگرفتن روزهی سیب بگیرن. یک هفتهی کامل جز سیب هیچ چیز دیگهای نمیخوردن! خلاصه استیو با همچین وضعیتی دوران دانشگاهش رو میگذروند. انرژی خوبی هم داشتا. میگفت «کافی بود اراده کنم و تا سانفرانسیسکو پیاده برم.» کل زندگی استیو توی پورتلند شده بود آیین بودایی، گیاهخواری (به خصوص سیب)، مراقبه، LSD و راک. تیپیکال جوون دهه ۷۰ آمریکا.
یکی دیگه از کارهای عجیبی که استیو تو دانشگاه میکرد این بود که همیشه پابرهنه بود! فقط وقتی برف میومد یه چیزی پاش میکرد. اونم کفش و اینا نه ها. یه صندل ساده. آپارتمانی هم که توش زندگی میکرد وسایل گرمایشی نداشت. کلا اعتقاد عجیبی به سادهزیستی داشتن استاد. وقتی هم که پوللازم میشد، میرفت برای آزمایشگاه گروه روانشناسی یه سری وسایل الکترونیکی میساخت و یه پول مختصری ازشون میگرفت. چیزهایی که میساخت برای انجام تستهای رفتاری روی حیوونها کاربرد داشتن.
از دانشگاه هی میومدن دنبالش که آقا چیکار داری میکنی؟! یه ۲ تا کلاس هم شرکت کنی بد نیست! اینم دیگه کلافه شد، پاشد رفت پیش واز چون واز ۵ سال از خودش بزرگتر بود دیگه. گفت اینا چرا همچین میکنن؟! همش میگن چرا این درسها رو برنداشتی، چرا سر کلاسا نمیای و اینا. واز هم این طوری بود که داداش خب دانشگاهه دیگه. پس انتظار داشتی چطوری باشه؟! گفت بابا من نمیخوام این کلاسها رو برم! میخوام برم کلاس رقص. واز دیگه مونده بود چی بگه. گفت والا چی بگم؟! دانشگاهه دیگه. خودت میدونی. انتخاب کلاس رقص هم دلیل داشت! میخواست بره اونجا هم یه تکونی به خودش بده، هم اونجا کلی دختر بود که فرصت عشق و حال رو محیا میکرد.
گفتیم دیگه، کلا استیو خوشش نمیومد بقیه براش تعیین تکلیف کنن. حتی اگه این تعیین تکلیف برنامهی کلاسی و درس باشه. میخواست به معنی واقعی کلمه هر کاری دلش میخواد رو بکنه. بعد یه مدت دید داره شهریه میده و کلاسها رو نمیره، عذاب وجدان گرفت. با خودش گفت پدر و مادرم ۱۷ سال پول جمع کردن که من بیام دانشگاه اون وقت من دارم فقط پولها رو حیف و میل میکنم. تصمیم گرفت دیگه پول شهریه نده! پس پرداخت شهریه و قطع کرد. حالا دیگه با خیال راحت میتونست بره سر هر کلاسی که دلش میخواد بشینه و فقط پول اون کلاس رو بده. مثلا یه روز توی دانشگاه یه سری پوستر دید که با خط قشنگ تبلیغ کلاس خوشنویسی کرده بودن. رفت ثبت نام کرد و نشست سر کلاس. بعد دید چقدر جالبه این کلاسه! قشنگ تحت تاثیر هنر خوشنویسی قرار گرفت. بعدا حالا میبینیم تاثیر این کلاسها رو. در واقع به همین سادگی استیو جابز از دانشگاه انصراف داد و دیگه هم دانشگاه نرفت.
بعد از یک سال و نیم توی پورتلند، فوریهی ۱۹۷۴ استیو دوباره برگشت لوسآلتوس پیش پدر و مادرش. اومده بود بره دنبال کار. خیلی هم زود کار پیدا کرد. یه آگهی توی روزنامه دید که نوشته بود «لذت ببر، پول در بیاور». این آگهی برای شرکت آتاری بود. سازندهی ویدیوگیم. پاشد رفت اونجا. با همون قیافهی عجیب و غریبش. موهای بلند، حمام نرفته، لباسها نامرتب، صندل به پا، این طوری. وارد شرکت که شد به مدیر کارگزینی گفت «اومدم دنبال کار و تا بهم کار ندید نمیرم بیرون!» مدیر کارگزینی مونده بود چیکار کنه، پاشد رفت به مدیر مهندسهای شرکت گفت «یه بچه هیپی اومده میگه باید استخدامم کنیم! زنگ بزنم پلیس بیان ببرنش؟» مدیره هم گفت نه، قبولش کنید!
به همین راحتی استیو شد یکی از ۵۰ کارمند اول شرکت آتاری. یه تکنیسین با حقوق ساعتی ۵ دلار. بعدا که از مدیره پرسیدن برای چی استخدامش کردی گفت: «دیدم یه پسر هیپی با اون شکل و قیافه و بدون مدرک دانشگاهی اینقدر پیگیر، خیلی باهوش، پر هیجان و مشتاق به کارهای فنیه. پس قبولش کردم.» اما یه مشکلی پیش اومد. این وضعیت ظاهری و بوی بدی که استیو میداد باعث شکایت کارمندها شد و درخواست اخراجش رو دادن ولی مدیر مجموعه پشت استیو دراومد و بهش پیشنهاد داد که شبکار بشه. در واقع وقتی بیاد شرکت که کسی اونجا نباشه. از اون موقع به بعد استیو و مدیر آتاری شبها میاومدن و مینشستن با هم بحثهای فلسفی میکردن.
اون موقع توی شرکت آتاری پرفروشترین بازیشون که همه بازی میکردن پُنگ بود. همون بازیای که ۲ تا خط اینور و اونور تصویره، یه توپ هم اون وسط این طرف و اون طرف میشه و باید با اون خط راکتطورمون ردش کنیم. احتمالا همه بازیش کردید. اما استیو خیلی برای آتاری مفید بود. توی بازیها تغییراتی میداد که اونها رو سرگرمآورتر میکرد. چیزی که توی آتاری خیلی استیو رو تحت تاثیر قرار داده بود، سادگی بازیهاشون بود. بدون هیچ راهنمایی میتونستی اون رو دست هر کسی بدی، بشینه بازی کنه. این سادگی محصول یکی از اون چیزهایی بود که خیلی رو ذهن استیو تاثیر گذاشت.
اما دورهی کار استیو توی آتاری اونقدر طول نکشید. چون خیلی زود و وقتی یکم پول دستش اومد تصمیم گرفت یه سفر طولانی بره هند. حالا چرا هند؟ میگفت من هنوز خودم رو نشناختم. باید برم وقتم رو صرف شناخت خودم کنم و چه جایی بهتر از هند برای این کار. این انتخاب هم در ادامهی همون علاقهش به فرهنگ شرقی و اینا بود. در کمال تعجب مدیر آتاری، از شرکت استعفا داد و راهی هند شد. کلی شهرهای مختلف رو گشت، رفت قاطی پیروان آیینهای مختلف و در محضر یکی دو تا مرشد و راهب و اینا درس یاد گرفت و از این جور کارها. کلا زندگی متفاوتی بود. سادهزیستی و مراقبه و از این کارها. ۷ ماهی توی هند بود و بعد تصمیم گرفت برگرده خونه. ولی ورود دوباره با آمریکا براش یه شوک بزرگ بود! فرهنگ غربی با اون چیزی که توی این چند ماهه غرقش شده بود خیلی فرق داشت و براش اصلا قابل تحمل نبود. پس دوباره رفت تو دنیای خودش. یه سری کلاس و دورهمی شرکت میکرد که همه مثل خودش بودن. یا روز و شب تو تنهایی به مراقبه میگذروند.
یه روز تو اوایل سال ۱۹۷۵ استیو حس کرد که دیگه وقتشه برگرده سر کار. یه راست رفت دفتر شرکت آتاری. با همون تیپ همیشگیش که البته الان بعد از تجربهی یک سال اخیر شدیدتر هم شده بود. مدیرهای آتاری از دیدن استیو ذوقزده شدن و خیلی ساده قبول کردن که برگرده سر کار. و دوباره همون مشکل قبلی. مجبور شدن استیو رو بفرستن شیفت شب تا مشکلی توی شرکت پیش نیاد. اتفاقا واز هم همون نزدیکی یه آپارتمان گرفته بود و کارمند HP شده بود. تقریبا هر شب ۲ تا استیو پیش هم بودن. واز میومد، مینشستن با هم پُنگ بازی میکردن. در واقع واز برداشته بود یه نسخهی شخصیسازیشده برای خودش درست کرده بود که میشد وصلش کرد به تلویزیون و بازیش کرد.
همین روزها یه اتفاق مهم افتاد. نولان بوشنل (Nolan Bushnell)، بنیانگذار آتاری یه ایده به ذهنش رسید و بلافاصله اون رو برای استیو مطرح کرد. ایدهی یه نسخهی جدید و یک نفره از بازی پنگ. الان بازی رو تعریف کنم احتمالا همهتون بازی کردید. ولی ببینید یه بازی ساده که الان شاید توی چند دقیقه نوشته میشه اون موقع چه چالشهایی رو داشته و باعث چه اتفاقاتی شده.
ایده این بود: بازی پنگ ۲ نفره بود دیگه. یعنی دو نفر مینشستن، هر کدوم یه خط رو به عنوان راکت کنترل میکرد و اون توپ وسط رو به هم پاس میدادن. بوشنل اومد گفت خب به جای این که ۲ تا راکت داشته باشیم، این راکت رو بکنیم یکی، بعد اون طرف صفحه یه دیوار پر از آجر باشه. این توپه به هر کدوم از این آجرها که میخوره، آجره حذف بشه. هدف بازی هم اینه که کل آجرهای توی صفحه رو حذف کنی. همه بازی کردید نه؟ خیلی جالب و عجیبه. اسم بازیش هست «Breakout». همین الان هم میتونید برید بازی کنید. هم اینو، هم پنگ رو. لینکهاش توی توضیحات هست. حالا ببینیم این ایده چطوری به عمل تبدیل شد.
بوشنل استیو رو صدا کرد دفترش، روی تخته سیاه کوچیکی که توی دفترش داشت، براش طرحش رو کشید و توضیح داد که همچین ایدهای دارم. بهش گفت میتونی اینو بسازی؟ من حساب کردم برای درست کردنش ۵۰ تا تراشه لازمه. اما اگه بتونی با تراشهی کمتر بسازیش من بهت جایزه میدم. یعنی هر یه تراشه که کم کنی یه جایزه داری پیش من. ولی خب این کاری نبود که استیو بتونه انجامش بده. چون استیو کلا اطلاعات فنی در این حد رو نداشت. بوشنل هم میدونست این مساله رو. ولی فکرش این بود که این استیو یه دوست داره به اسم واز. این قطعا میره پیش واز از اون کمک میخواد. بعد اینا میشینن با هم مساله رو حلش میکنن.
اتفاقی که واقعا هم افتاد. استیو پاشد رفت پیش واز گفت «ببین تو شرکت همچین چیزی رو از من خواستن. میای با هم انجامش بدیم؟» واز یهو انگار چیزی رو شنیده بود که کل زندگیش منتظرش بود. بهش گفت «واای استیو عالیه! یعنی بهت پیشنهاد کردن یه بازی برای مردم بسازی؟» استیو گفت «آره. ولی باید ۴ روزه تحویل بدیما. کمترین تراشهی ممکن رو هم باید استفاده کنیم.» واز این طوری بود که «یه چیزی میگیا! ۴ روزه نمیشه که! برو بگو یکم بیشتر وقت بدن.» استیو گفت «نه خیلی چونه زدم، قبول نکردن. تهش همین ۴ روزه.» گفت «بیخیال پس من نمیتونم.» گفت «چرا زود بیخیال میشی؟! میتونیم بابا. این همه چیز بلدی. فوقش نمیشه دیگه.» واز گفت «باشه پس نصف نصف.» «اوکی؟» «اوکی.» همین جوری تو این پروژه شریک شدن. اما نکتهی قضیه این بود که استیو ۴ روز رو از خودش درآورده بود. اصلا محدودیت زمانیای نذاشته بودن براش! قرار بود ۴ روز دیگه دوباره با رفیقهاش برن مزرعه، میخواست زود پروژه رو تحویل بده خیالش راحت باشه! در مورد این که هرچی تراشه کمتر مصرف کنن پاداش میگیرن هم چیزی نگفت.
واز هر طور بود تونست تو همون ۴ روز کار رو تحویل بده! در حالی که برای خیلی از مهندسهای اون زمان همچین کاری شاید چند ماه طول میکشید. واز میگه حرفهای استیو باعث شده که برای انجام این کار اطمینان پیدا کنه. ۴ شب پشت سر هم بیدار موند. روزها توی شرکت طرحها رو روی کاغذ میکشید و شبها بعد از شام میرفت آتاری پیش استیو و با هم کار رو پیش میبردن. واز اشکالهای طرحش رو کاغذ رو برطرف میکرد و استیو هم اونها رو روی برد اصلی پیاده میکرد. تعداد تراشهها رو هم رسوندن به ۴۵ تا. استیو هم به ازای ۵ تا تراشهای که کم کرده بودن پاداش گرفت. چقدر؟ حدود ۵ هزار دلار! ولی باز هم صداش رو درنیاورد. ۷۰۰ دلار برای کلیت کار بدون پاداش و اینا گرفته بود، ۳۵۰ دلارش رو داد به واز. البته حدود ۱۰ سال بعد واز از این قضیهی پاداش باخبر شد. یکم هم ناراحت شد و چندجا هم به این مساله اشاره کرده ولی دیگه گذاشت به حساب اون اخلاقهای خاص استیو.
تجربهی کار تو آتاری و رابطهی نزدیکی که با بوشنل، بنیانگذار و مدیرعامل اون داشت، تاثیر خیلی زیادی روی استیو گذاشت. در واقع نگاهش رو به تجارت و طراحی شکل داد. تحت تاثیر رویکرد کاربرمحور، خودمونی و ساده بودن بازیهاشون قرار گرفت. همین هم باعث شد همیشه تمرکز خاصی روی «محصول» و «سادگی» اون داشته باشه. بوشنل یه درس بزرگ هم به استیو داد. بهش یاد داد «اگه طوری رفتار کنی که انگار میتونی یه کاری رو انجام بدی، مسائل خوب پیش میره. این طوری بقیه هم باور میکنن که واقعا میتونی.»
ژانویهی ۱۹۷۵ یه شماره از مجلهی «Popular Electronics» چاپ شد که تاثیر خیلی زیادی روی آیندهی صنعت کامپیوتر گذاشت. تیتر اصلی مجله این بود: «پیشرفت بزرگ! اولین کیت میکروکامپیوتر جهان در رقابت با مدلهای تبلیغاتی دیگر... آلتیر ۸۸۰۰، بیشتر از ۱۰۰۰ دلار صرفهجویی کنید!»
این مجله رو همزمان هم بیل گیتس دید، هم استیو جابز و استیو وازنیاک. این که بیل گیتس چه واکنشی نشون داد اینجا خیلی جاش نیست ولی خیلی مختصر اشاره کنم که خیلی سریع یکی سفارش داد، بعد هم با رفیقش، پل آلن، نشستن براش یه برنامهی بیسیک نوشتن. حالا این که بعد از این کار چه مسیری رو طی کردن بماند تا سر اپیزود خودش برسیم بهش. ولی استیو جابز و وازنیاک، انگار یه آیندهای توی این کامپیوتر دیدن. حالا این آلتیر ۸۸۰۰ چی بود؟ عکسهاش رو میذاریم توی شبکههای اجتماعیمون ببینید؛ یه کیس کامپیوتر رو تصور کنید که جلوش چندتا کلید و LED داره و باهاش میشد یه سری محاسبات کوچیک رو انجام داد. یعنی نه مانیتوری، نه کیبورد و ماوسی، هیچی. بعد اعداد رو نمیشد همین طوری ساده بهش داد. باید به صورت باینری یعنی با صفر و یک باهاش حرف میزدی و اون هم صفر و یکی جوابت رو میداد.
حالا چرا این کامپیوتر یه محصول انقلابی بود؟ چون کامپیوترهایی که تا اون موقع اومده بودن هم خیلی خیلی بزرگتر از اینی بودن که بشه دست گرفت بردشون اینور اونور، هم قیمتشون بالای ۱۵۰۰-۲۰۰۰ دلار بود. حالا شرکت MITS اومده بود این کامپیوتر رو ساخته بود و با قیمت ۴۹۵ دلار میفروخت. البته این نسخهای که اینا با این قیمت میفروختن، فقط کیت جداش بود. یعنی شما خودت باید سر همشون میکردی. اما اگه میخواستی نسخهی سر هم شدهش رو بهت بدن، قیمتش میشد ۶۲۱ دلار. که باز هم قیمتش نسبت به بقیه کامپیوترها خیلی خوب بود. کلا اون موقع همهی کامپیوترها این طوری بوده. باید قطعات کامپیوتر رو به هم لحیم میکردن. یعنی مثلا اگر کامپیوتر شخصی میخواستی، باید حتما یا خودت بلد میبودی سر همش کنی، یا یه مهندس کامپیوتری میاومد برات راهاندازیش میکرد. این کامپیوتره خوراک کسایی بود که دوست داشتن به عنوان سرگرمی محاسباتشون رو با کامپیوتر انجام بدن. یعنی اصلا هیچوقت در این حد نبود که بشه کارهای روزمره رو باهاش انجام داد. اصلا میگم. مدل کار کردن باهاش سخت بود. کار هر کسی نبود.
همین موقعها واز داشت به یه ایدهای فکر میکرد که دیدن این آلتیر ۸۸۰۰ باعث شد بیشتر روی ایدهش مصمم بشه. ایدهش چی بود؟ یه کامپیوتر شخصی به اضافهی کیبورد و مانیتوری که بهش وصله. ولی خب ایدهش خیلی جلوتر از زمان خودش بود. برای هر کسی مطرح میکرد، خیلی جدیش نمیگرفتن. فرض کنید خفنترین کامپیوتری که هست، یه جعبهس با چندتا LED قرمز. که وقتی عکسش رو روی جلد مجله میزنن همه تعجب میکنن. بعد یکی اومده میگه میشه یه کامپیوتری باشه که یه صفحه کلید داشته باشه، یه عدد رو وارد کنی اون جلوت عددها رو نشون بده. ملت میگن برو بابا این دیوونهس! همچین چیزی یا اصلا اتفاق نمیافته، یا اگر هم اتفاق بیوفته تو قرن ۲۱! ولی واز این حرفها رو جدی نمیگیره. میگه این چیه مثل میز کابین هواپیماس! خب همین رو میشه جوری ساختش که افراد بیشتری بفهمن چطوری میشه باهاش کار کرد. میره میشینه برای خودش طراحی کردن، پردازندهای هم که برای طراحیش مدنظر قرار میده، همون پردازندهای بود که روی آلتیر ۸۰۰ بود. یعنی اینتل ۸۰۸۰. اما پولش نمیرسه اونو بخره. میره هر جور شده از طریق یکی از دوستهاش توی HP یه پردازندهی ۶۸۰۰ موتورلا میگیره و کارش رو انجام میده.
کار هر روز واز این شده بود که بعد از ساعت کار سریع میرفت خونه مینشست جلوی تلویزیون یه شامی میخورد و باز برمیگشت شرکت تا مخفیانه روی پروژهی شخصیش کار کنه. مینشست کف زمین، قطعههایی که خریده بود و نقشههاش رو پخش میکرد دورش و نصب میکرد و تست میکرد. سختافزار که به یه مرحلهی قابل قبولی رسید، رفت سراغ نرمافزار و یه چیزی نوشت که بشه از طریق اون عددهایی که تایپ میکنه رو روی صفحه نشون بده. یکشنبه ۲۹ ژوئن ۱۹۷۵، واز نشسته بود کف اتاقش توی دفتر شرکت HP، دستگاه خودساختهش که شامل کلی بورد و تراشه و سیم درهم برهم بود رو روشن کرد. دستش رو برد روی کیبورد و چندتا حرف تایپ کرد. چند لحظه سکوت و استرس... حروف روی مانیتور روبهروش ظاهر شدن! این یه لحظهی تاریخی بود. اولین باری تو تاریخ که یه نفر با تایپ روی یه صفحه کلید، اونها رو روی مانیتور کامپیوترش میبینه.
اولین کسی که از این اتفاق باخبر شد کسی نبود جز استیو جابز. استیو بعد از این که حسابی ذوق زده شد، شروع کرد به سوال پرسیدن. اینا رو میشه به هم وصل کرد بینشون اطلاعات جابهجا کرد؟ اصلا میشه یه دیسکی چیزی بهشون وصل کرد اطلاعاتشون رو ذخیره کرد؟ واز این طوری بود که استیو! این احتمالا خفنترین کامپیوتریه که تا به حال ساخته شده! همینش رو حالشو ببر! استیو هم میگفت میدونم بابا! میگم یعنی امکانات خیلی بیشتری میشه بهش داد؟ واز گفت خب که چی بشه؟ استیو این طوری بود که تو کاری نداشته باش! میگم بهت! واز گفت میخوای چیکار کنی؟! استیو گفت چیکار داری؟! میتونی بهترش کنی یا نه؟ واز گفت خب آره ولی پول میخواد. باید قطعه بهتر بگیرم. پول ندارم که. استیو گفت بذار ببینم چیکار میتونم کنم. رفت زنگ زد اینتل با نمایندهی فروششون طوری صحبت کرد که تونست چندتا رم مجانی ازشون گرفت! واز مونده بود قشنگ! خودش اصلا یک درصد هم نمیتونست یه چیز مجانی بگیره. بعد استیو رفته بود از اینتل قطعه گرفته بود! یعنی یه همچین تواناییای داشت.
واز اینا توی دانشگاه استنفورد یه گروه داشتن که میرفتن دور هم جمع میشدن در مورد اتفاقات جدید دنیای تکنولوژی و چیزای جدیدی که احتمالا ساختن حرف میزدن. این گروهه خیلی مهم و مشهوره. اسمش هست «The Homebrew Club». در مورد این گروه و این که چه اتفاقاتی توی این دورهمیها افتاده خیلی میشه حرف زد که حالا میگذریم. این کامپیوتره که درست شد، واز برداشت بردش توی اون گروهه به همه معرفیش کرد. استیو هم چند بار پاشده بود باهاش رفته بود تو این جلسهها. یه بار بعد از این که واز چند بار این کامپیوتره رو آورده بود و معرفی کرده بود، رفت پیشش گفت تو هم مثل این که حالیت نیست چه خبره ها! واز این طوری بود که چطور؟ استیو گفت بابا دستگاه رو میبری همه دورت جمع میشن باهاش کار میکنن. این چه کاریه که اینو مجانی میدی استفاده کنن؟! واز گفت خب یعنی چی؟ پس انتظار داری چیکار کنم؟! گفت میتونی به همهشون بفروشی اینو! واز گفت خب ما که یه دونه بیشتر نداریم. استیو گفت خب بسازیم! واز گفت قطعاتش رو چهجوری جور کنیم؟ استیو گفت اونش به من.
استیو رفت با یکی از دوستهاش توی آتاری صحبت کرد و ازش خواست براش ۵۰ تا مدار تولید کنه. ۵۰ تا مثل همون اولی که واز توی کف زمین اتاقش توی HP درست کرده بود. همیشه تصوری که واز از آیندهش داشت، یه مهندس HP بود که سرمهندس شده و بعدش هم بازنشست شده و زندگی راحتی داره. حالا مونده بود این جابز داره چه تصمیمهایی میگیره. من موندم چطوری اجراهم رو به موقع بدم، این داره این همه هزینه میکنه برای چی؟! گفت ببین فکر کنم خیلی داری تند میریا! اصلا از کجا معلوم این هزینه برگرده؟! جابز گفت ببین این شاید سود قابل توجهی نداشته باشه، ولی یه مزیت بزرگ داره. گفت چی؟ گفت این که شرکت خودمونو داریم. این دیگه چیزی بود که واز رو به وجد آورد. دیگه نتونست چیزی بگه. پس تصمیم گرفتن شرکت ثبت کنن.
اما برای این کار نیاز به یه مبلغی داشتن. واز یه ماشین حساب HP خفن داشت که مدلش بود HP ۶۵. تو صفحهی ویکیپدیاش نوشته که اولین ماشین حساب دستی قابل برنامهریزی برای کارت مغناطیسی بوده. سال ۱۹۷۴ به قیمت ۷۹۵ دلار معرفی شده و ۹ تا ثبتکنندهی فضای ذخیرهسازی و یه کارتخوان مغناطیسی برای ذخیره و بارگذاری برنامهها داشته. واز رفت این ماشین حساب رو ۵۰۰ دلار قیمت گذاشت که آخر تونست ۲۵۰ دلار بفروشتش. استیو هم ماشین فولکسش رو ۱۵۰۰ دلار فروخت.هفتهی بعد طرف زنگ زد که داداش این موتور ماشینت خرابه! من نمیخوام این ماشین رو. استیو تونست طرف رو راضی کنه که نصف مبلغ تعمیر ماشین رو خودش بده و ماشین رو پس نده. کلا ۱۳۰۰ دلار از فروش این ماشین و ماشین حساب جمع شد.
رفتن فرمهای ثبت شرکت رو گرفتن و چند روز بهشون وقت دادن که پرشون کنن. ولی حالا یه مشکل بزرگ سر راهشون بود. چیزی که معمولا توی این مرحله گریبان همه رو میگیره. چی؟ اسم شرکت. جابز دوباره پاشد با رفیقاش رفت مزرعه. موقع برگشت واز رفته بود فرودگاه دنبالش. تو راه فرودگاه تا خونه صحبت از این شد که آقا، فردا باید فرمها رو تحویل بدیم! اسم چی بذاریم حالا؟ همون جا تو راه دو تایی شروع کردن به فکر کردن. (برین استورم یا طوفان فکری در واقع). کلی اسم گفتن. اسمهای تکنولوژیک، اسمهای خاص و یه سری هم اسم راحت. چندتاش رو گلچین کردن گذاشتن فردا که مهلت نهاییه یکیش رو انتخاب کنن.
فردا شد و اومدن سر لیست. خب اولیش چیه؟ ماتریکس. نه یه جوریه. خط خورد. دومی؟ اگزکیوتِک. خیلی سخته! اصلا راحت تو دهن نمیچرخه. همه یادشون میره. خب پس اینم هیچی. این یکی دیگه خیلی راحته: شرکت کامپیوترهای شخصی. ساده و مشخص. نه بابا این دیگه خیلی دم دستیه. خب عالی شد! لیست تموم شد، اسم نداریم! یهو استیو گفت ببین، من یه اسمی به ذهنم رسید. واز گفت چی؟ ببین من این چند روز رفته بودم مزرعهی سیب دیگه. گفت خب. گفت رژیمم هم که میدونی کلا فقط سیب بود. اصلا من خیلی تحت تاثیر این واژهی «سیب» قرار گرفتم! بیا بذاریمش «سیب» واز این طوری بود که الان شوخی میکنی دیگه؟! اپل؟! اپل چیه دیگه. مگه میخوایم کارخونهی کمپوتسازی بزنیم؟! جابز گفت خب اپل خالی نذاریم. بذاریم «اپل کامپیوتر». واز گفت خب حالا چرا اپل؟ چرا پیر (Pear) نه؟! گلابی! شرکت گلابی کامپیوتر! جابز گفت اه یه لحظه مسخرهبازی درنیار ببین چی میگم! به همه چیزش فکر کردم. سادهس، راحت به ذهن میشینه، تازه، توی دفترچه تلفن هم بالاتر از آتاری میایم! واز گفت خب حالا بذاریم ببینیم چی میشه فوقش بعدا عوضش میکنیم دیگه.
کلا شرکتها از این کارها زیاد میکنن. خیلی خودشون رو درگیر اسم یه پروژه نمیکنن، مثلا اسمش رو میذارن Project ۱ بعد حالا وقتی رفتن جلو و پروژه یکم پیش رفت، اسم اصلیش رو انتخاب میکنن. ولی خب اپل واقعا یه اسم خاص بود. یه انتخاب عالی. یه چیزی که دقیقا استیو جابز رو تعریف میکرد. مثل شعار آیندهی این شرکت که میگه «Think Different»، «متمایز فکر کن.» آدم رو یاد سادگی و طبیعت مینداخت. درست مثل شخصیت استیو که همیشه ساده بود و خیلی اهل طبیعی بودن. بعد خب کلمهی اپل کنار کامپیوتر عجیب بود. باعث میشد یادت بمونه. البته شاید هم الان بهش عادت کردیم این طوری به نظرمون میرسه.
شرکت رو ثبت کردن، ولی واز هنوز مطمئن نبود این شرکته قراره چطور باشه و تویHP هم به ردههای خوبی رسیده بود، سختش بود بیاد بیرون. به استیو گفت ببین من پارهوقت کار میکنم. استیو هم دید نه، نمیتونه روی حضور همیشگی این مطمئن باشه، ضمن این که یه کار رو دو نفری کردن یکم سخته. تعداد باید فرد باشه که بشه رایگیری کرد و به یه تصمیم نهایی رسید.
دنبال یکی بود که بیارتش توی تیم و بشن ۳ تا. بلافاصله یاد رفیقش توی آتاری افتاد. اونجا که بود با ران وین (Ron Wayne) آشنا شده بود. ران قبل از اینکه بیاد آتاری، یه شرکت ساخت دستگاههای قمار تاسیس کرده بود که شکست خورده بود. آشنایی با ران باعث شد استیو خیلی تحت تاثیر این ایده قرار گرفت که آدم شرکت خودش رو تاسیس کنه. همون موقع بهش پیشنهاد کرد بیان با هم یه شرکت ساخت همین دستگاههای قمار راه بندازن. اما ران پیشنهادش رو رد کرد و گفت فایده نداره منم فکر میکردم پول توشه ولی شکست خوردم. حالا بعد از چند سال استیو دوباره رفت سراغ ران. بهش گفت ببین ما یه شرکتی زدیم این طوریه و اون طوریه. تو میای شریک بشیم با هم؟ ۱۰% هم سهم میدم بهت. ران هم قبول کرد و اومد توی شرکت. حالا واز و ران یه جورایی تیم فنی بودن و جابز هم نقش بازاریاب رو برعهده داشت. کلا جابز و واز زوج خیلی مناسبی بودن. نه واز میتونست چیزهایی رو که میسازه بفروشه ،نه جابز میتونست چیز خاصی بسازه که اونقدر ارزش فروش داشته باشه. بازم میگم دقیقا مثل فیل نایت و بیل باورمن. ران هم که اومده بود وسط این دوتا باشه، میانجیگری کنه.
حالا برگردیم به اون کامپیوتری که واز برای خودش رو زمین اتاقش توی شرکت ساخته بود. همونی که اصلا باعث ایدهی این شرکت اپل شد. کار رو که شروع کردن، جابز گفت خب وقتشه دیگه، بیا این کامپیوتره رو تولید انبوه کنیم بفروشیم. واز گفت نه ببین من اینو توی HP ساختم. پس باید اول اینو به اونا پیشنهاد بدم. استاد خیلی ساده و روراست بودن. استیو خیلی عصبانی شد ولی نتونست حریفش بیوفته. بهار ۱۹۷۶ واز رفت یه جلسه گذاشت با مدیرهای HP و کامپیوترش رو بهشون پیشنهاد داد. اونها هم گفتن خب این رو اصلا نمیشه توسعه داد! یه جور اسباببازیه. خیلی جدی نگرفتن کار واز رو. واز هم اول یکم ناامید شد، ولی بعد با خودش گفت خب نمیخوان نخوان! میبرم تو شرکت خودم تولیدش میکنم!
۱ آوریل ۱۹۷۶ که میشه ۱۲ فروردین ۱۳۵۵، جابز و واز که فقط ۲۱ و ۲۶ سالشون بود، رفتن خونهی ران وین تا اولین توافقنامهی شرکت جدیدشون یعنی اپل کامپیوتر رو امضا کنن. در واقع این یه جوری اولین جلسهی هیئت رئیسهی اپل بود. ران چون یکم بلد بود رسمی بنویسه و اینا، وظیفهی نوشتن این قراردادها رو به اون داده بودن. سهمها رو هم این طوری تقسیم کردن، ۴۵% استیو جابز، ۴۵% استیو وازنیاک و ۱۰% هم ران وین. بعد هم مسئولیت امور مرتبط با مهندسی الکترونیک رو دادن به واز، مسئولیت کلی مهندسی الکترونیک و بازاریابی برای جابز و مسئولیت مکانیکال و تنظیم اسناد هم برای ران وین. عکس این توافقنامهشون هست. میذاریم توی شبکههای اجتماعیمون. اصل این توافقنامه دسامبر ۲۰۱۱ تو یه حراجی به مبلغ حدود ۱.۶ میلیون دلار فروش رفت.
اما ۱۱ روز بعد ران اومد گفت آقا بیخیال من نیستم. من نمیتونم دوباره ریسک کنم. کلا سر اون داستان شکست چند سال پیشش برای دستگاههای قمار خیلی ترسیده بود. بعد هم این که توی اون زمان دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی بحث احتمال جنگ اتمی و آخرالزمان و اینا بود، این کلا ترسیده بود. تا حدی که سکههای طلاش رو توی بالشتش قایم میکرد. یعنی حتی مطمئن نبود بانکها سالم بمونن. پاشدن سه تایی رفتن یه دفتر اسناد رسمی و ران وین ۱۰ درصدش رو به جابز و واز واگذار کرد و تو قسط اول ۸۰۰ دلار و بعدش هم ۱۵۰۰ دلار گرفت. وین رفت و با این ۲۳۰۰ دلاری که گرفت یه کسب و کار راه انداخت. بعدا که اپل ارزشش خیلی رفته بود بالا ازش پرسیدن که پشیمون نیستی از این کارت؟ گفت نه، این دو تا اون موقع خیلی خام بودن و خیلی هم عجله داشتن که به نتیجه برسن، همچین سرمایهی خاصی هم نداشتن. اصلا معلوم نبود موفق بشن. برای اون موقع و توی اون موقعیت تصمیم درستی گرفتم. چون آمادگی همچین شراکتی رو نداشتم.» این آقای ران وین اگه این کار رو نمیکرد، الان سهامش ۳۰۰ میلیون دلار ارزش داشت.
مثل هر برند دیگهای، بعد از این که اسمش مشخص میشه، نوبت لوگوئه. اولین لوگوی اپل رو که هیچ شباهتی به لوگوی الانش نداره همین آقای ران وین کشید. تصویر آیزاک نیوتن که نشسته زیر یه درخت و یه سیب بالای سرش میدرخشه. سبک طراحیش هم سبک طراحی خطی داستانهای مصور ویکتوریایی بود. توی لوگو هم یه جمله به چشم میخوره: «ذهن آدمی تا ابد و به تنهایی مسافر دریاهای شگفتآور اندیشه است.» جملهای از ویلیام وردزورث (William Wordsworth)،شاعر مشهور انگلیسی. این که وین برای چی همچین جملهای رو توی لوگوی شرکت گذاشته خودش مسالهایه!
خب برگردیم به جابز و واز و کامپبوتر اپلشون. اینا برداشتن کامپیوتره رو همه چیزش رو آماده کردن تا دوباره برن توی اون گروهی که واز اینا داشتن معرفی کنن. این دفعه دو تایی رفتن روی استیج. بورد و تلویزیون و تشکیلات رو گذاشتن روی میز و واز شروع کرد که این یه بوردیه که چیپ فلان و بهمان داره و یه نرمافزار بیسیک هم براش نوشتم. بعد مقایسهش کرد با آلتیر ۸۸۰۰. همون کامپیوتره که گفتم روی جلد مجله اومده بود و همه تحت تاثیرش قرار گرفته بودن. گفت این کامپیوتر اپل ما کیبورد داره. در حالی که اون آلتیر ۸۸۰۰ فقط یه تابلو داره با کلی کلید و چراغ که هیچی ازش متوجه نمیشی! بعد استیو اومد بالا و گفت فرق اپل با آلتیر ۸۸۰۰ اینه که این همه چیزهای لازم رو تو خودش داره. اما جمعیت خیلی تحت تاثیر صحبتهای جابز و واز قرار نگرفتن. اصلیترین دلیلش هم این بود که پردازندهی اصلی اپل اینتل ۸۰۸۰ نبود. گفتم دیگه، .از پولش نرسیده بود اینتل ۸۰۸۰ بخره و با کمک یکی از دوستهاش توی HP یه پردازندهی موتورلا جور کرده بود.
اما فقط یک نفر توی اون جمعیت احتمالا حدود کمتر از ۱۰۰ نفر، توجهش به این کامپیوتر جلب شد. پل ترل (Paul Terrell)، صاحب چندتا فروشگاه بود که قطعات کامپیوتری میفروختن. رفت پیش این دو تا و در مورد اپل ازشون پرسید. استیو سریع از فرصت استفاده کرد، حسابی دستگاه رو بهش معرفی کرد. ترل هم کارت ویزیتش رو داد به استیو و گفت «بهم زنگ بزن.» استیو همون فرداش با اون استایل مخصوصش، یعنی بدون کفش و اینا، پاشد رفت مغازهی طرف. بهش گفت من میتونم یک ماهه ۵۰ تا از این برات آماده کنم. طرف گفت ببین کامل باشه ها! قطعات جدا نمیخوام. مشتری که بلد نیست بشینه اینا رو یکی یکی لحیم کنه رو برد. استیو گفت نه اوکیه کامل و آماده میارم برات. قبول؟ قبول! توافق انجام شد. تحویل یک ماههی ۵۰ تا کامپیوتر اپل، هر کدوم به مبلغ ۵۰۰ دلار. استیو این طوری اون ۵۰ تا بوردی که به آتاری سفارش داده بود رو فروخت.
استیو بلافاصله رفت خونه زنگ زد به واز. واز کجاا بود؟ سر کار. تو HP. احتمالا استیو زنگ زده HP با هیجان که «سلام من استیو جابزم. لطفا سریع گوشی رو بدین استیو وازنیاک.» واز رو صدا زدن که «واز زود بیا پای تلفن کارت دارن.» واز سراسیمه اومد پای تلفن که «سلام. چه خبره؟ چی شده؟!» استیو پرسید «اول به سوال من جواب بده. نشستی؟» واز اینطوری بود که «نه! این طوری که تو گفتی منو صدا کنن، من فقط دویدم تلفن رو گرفتم! چطور؟!» استیو گفت «یه خبر هیجانانگیز دارم!» واز گفت «خب چرا همچین میکنی؟! بگو دیگه مردم از استرس!» استیو گفت «۵۰ تا اپل فروختم!» واز تازه نشست رو صندلی. «چی؟! ۵۰ تا؟ به کی؟ چطوری؟» استیو گفت «همون طرف که دیروز کارت ویزیتش رو بهمون داد. حالا عصر تعریف میکنم برات.» این یکی از بهترین لحظههای زندگی واز بود. نتیجهی زحمتهای چندین سالهش، حالا داشت مشخص مینشست.
حالا باید یه پولی جور میکردن که برن باهاش قطعههای مورد نیاز برای ساخت این ۵۰ تا دستگاه رو بخرن. چقدر پول نیاز بود؟ ۱۵ هزار دلار! جابز رفت دنبال جور کردن این پوله، ۵ هزارتاش رو از دوست دوران دبیرستانش قرض کرد، ۵ هزارتاش رو هم تونست از پدرش بگیره. موند ۵ هزارتای دیگه. رفت بانک، ردش کردن. بعد یه چیزی به ذهنش رسید. پاشد رفت فروشگاه کامپیوتریای که میخواست ازش خرید کنه، بهشون پیشنهاد کرد یه بخشی از سهام اپل رو بده و اونها در ازاش بهش جنس بدن. ولی باز هم موفق نشد. همه میگفتن باید فقط پول نقد بدی. رفت یه فروشگاه دیگه گفت ببین من باید یک ماه دیگه اینها رو تحویل بدم پولش رو بگیرم. شما دو سوم پول رو بگیر، یه سوم بقیهش رو هم وقتی دستگاهها رو تحویل دادم میدم بهت. طرف گفت از کجا معلوم بتونی دستگاهها رو بفروشی؟ یه ماه بعد بیای بگی کسی نخرید چی؟ استیو گفت فروختم، بیا خودت زنگ بزن به مشتریم بپرس. طرف زنگ زد به همون فروشگاهه و اونم تایید کرد که ۵۰ تا دستگاه اپل سفارش داده. اینم یه نسیهی ۳۰ روزه به جابز داد.
حالا که پول جور شد و قطعهها رو خریدن، باید تو ۳۰ روز ۵۰ تا اپل تولید میکردن که تحویل فروشگاه بشه. استیو و واز هر کسی دور و برشون بود رو به کار گرفتن! چند نفر از دوستهاشون و حتی خواهر باردار استیو. کل خونه رو هم کرده بود خط تولید! یه بخش کار توی اتاق خواب استیو انجام میشد، یه بخشی توی آشپزخونه و بخش اصلی هم که توی گاراژ. این یه جورایی ابتکار پل، پدر استیو، بود. تصمیم گرفت یه مدت کار تعمیرات ماشینش رو بذاره کنار، گاراژش رو بده پسرش تا کار راه بیوفته. یه میز آورد گذاشت تو گاراژ، یه سری قفسه هم درست کرد تا بتونن قطعهها رو بذارن توش. یه جعبهی آتیش درست کرد که با لامپ داغ میشد و هوا رو گرم میکرد. کمک میکرد بتونن مدارها رو توی دمای خیلی بالا هم تست کنن. از این جور کارها.
گفتم اون موقع قطعههای کامپیوتری پورت و اینا نداشت که همه چیز راحت نصب بشه. باید یه نفر مینشست یکی یکی لحیمشون میکرد. وظیفهی یکی از دوستهاشون لحیم کردن این قطعهها بود. همه رو درست انجام داده بود به جز یکی دو تا. استیو اومد دید گفت «چرا همچین کردی؟! فایده نداره این طوری! حتی یه قطعه رو هم نباید سوخت بدیم. ما همهی اینها رو امانی گرفتیم! پاشو برو تو آشپزخونه کارهای حسابداری رو بکن خودم میشینم لحیم میکنم!» لحیمکاری هر بورد که تموم میشد بورد رو میفرستادن گاراژ پیش واز. اونم وصلشون میکرد به تلویزیون و کیبورد تستشون میکرد. اگه درست بود میرفت تو جعبه. وگرنه باید عیبیابی میشد. کیبورد رو که یه دونه خودشون ساخته بودن داشتن ولی تلویزیون رو از بابای استیو قرض گرفته بودن که باز مجبور بودن بعضی موقعها که فوتبال مهمی داشت، آخرهای بازی تلویزیون رو برمیگردوندن تا پل هم بیتلویزیون نباشه. خلاصه از تمام ظرفیت موجودشون استفاده کردن تا کار پیش بره. بعضی موقعها که قطعهای چیزی میخواستن، استیو بدون پول پامیشد میرفت مغازهی رفیقهای باباش میگفت من پسر فلانیم، فلان قطعه رو میدی بعدا پولشو بیارم؟ این طوری.
بالاخره بعد از چند روز ۱۰-۲۰ تا از مدارها آماده شد و استیو اینا رو برداشت برد فروشگاه. پل ترل وقتی استیو رو با این بوردها دید جا خورد! گفت «اینا چیه برداشتی آوردی اینجا؟!» استیو گفت «اپله دیگه.» گفت «کیسش کو؟ پاورش کو؟ کیبوردش، مانیتور، این که هیچی نداره! یه بورد برداشتی برای من آوردی که چی؟! جابز گفت «پس چی؟! فکر کردی با کل اونها ۵۰۰ دلار میفروشیم؟!» طرف گفت «این به چه درد من میخوره آخه؟! این خودش کلی چیز کم داره!» جابز بهش گفت «چند هفتهس کل خونه و خانواده و دوستها درگیرن تا سفارش شما رو درست کنن، کلی قطعه خریدیم. حالا اومدم میگی نمیخوام؟!» طرف این طوری بود که «نه منظورم این نبود. میگم اگه اونها هم بود و کامل بود خب خیلی بهتر بود.» استیو هم این طوری بود که «بله خب میدونم که بهتر بود. ولی اون موقع که قیمتش ۵۰۰ دلار نمیشد!» طرف هم گفت «خب باشه اوکی، بذار خودم یه کاریش میکنم.»
۳۰ روز بعد استیو و واز ۵۰ تا اپل رو تحویل دادن و ۲۵ هزار دلار تحویل گرفتن. اپل کامپیوتر بعد از فقط ۳۰ روز، به درآمد رسیده بود! تازه استیو اینا قطعاتشون رو خیلی ارزونتر خریده بودن و این سودشون رو خیلی بیشتر هم میکرد. دیدن عه چه استقبال خوبی شد، رفتن ۱۵۰ تا دیگه مدار گرفتن و ۱۵۰ تا دیگه اپل تولید کردن و خودشون دستی رفتن بفروشنشون. البته موقع قیمتگذاری با هم یه اختلافی داشتن. واز میگفت ساخت اینا فلان قدر تموم شده بیا با یه حاشیهی سود کم بفروشیم بره. یهو میمونه رو دستمونا! جابز گفت «یعنی چی میمونه رو دستمون؟! ما الان اینها رو ۵۰۰ دادیم به اون فروشگاهه. خب اون نمیخواد یه سودی بگیره از اینا؟ ۳۳% بیشترش میکنیم میشه ۶۶۶ دلار و ۶۶ سنت. یعنی ۵۰۰ برای فروشگاهها، این قیمت هم برای بقیه.» همین کار رو هم کرد و تونست بفروشتشون.
وقتی که چند نسخه از اپل فروش رفت، مجلههای مختلف اومدن عکسش رو گذاشتن و در موردش حرف زدن. کلی هم هندونه گذاشته بودن زیر بغل جابز و واز که اینا مهندس فلان و بهمانن توی آتاری و HP و از این حرفها. همین اپل کامپیوتر رو انداخت سر زبونها. با این حرفها یه جورایی جدی گرفتنشون. بلافاصله شرکتهایی که قبلا کامپیوتر تولید میکردن توجهشون جلب شد که بیان وارد رقابت تولید کامپیوتر شخصی بشن.
تو آخر هفتهی روز کارگر سال ۱۹۷۶ اولین نمایشگاه کامپیوترهای شخصی توی آتلانتیکسیتی برگزار شد. جابز و واز هم پاشیدن رفتن اونجا بلکه بتونن شرکت اپل رو بیشتر به بقیه معرفی کنن. ۲ تا نمونه هم با خودشون برده بودن. یکی همین کامپیوتر اپلشون بود. دومی هم قرار بود نسل بعدی کامپیوترهای اپل باشه. چیزی که اسمش رو گذاشتن Apple ۲. قبلی هم قاعدتا شد Apple ۱. واز از همون اواسط مونتاژ Apple ۱ تو فکر نسل بعدیش بود. داشت بهش فکر میکرد و روش کار میکرد ولی رفتن به این نمایشگاهه باعث شد کار رو یکم بیشتر جدی بگیره. رفتن دیدن اووو شرکتهای مختلف چه کامپیوترهایی ساختن. کیس داره، مانیتور و کیبورد داره. استفاده ازشون خیلی راحته. چیزی که اینا ساخته بودن با وجودی که خیلی کارها انجام میداد ولی فقط به درد اونهایی که از قضیه سردرمیاوردن میخورد. مردم عادی که بلد نبودن به این بورده پاور و کیبور و مانیتور وصل کنن راهش بندازن! «کامپیوتر شخصی» باید یه چیزی باشه برای مردم عادی. غیر از این فایدهای نداره اصلا.
کار واز توی نمایشگاه شده بود این که مینشست توی هتل رو روی نمونهی جدیدش کار میکرد. استیو هم توی نمایشگاه قدم میزد و توی دلش از بقیه کامپیوترها ایراد میگرفت. باوری که به واز داشت این بود که ما قطعا میتونیم یه چیزی بهتر از اینهایی که اینجاست رو تولید کنیم. برای همین با دقت نگاه میکرد تا مزیتهای کامپیوترهای شرکتهای دیگه رو متوجه بشه. استیو جابز و استیو وازنیاک این طوری خودشون رو آمادهی عرضهی Apple ۲ کردن. اونها وارد راهی شدن که فراتر از یه انقلاب بود. در واقع اونها یه صنعت جدید رو پایهگذاری کردن.
بقیه قسمتهای پادکست بایوکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگینامه جی.کی. رولینگ؛ خالق هری پاتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگینامه جف بزوس(قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگینامه مرلین مونرو؛ ستاره سینما و نماد زیبایی قرن بیستم