بایوکست داستان زندگی افراد رو تعریف میکنه. داستان زندگینامه افرادی که شنیدنش میتونه برای ما خیلی جذاب باشه. biocastpodcast.ir
زندگینامه استیو جابز( بخش دوم)؛ خالق برند اپل
مهمترین نتیجهای که استیو از این نمایشگاه گرفت این بود که متوجه شد پل ترل (Paul Terrell)، همون صاحب فروشگاهی که اولین مشتری اپل بود، راست میگفته. شاید از هر هزار نفر که دوست داشتن کامپیوتر شخصی داشته باشن فقط یک نفرشون با خریدن یه کامپیوتر مثل Apple l مشکلی نداشت. چون باید بورد و کیبورد رو میخرید، بعد مینشست یه سری چیزها رو لحیم میکرد و مونتاژ میکرد و بعد وصلش میکرد به تلویزیون، تا تازه قابل استفاده بشه. فکر کردن به این موضوع باعش شد استیو تصمیم بگیره یه کامپیوتر کاملا یکپارچه بسازه. یعنی کامپیوتری که یه کیس قشنگ داشته باشه، صفحه کلید توکار داشته باشه که برای خودش طراحی شده و پاور یا منبع تغذیهش هم توش کار شده باشه. در واقع طوری باشه که فقط لازم باشه بزنیش به برق و استفاده کنی. چیزی که احتمالا برای اولین بار قرار بود اتفاق بیوفته. اگه استیو و واز میتونستن این ایده رو عملی کنن، دیگه تقریبا هر کسی که میخواست کامپیوتر داشته باشه مشتری Apple ll میشد. البته Apple ll مانیتور نداشت. باید یه تلویزیون کوچیک جداگونه میگرفتی وصل میکردی بهش.
حالا همزمان که استیو داشت توی سالن نمایشگاه به این چیزها فکر میکرد، واز هم داشت توی اتاق هتل یهایدههای جالبی رو روی خود دستگاه امتحان میکرد. یکی از ایدههایی که به ذهنش رسید از همه جالبتر بود. این حروفی که تایپ میشن، نمیشه به جای این که سیاه و سفید باشن، رنگی باشن؟ یکم بهش فکر کرد که چطوری باید همچین ایدهای رو عملی کنه، دید برای این مساله باید هم خود دستگاه رنگی بودن رو ساپورت کنه، هم مانیتور. گفت حالا مانیتور رو که من کاریش نمیتونم بکنم، ولی سمت بوردش که دست خودمه. پس این مساله رو توی طراحیش در نظر گرفت و یه بوردی ساخت که تصویرهای رنگی نشون بده. بعد گفت خب حالا چطوری تستش کنم؟ برداشت بورد رو برد تو هتل وصلش کرد به یکی از پرژکتورهایی که برای ارائه بود. چون تلویزیون رنگی پیدا نمیکرد. وصل کرد و روشن کرد و وقتی تایپ کرد همون چیزی که انتظار داشت اتفاق افتاد. حروف رنگی روی صفحه نمایش ظاهر شدن. این یه اتفاق بزرگ بود. چیزی که توی هیچ کدوم از دستگاههایی که توی نمایشگاه بودن وجود نداشت. یه کامپیوتر رنگی! در واقع همینجا بود که یه جورایی کامپیوتر رنگی متولد شد.
برگشتن پالو آلتو و کار تولید این کامپیوتر رو به صورت جدی شروع کردن. ولی خب حالا یه سرمایهی درست و حسابی نیاز بود. دیگه اینو نمیشد مثل Apple l با قرض از این و اون تولید کرد. چون فقط ۴ تا دونه بورد و تراشه نبود که بخوای به هم لحیمشون کنی. باید واقعا یه محصولی تولید میشد. تصمیم گرفتن تکنولوژیشون رو به یه شرکت بفروشن که اون تولیدش کنه. نوبت استیو بود که از هنر و مهارتش استفاده کنه. پاشد رفت آتاری با رئیسشون صحبت کنه. با همون تیپ و قیافهی همیشگیش، یعنی پابرهنه و لباس نامرتب و کثیف، رفت تو اتاق رئیسه. اصلا وارد اتاق که شد، بوی بد بدنش پیچید تو اتاق. رئیسه جا خورد. «این کیه دیگه؟! چرا این طوریه؟!» استیو اومد نشست و بعد وسط حرف زدن همین طوری لم داده بود روی صندلی. یه جا دیگه خیلی راحت شد، پاش رو آورد بالا گذاشت رو میز! رئیسه هم حساس، یهو بلند شد که «چه وضعشه آقا؟! پاتو بردار از رو میز! نمیخوام بخرم کامپیوترت رو، برو بیرون!» بعد فکر نکنید استیو با خودش گفت عه چه کار بدی کردم دیگه نکنم و اینا. نه، خیلی راحت پاشد اومد بیرون، گفت «خب نخرید! میرم میفروشمش به یکی دیگه.»
چند وقت بعد یه قرار گذاشت با یکی از مدیرهای شرکت کومودور. پاشد رفت دفتر رئیس کمودور صحبت کرد، وقتی بحث به قیمت رسید گفت قیمت ما صد هزار دلار این حدوداس. مدیره گفت «خب ما خودمون بخوایم اینو بسازیم خیلی ارزونتر درمیاد. نه ممنون نمیخوایم.» قبول نکرد بخره. واز به استیو گفت «چرا همچین قیمت میدی؟! میمونه رو دستمون بابا! بفروش بره. نکن این کارهاتو!» ولی استیو با توجه به اخلاقی که داشت خیلی به این حرفها اهمیتی نمیداد. قیمت رو اصلا نیاورد پایین. رفت و چند مرحله صحبت کرد و آخرش هم به نتیجه نرسید.
چند ماه بعد کومودور کامپیوتر شخصی خودش رو به اسم PET معرفی کرد. واز قشنگ بهش بر خورد. حس میکرد این باید Apple ll میبود ولی به خاطر کلهشق بازیهای استیو این فرصته از دست رفته. باباش هم اومد بهش گفت «پسر همه کارها رو تو داری میکنی، چرا سهمتون نصف نصفه؟!» در واقع این آقای وازنیاک پدر، چون خودش مهندس بود، اهمیت خاصی به مهندسها میداد. جایگاهشون رو بالاتر از بازاریابها میدونست. اعتقاد داشت اصل کار رو مهندسها میکنن، ولی حقشون خورده میشه. باید درصد پسرش بالاتر از جابز باشه. یه روز جابز رفته بود پیش واز، یهو بابای واز اومد پیشش گفت «ببین تو تا حالا چیزی هم تولید کردی؟! تو که همش داری از چیزهایی که پسر من درست میکنه میخوری! میدونی چیه؟! تو لیاقت یه پاپاسی رو هم نداری!» استیو هم ۲۱-۲۲ سالش بود، آدمی هم بود که راحت احساساتش رو بروز میداد. همون جا گریهش گرفت! بابائه که رفت، استیو برگشت به واز گفت «ببین یا ۵۰-۵۰، یا هیچی. میخوای این طوری کنی، همهش باشه برای خودت.» واز به این فکر کرد که اصلا من الان چطوری اینجام؟ اگه اصرارهای جابز نبود الان هنوز داشتم چیزهای مختلف تولید میکردم و توی اون گروهمون توی استنفورد معرفی میکردم. از پول مول هم هیچ خبری نبود. پس گفت «نه اوکیه همینطوری ادامه بدیم.»
حالا برای اینکه ایدهی جابز به واقعیت برسه، باید کیس رو طراحی میکردن. استیو اول رفت به ران وین (Ron Wayne)، همون شریک اولیهشون که لوگوشون رو هم طراحی کرده بود، گفت یه چیزی طراحی کنه. اونم با خودش گفت اینا پول ندارن، باید یه چیز ساده طراحی کنم که ارزون دربیاد. یه چیزی طراحی کرد که استیو همون اول گذاشتش کنار! انگار ران هنوز هم اینا رو جدی نگرفته بود. استیو میخواست طراحیش با طراحی بقیه کامپیوترها فرق داشته باشه. از این طراحیهای فلزی خاکستریرنگ که همه کامپیوترها داشتن خوشش نمیاومد. یه روز داشت از جلوی یه فروشگاه لوازم خانگی رد میشد، توجهش جلب شد به جنس و طراحی مخلوطکنهای مواد خوراکی. با خودش گفت این عجب چیز خوبیه برای کیس Apple ll. سریع رفت یه طراح پیدا کرد بهش گفت «۱۵۰۰ دلار بهت میدم، با این جنس برام یه کیس طراحی کن.» طراحه هم رفت شروع کرد به کار و چند هفته بعد کیس آماده شد. چیزی که جابز واقعا دوستش داشت.
چالش بعدی منبع تغذیه یا پاور بود. چیزی که واز توی ساختش خیلی وارد نبود. منبع تغذیههایی که تا اون موقع بودن هم خیلی صدا میدادن، هم خیلی داغ میشدن. نمیشد گذاشتشون تو کیس. استیو دید این دیگه کار واز نیست باید از یکی دیگه کمک بگیره، پاشد رفت آتاری و یه مهندسی رو پیدا کرد که این چیزها رو خیلی سرش میشد. یه پیشنهاد بالا به مهندسه داد، ازش خواست براش یه پاوری طراحی کنه که بشه گذشاتش توی کیس. طرف هم یه پاور واقعا خاص با یه تکنولوژی جدید طراحی کرد. چیزی که یه جورایی یه انقلاب تو تولید پاور بود. در واقع به جای منبع تغذیهی خطی، یه منبع تغذیهی متناوب طراحی کرد. چیزی که تا همین امروز هم از تکنولوژیش استفاده میشه.
استیو از همون اول روی طراحی محصولش خیلی وسواس داشت. مثلا به طراحهای بورد دستگاه گیر میداد که «این خطهای توی بورد چرا صاف نیستن؟ باید صاف باشن!» همچین چیزهایی. یا مثلا میگفت «۲ تا اسلات برای نصب صفحهمدارهای دیگه کافیه.» اعتقاد داشت هرچی دست کاربر رو باز بذاری که بتونه دستگاه رو تغییر بده، احتمال این که اشکالهای مختلف توی سیستم به وجود بیاد زیاد میشه. اما واز که خودش اول یه مصرفکنندهی کامپیوتر بود بعد تولیدکنندهش، میگفت اسلاتها باید ۸ تا باشه. که کاربر دستش بازتر باشه. سر این مساله کلی با هم دیگه بحث داشتن. آخرش واز برگشت گفت «ببین من اینو قبول نمیکنم اگه همچین چیزی میخوای برو خودت بسازش.» همین شد که استیو کوتاه اومد و Apple ll با ۸ تا اسلات ساخته شد.
ولی خب با این شرایط جدیدی که استیو برای تولید کامپیوترشون گذاشته بود، باید خیلی بیشتر خرج میکردن. حدود ۲۰۰ هزار دلار سرمایه لازم داشتن. استیو هنوز دنبال یه سرمایهگذار بود. به همه هم پیشنهاد یه درصدی از سهام شرکت میداد. چند نفر رو بهش پیشنهاد دادن، رفت باهاشون صحبت کرد و بالاخره با یکیشون به توافق رسید.مایک مارککولا (Mike Markkula) یه سرمایهگذار ۳۳ ساله بود که وقتی اینتل عرضهی عمومی شده بود کلی پول اومده بود دستش.
مارککولا فقط یه سرمایهگذار نبود. یه سری فکر تو سرش بود و یه پیشنهادهایی داد که استیو و واز حسابی تحت تاثیر قرار گرفتن. به این بیزینس خیلی بزرگتر فکر میکرد. ذهنیت مارککولا بود که اپل رو از یه تولیدی کوچیک تبدیل کرد به یه شرکت واقعی. گفت باید یه بیزینس پلن بنویسیم. نشستن بررسی کردن که مشتریهای بلقوهشون کیان. چیکار کنن تا توجه خانوادهها برای کارهای روزمرهشون جلب بشه. مارککولا میگفت باید کاری کنیم مردم از کامپیوترشون برای نوشتن دستورهای آشپزی و حسابداریهای شخصیشون و اینا استفاده کنن. بعد یه چشمانداز مهم برای شرکت ترسیم کرد. گفت که طی ۲ سال آینده باید جزو ۵۰۰ تا شرکت برتر مجلهی فورچون (Fortune) باشیم. این هدف بزرگی بود. چیزی که اون موقع یکم غیر واقعی به نظر میرسید. ولی ماککولا اعتقاد داشت این چیزی که ما داریم از کامپیوترهای شخصی میبینیم، نشون میده که یه صنعت جدید داره شکل میگیره. چیزی که هر چند ده سال یه بار اتفاق میوفته. پیشبینیای که درست هم بود. اپل واقعا به اون فهرست راه پیدا کرد. البته نه ۲ سال بعد. ۷ سال بعد. ولی خیلی بحث این نیست که کِی این اتفاق افتاد. مساله اینه که شاید اگر مارککولا این چشمانداز رو تعیین نمیکرد، همچین اتفاقی هم نمیافتاد. و این یعنی اپل اینی که الان هست نمیبود. در واقع ورود مارککولا یه نقطه عطف توی شرکت اپل بود.
استیو خیلی چیزها از مارککولا یاد گرفت. مثلا یکی از کارهایی که مارککولا برای اپل کرد این بود که «فلسفهی بازاریابی اپل» رو تعیین کرد. چیزی که از نظر اون، روی ۳ تا اصل استوار بود: یکدلی، تمرکز و بهرخ کشیدن. یعنی چی؟ یکدلی یعنی «اپل صادقانه و بهتر از هر شرکت دیگهای نیازهای مشتری رو درک میکنه»، تمرکز یعنی «همهی مسائل بیاهمیت رو حذف کنیم تا کارهای بینقص ارائه بدیم.»، بهرخ کشیدن هم یعنی «مردم کتاب رو از روی جلدش قضاوت میکنن، پس باید محصولاتمون رو به بهترین حالت، خلاقانه و حرفهای معرفی کنیم.» اصولی که همین الان هم اونها رو توی اپل میبینیم.
مارککولا اومد و پیشنهاد داد که ۲۵۰ هزار دلار سرمایهگذاری کنه و در ازاش یک سوم سهام شرکت رو در اختیار بگیره. به توافق رسیدن که سهمبندیها رو از اول مشخص کنن. جابز و واز و مارککولا هر کدوم ۲۶% بردارن و بمونه ۲۲% که اون رو ذخیره کنن برای سرمایهگذارهای بعدی. خیلی حرکت هوشمندانهای زدن. یعنی اینطوری بزرگ فکر میکردن که در آینده قراره یه سری دیگه به سرمایهگذاری و گرفتن سهام شرکتشون مشتاق باشن. پس یه روز بعدازظهر جابز و واز رفتن خونهی مجلل مارککولا تو وودساید نزدیک سانفرانسیسکو، کنار استخر نشستن و توافقنامهی جدید رو نوشتن.
اون موقع واز هنوز داشت به عنوان مهندس تو HP کار میکرد. مارککولا بهش گفت بیا این کارت رو ول کن فول تایم پیش ما باش. ولی واز قبول نمیکرد. میگفت «بیخیال بذارید اون طرف کارمند باشم حقوق خودم رو داشته باشم این طرف هم بهش میرسم دیگه!» هرچی اینا میگفتن «بابا جان من، اینجا شرکت برای خودته، واسه چی میخوای بمونی برای یکی دیگه کار کنی؟!» این میگفت «نه من حوصلهی مدیریت یه شرکت و سر و کله زدن با کارمندهاش رو ندارم. میخوام راحت زندگی خودمو بکنم.» استیو ولی ول کن قضیه نبود. از هر طریقی میتونست تلاش کرد روی ذهن واز تاثیر بذاره. داد زد، گریه کرد، دعوا کردن، زنگ زد به هرچی دوست و خانواده و آشنای مشترک داشتن که زنگ بزنید به واز بگید داره اشتباه میکنه. حتی پیش پدر واز هم رفت و براش توضیح داد ولی واز قبول نمیکرد. اما بالاخره حرف یکی از این دوستهاش تاثیرش رو گذاشت. انگار حرفی که دوست داشت بشنوه رو این دوستش بهش گفت. گفت «بیین، این که از HP بیای بیرون، بری توی شرکت خودت، معنیش این نیست که دیگه قرار نیست کارهای مهندسی کنی و از این به بعد باید فقط بشینی مدیریت کنی. برو اونجا، بشین به طراحیت برس. کارهای مدیریتی رو بقیه میکنن.» همین حرف واز رو قانع کرد که از HP بیاد بیرون و فول تایم بچسبه به اپل.
استیو اینا رفتن با یه متخصص تبلیغات صحبت کردن تا بیاد یه سر و سامونی به مسائل تبلیغاتیشون بده. این طوری وقتی موقع عرضهی Apple ll میشد، میتونستن بیشتر خودشون رو مطرح کنن. اولین کاری که این تبلیغاتیها کردن عوض کردن لوگوی شرکت بود. باید یه لوگوی سادهتر طراحی میشد که بشه راحتتر همه جا استفادهش کرد. در مورد اولین لوگوی اپل و این که چطوری به وجود اومد توی اپیزود قبل صحبت کردیم. یه طراح هنری آوردن به اسم راب جانوف (Rob Janoff). استیو بهش گفت «ببین، زیاد جذاب نباشه. یه لوگوی خوشگل موشگل نمیخوام!» اینم رفت و با ۲ تا طرح دو بعدی برگشت. یه طرح سیب کامل، یکی هم طرح سیب گاززده. استیو دومی رو انتخاب کرد. دلیلش هم این بود که اولی خیلی شبیه گیلاس بود. ولی اونی که گاززده بود بیشتر شبیه سیب بود. بعد یه چوبی یا حالا برگی هم بالاش اضافه کردن که باز بیشتر شبیه سیب بشه. بعد این سیبه رو ۷ رنگش کردن. اگه دیده باشید یه حال رنگینکمونی داره که بعدا حذف شد ازش و شد تکرنگ. اون موقع چاپ همچین چیزی روی بروشور و اینا خیلی گرون درمیومد ولی اینا چون میخواستن بیشتر جلب توجه کنه از همون ۷ رنگه استفاده کردن.
حالا که همه چیز آماده شد، موقع معرفی محصول بود. اولین نمایشگاه کامپیوتری ساحل غربی که قرار بود تو آوریل ۱۹۷۷ برگزار بشه برای این مساله انتخاب شد. استیو قصد داشت توی این نمایشگاه سنگ تموم بذاره. کلی خرج کرد و یه غرفهی خوب گرفت. اینجا یه جورایی رونمایی از Apple ll نبود. رونمایی از خود اپل بود؛ کمپانی اپل. استیو از اصل «بهرخ کشیدن» که مارککولا برای شرکت مشخص کرده بود استفاده کرد. داد یه غرفهی کاملا متفاوت طراحی کردن. لوگوی رنگ و وارنگ اپل رو بزرگ ساخته بودن وصل کرده بودن توی غرفه. وقتی از دور داشتی رد میشدی قشنگ خودنمایی میکرد. بعد یه کار خاص دیگه هم کردن. با این که فقط ۳ تا دستگاه Apple ll داشتن، ولی برداشته بودن کلی جعبهی خالی گذاشته بودن تو غرفه که به بازدیدکنندهها حس کنن کلی محصول آماده دارن. بعد مثلا نمونهها که رسیدن یه سری ایراد خیلی کوچیک توی ظاهرشون داشتن، استیو یهو قاطی کرد که «این چه وضعشه؟!» (خیلی رو ظاهر حساس بود.) سریع چند نفر گرفت بهشون گفت «بشینید اینا رو تمیزشون کنید قشنگ بشن!»
از اون طرف مارککولا اومد نشست کلی صحبت کرد که «آقایون! (خطاب به جابز و واز) آقایون! با این تیپ و قیافه پانشید بیاید تو غرفه ها! ملت این طوری ببیننتون همون جا راهشون رو کج میکنن اصلا نمیان سمت غرفهمون. به خصوص تو جابز.» آدرس یه خیاطی تو سانفرانسیسکو رو بهشون داد گفت «پاشید برید بدید اینجا براتون یه دست کت شلوار و جلیقه بدوزن.» بعد نشست باهاشون صحبت کرد که باید چطوری رفتار کنن و اینا. انگار که هرچی در آینده از استیو جابز دیدید رو مارککولا ساخته باشه. یه بار ظاهر و رفتار این آدم رو کوبید دوباره ساخت. البته این به این معنی نیست که استیو کلا دیگه عوض شد ولی خب به هر حال تاثیر خیلی زیادی روش گذاشت.
Apple ll توی نمایشگاه ترکوند. همون طور که انتظار میرفت ظاهر این دستگاه با تمام کامپیوترهای دیگهای که توی نمایشگاه بود فرق میکرد. همه با کیسهای فلزی و خاکستری زشت، ولی Apple ll با کیس خوش رنگ پلاستیکی. عکس Apple ll رو هم میذاریم توی شبکههای اجتماعیمون. خلاصه تو نمایشگاه اپل تونست ۳ هزار تا Apple ll سفارش بگیره. حالا این یه شروع واقعی برای اپل بود. از اینجا بود که اپل شروع کرد اون هویتی که الان ازش میشناسیم رو نشون بده. حالا به یه اعتباری رسیده بودن. چندتا کارمند استخدام کردن و شدن ۱۲ نفر و مهمتر از اون دیگه از گاراژ خونهی استیو اینا اومدن بیرون و یه دفتر اجاره کردن.
وقتی که کار جدیتر شد دوباره مشکلات بقیه با استیو شروع شد. همون مشکلاتی که باعث شده بود توی آتاری بفرستنش شیفت شب کار کنه. اما اینجا که دیگه نمیشد این کار رو کرد. هر طور شده تحملش میکردن بالاخره. مارککولا دید با این رفتارهای استیو نمیشه روش حساب کرد که مدیریت شرکت رو بدن بهش. واز هم که کلا از اول گفته بود اهل مدیریت و اینا نیست و میخواد صرفا یه مهندس باشه. خود مارککولا هم حوصله چالشهای مدیریتی و سر و کله زدن با کارمندها، به خصوص با خود جابز، رو نداشت. پس پیشنهاد داد تا یه مدیرعامل استخدام کنن. یکی که هم از مسائل مهندسی کامپیوتر سر در بیاره، هم تجربهی مدیریتی داشته باشه. رفت در این مورد با یکی از همکارهای سابقش به اسم مایک اسکات (Mike Scott) صحبت کرد. واز از این حرکت راضی بود ولی احتمالا بتونید حدس بزنید که جابز خیلی موافق این اتفاق نباشه.
در واقع این طوری بود که این آقای اسکات رو آورده بودن تا جابز رو مهار کنه. مشخصه که قرار بود از این به بعد کلی بحث و جدل و دعوا داشته باشن. سر هر چیزی میوفتادن به جون هم و معمولا آخرش هم اسکات برنده میشد. چون هم مقام بالاتری داشت، هم به قول خودش یکدندهتر بود. به عنوان اولین حرکت اسکات یه کار جالب کرد. لیست کارمندها رو قرار بود بدن به بانک، توی این لیست به هر کسی یه کد اختصاص میدادن. اسکات اومد ۱ رو داد به واز ۲ رو داد به استیو. خب دوباره صدای استیو دراومد. غر و داد و اینا که نه چرا شماره ۱ رو دادی به واز؟ شماره ۱ منم. اسکات از قصد این کار رو کرده بود تا مثلا استیو پر رو نشه. استیو هم اومد گفت خب پس من شماره صفرم! خیلی شیک برای خودش شمارهی صفر رو در نظر گرفت. اما تو بانک شماره صفر رو که قبول نمیکردن، پس توی سیستم بانک همون ۲ موند. یعنی ببینید درگیریهاشون سر چه چیزایی بوده.
اما بحثها به همین چیزها ختم نمیشد. استیو دوست داشت دستور بده و رئیسبازی دربیاره، اسکات هم نمیتونست این وضعیت رو قبول کنه. مثلا استیو سر انتخاب رنگ بدنهی Apple llها گیرهای زیادی میداد. شرکتی که میخواست این بدنهها رو بسازه ۲ هزار مدل طیف رنگی مختلف داشت. استیو میگفت نه من نمیخوام از این ۲ هزار رنگ یکی رو انتخاب کنم، من یه رنگ متفاوت میخوام! یا مثلا طراحی بدنهی سیستمها چند درجه گرد باشه. اسکات میگفت «بیخیال بابا اینقدر گیر نده رو این جزئیات، یه چیز خوب بسازیم، بفروشیم بره.» یکی دیگه از گیرهایی که داده بود این بود که میگفت باید برای سیستمهامون گارانتی ۱ ساله بذاریم. اون موقع همهی گارانتیها ۹۰ روزه بودن. اسکات میگفت «نمیشه که آخه!» جابز میگفت «سیستمها رو من دارم میسازم بهشون هم مطمئنم. پس گارانتیشون باید ۱ ساله باشه.» اسکات دید فایده نداره، این گوش نمیده. رفتن پیش مارککولا، اون هم طرف اسکات رو گرفت. از اینجا اختلافها بیشتر و شدیدتر میشه و هم سعی میکنن یکم اختیارات استیو رو کم کنن.
Apple ll یکی از موفقترین کامپیوترهای شخصیای شد که تا حالا تولید شده. تا ۱۶ سال بعد یعنی سال ۱۹۹۳ تولید و عرضه میشد. واقعا عجیبه. توی طی این ۱۶ سال اپل ۶ میلیون تا Apple ll فروخت. عددی که شاید الان عدد بزرگی نباشه ولی برای اون زمان خیلی زیاد بوده. موفقیت Apple ll باعث شد چندتا سرمایهگذار دیگه به شرکت اضافه بشن. البته حضور مارککولا هم بیتاثیر نبود. حضورش به شرکت اعتبار میداد و کمک میکرد سرمایهگذارها راحتتر اعتماد کنن.
اما با وجود موفقیت خیلی زیاد Apple ll، استیو از اوضاع راضی نبود. درسته که رسیدن به این نقطه رو نتیجهی جاهطلبیهای خودش میدونست ولی همه Apple ll رو کار دست واز میدونستن. کسی اون اعتبار لازم رو برای تاثیر جابز روی این پروژه قائل نمیشد. به خاطر همین استیو تصمیم گرفت کامپیوتر شخصی خودش رو تولید کنه. اولش تلاش کرد روی ساخت کامپیوتر بعدیشون یعنی Apple lll تاثیر بیشتری بذاره. منتها دیگه نقشش مثل قبل نبود. شرکت مدیرعامل داشت. نمیشد همه چیز طبق نظر استیو پیش بره. اما وقتی تو سال ۱۹۸۰ Apple lll عرضه کردن، فروشش حتی نزدیک به فروش Apple ll هم نشد. چون هم پیشرفتهاش نسبت به Apple ll کم بود، هم یه سری مشکلات طراحی داشت. Apple lll در واقع نسخهی آپدیتشدهی Apple ll بود. مثلا تعداد رنگهایی که نشون میداد بیشتر بود، حروف بزرگ و کوچیک رو پیشتیبانی میکرد، توی هر صفحهش ۲ برابر Apple ll کاراکتر نمایش میداد، از این چیزها. ولی خب ظاهرا مردم Apple ll رو ترجیح میدادن چون قیمتش هم ۳-۴ برابر Apple ll بود. Apple lll که شکست خورد، استیو تصمیم گرفت بره سراغ یه پروژهی کاملا جدا. دیگه Apple ۴ و Apple ۵ و اینا رو بیخیال بشه. استیو اسم این پروژهی جدید رو گذاشت لیسا.
حالا چرا لیسا؟ لیسا اسم دختری بود که استیو نخواسته بودش. یادتونه که گفتیم استیو با دختری به اسم کریسان برنان (Chrisann Brennan) دوست شده بود و اینا با هم رفتن تو یه کلبهای زندگی کردن و بعد ۳ تایی با واز رفته بودن لباس عروسکی میپوشیدن و آلیس در سرزمین عجایب بازی میکردن و اینا. رابطهی استیو و کریسان نه همیشه خوب بود، نه اون طوری بود که کلا بیخیال هم بشن. شل کن سفت کن داشتن. با هم میرفتن مسافرت، دعواشون میشد، تنهایی برمیگشتن. بعد چند وقت بعد دوباره با هم وارد رابطه میشدن. وسط این برو بیاها کریسان باردار شد. اما وقتی اومد خبر رو به استیو داد، استیو گفت نه این بچهی من نیست. تو که همیشه با من نبودی شاید واسه یکی دیگه باشه. همچین بیراه هم نمیگفت. چون رابطهشون جدی نبود، تقریبا مطمئن بود کریسان با یکی دو نفر دیگه هم خوابیده. اما کریسان میگفت تو اون مقطع با هیچ کس دیگهای نبوده. خلاصه هر کار کردن استیو قبول نکرد که مسئولیت این بچه رو به عهده بگیره. حتی کریسان رو هم یه جورایی ول کرد که کریسان مجبور شد بره بچهش رو توی مزرعه به دنیا بیاره. بعدا هم جدا و با کمک تامین اجتماعی بچهش رو برزگ کرد. تا این بچه بشه یک سالش، اینا سر این که پدر کیه جنگ و دعوا داشتن. کار به دادگاه و آزمایش DNA هم کشید ولی حتی با وجودی که جواب آزمایش میگفت استیو به احتمال بالای ۹۴% پدر بچهس، باز هم استیو گفت این که نگفته ۱۰۰%، گفته ۹۴% پیش ۶% احتمالش هست من پدرش نباشم! اما بالاخره طبق قانون مجبور شد قبول کنه و تا ۱۸ سالگی لیسا یه خرجیای به خودش و کریسان بده.
اما حالا از خود لیسا بگذریم، بعدا دوباره برمیگردیم بهش. بریم سراغ پروژهی لیسا که اولین ایدههاش از ۱۹۷۸ شروع شد. یعنی تقریبا همزمان با وقتی که دنبال ساخت Apple lll بودن. ولی تقریبا فقط در حد ایده بود. وقتی که Apple lll عرضه شد و شکست خورد، بحث ساخت لیسا دیگه خیلی جدیتر شد. همزمان توی همون دوران شرکت زیراکس توی پالو آلتو، یعنی نزدیک همون جایی که اینا بودن، یه مرکزی داشت به اسم «مرکز تحقیقاتی پالو آلتو». معروف بود به «زیراکس پارک». توی این مرکز اینا داشتن یه کاری میکردن که از نظر خودشون قرار بود آیندهی کامپیوترها رو تغییر بده. ایده چی بود؟ استفاده از رابط کاربری گرافیکی به جای متن. چیزی که اون موقع کاملا جدید بود.
خبر این نوآوری زیراکس، رسید به گوش استیو. افتاد دنبال این که هر طور شده بره توی اون مرکز. ببینه اینا دارن چیکار میکنن. ولی اونجا محرمانه بود، کسی اجازه ورود بهش رو نداشت. همزمان زیراکسیها تو فکر این بودن که تو اپل سرمایهگذاری کنن. استیو هم اومد از این فرصت استفاده کرد، بهشون یه پیشنهاد داد. گفت «اجازه میدم ۱ میلیون دلار توی اپل سرمایهگذاری کنید، به شرطی که بذارید من یه روز برم توی زیراکس پارک رو ببینم.» توافق کردن. زیراکس ۱۰۰ هزار سهم به ارزش هر سهم ۱۰ دلار خرید. یک سال بعد که سهام اپل عرضه شد، ارزش این ۱ میلیون دلاری که زیراکس خرید شد ۱۷.۶ میلیون دلار. اما سودی که اپل از این معامله کرد، خیلی بیشتر بود. جابز و چندتا از مهندسهاش تو دسامبر ۱۹۷۹ وارد زیراکس پارک شدن.
مهندسهای زیراکس حواسشون بود که همه چیز رو نشون اینا ندن. یه سری چیز که محرمانه نبود رو نشونشون دادن. اپلیها هم اول چیزی نگفتن دیدن و رفتن. بعد یکی از مهندسهای اپل که قبلا توی همین زیراکس پارک کار میکرد، برگشت به استیو گفت «ببین اینا همه چیز رو نشونمون ندادنا! من که اونجا بودم ما یه سری نشریهی داخلی داشتیم، توی اون حرف از یه سری پروژهی محرمانه بود. ولی اینا اصلا صداش رو در نیاوردن.» استیو عصبانی شد. برداشت زنگ زد به مرکز سرمایهگذاری زیراکس با عصبانیت گفت «این چه وضعیه؟! این مسخرهبازیا چیه؟! قرار ما این نبود که. ما میدونیم که شما یه سری پروژهی محرمانه هم دارید. چرا اونها رو نشون ما ندادید؟» زیراکسیها هم معذرتخواهی کردن و گفتن یه بار دیگه برید، صحبت میکنیم که همه چیز رو نشونتون بدن.
این بار که اپلیها پامیشن میرن، دیگه واقعا میبرنشون توی بخش محرمانه و کل چیزهایی که دارن رو بهشون نشون میدن. سیستمهای جدید رو که میبینن، قشنگ فکشون میوفته! تعریف میکنن میگن استیو داشته تو سالن واسه خودش از خوشحالی میرقصیده! میگفته «شما روی معدن طلا نشستید.» باورش نمیشده اینا چطوری این رو هنوز تجاریش نکردن. میگفت «یعنی آیندهی صنعت کامپیوتر رو جلوی چشمهام دیدم.» حالا نوآوری اینا چی بود؟ کلیتش رو که گفتم، ولی جزئیتر بخوام بگم، اینا داشتن روی ۳ تا خصوصیت کار میکردن. شبکه کردن کامپیوترها، برنامهنویسی شیءگرا و رابط کاربری گرافیکی. که توجه استیو و رفقا از همه بیشتر به سومی جلب شد. یعنی همین رابط کاربری گرافیکی. بعد از یه دستگاه خاصی برای کنترل این رابط کاربری استفاده میکردن. اسمش رو گذاشته بودن ماوس. استیو اینا ۲ ساعت اون تو بودن. تعریف میکنن که تو راه برگشت استیو از هیجان هی بالا و پایین میپریده، به یکی از مهندسها میگفته «دیدی؟ همینه! ما هم باید این کار رو انجام بدیم!» میگن رفتارهای استیو اون روز خیلی عجیب بوده. واقعا اوج انگیزه و هیجان رو داشته.
حالا استیو و رفقا تصمیم گرفتن یه دزدی تمیز بکنن! یعنی رفتن همه چیز رو دیدن، حالا وقت این بود که عین همون رو توی اپل پیاده کنن. استیو از یکی از طراحها پرسید «چقدر طول میکشه بتونیم همچین رابط گرافیکیای رو طراحی بکنیم؟» اینم گفت «فکر کنم حدود ۶ ماه.» دزدی اپل از زیراکس پارک رو بعضیها به عنوان یکی از بزرگترین سرقتهای تاریخ صنایع نام میبرن. حتی خود استیو هم بهش اشاره کرده. یه جا تو یه مصاحبهای استیو به یه حرفی از پیکاسو اشاره میکنه که گفته «هنرمندهای خوب کپی میکنن، هنرمندهای بزرگ میدزدن.» بعد خود استیو میگه «ما همیشه از سرقت ایدههای عالی شرمندهایم.» میگه زیراکسیها خیلی راحت میتونستن صنعت کامپیوتر رو قبضه کنن ولی خودشون فرصت رو از دست دادن، چون شناخت خوبی از این صنعت نداشتن. در واقع نظر استیو این بود که بیشتر اونها فرصتسوزی کردن تا ما سرقت کرده باشیم.
البته بحث اینه که حالا اینا که برنداشتن دقیقا همونها رو پیاده کنن. خیلی بهترشون کردن. معمولا محصولهای خوب نسخهی بهبود دادهشده از ایدههای خوبه دیگه. این اپلیها هم اون ایدهها رو برداشتن و کلی بهترشون کردن. مثلا ماوسی که زیراکسیها داشتن ۳ تا دکمه داشت، قیمتش هم حدود ۳۰۰ دلار درمیومد. بعد هر جایی هم کار نمیکرد. یعنی رو یه سطحهای خاصی کار میکرد. این خب برای یه محصول جدیدی که تازه میخواستن به مردم معرفیش کنن خیلی چیز پیچیده و گرونی بود. استیو پاشد رفت یه دفتر طراحی گفت میخوام یه ماوسی برام طراحی کنید که روی شلوار جینم هم که بخوام بذارم کار کنه. فقط هم یه دکمه داشته باشه. قیمت نهاییش هم نمیخوام بیشتر از ۱۵ دلار بشه. یعنی ببینید ایدهی اولیهای که اینا دیدن چقدر با محصولی که دنبال ساختش بودن فرق میکرده. حالا این فقط ماوسه. اینا رابط گرافیکی رو هم کلی تغییر دادن. مثلا توی رابط گرافیکی زیراکس نمیشد پنجرهها و فایلها رو با ماوس گرفت کشید این طرف و اون طرف. یا مثلا برای یه سری کارها باید یه سری دستور رو هم وارد میکردی. اپلیها اومدن کلا اختیارات ماوس رو بیشتر کردن تا کاربر حس کنه با این ماوس دیگه هر کاری تو صفحه میتونه بکنه. یه قابلیت خیلی جالب دیگهای که گذاشتن این بود که میشد با دو تا کلیک پشت هم یه فایل یا فولدر رو باز کنید. یا مثلا میشد ۲ تا پنجره رو روی هم گذاشت انگار که کاغذها ریختن روی هم. اینها الان برای ما خیلی مشخصه، همه بهش عادت کردیم. این چیزها رو همین مهندسهای اپل به ذهنشون رسیده و به اون ایدهی اولیه اضافه کردن.
حالا وقتی این همه تغییر دادن، آیا زیراکسیها اصلا میتونن بگن این ایدهی ما بوده؟! همیشه یه بحث هست که ایدهی خوب مهمتره یا اجرای خوب؟ خیلیها میگن عالی اجرا کردن یه ایدهی نسبتا خوب خیلی بهتر از بد اجرا کردن یه ایدهی عالیه. حالا استیو و رفقا، یه ایدهی عالی رو گرفتن، عالی هم اجراش کردن! اما زیراکس هم بیکار نشست. اونها هم کامپیوتر خودشون به اسم زیراکساستار رو تو سال ۱۹۸۱ معرفی کردن. با رابط گرافیکی، ماوس، پنجرهها و کلی مفهومهایی که ما الان از یه کامپیوتر میشناسیم. زیراکساستار حدود ۲ سال قبل از عرضهی لیسا و ۳ سال قبل از مکینتاشی که حالا بهش میرسیم معرفی شد. اما یه شکست واقعی بود. قیمت فروش زیراکساستار بیشتر از ۱۶ هزار دلار بود. اونها حتی تو بازار هدفشون یعنی بازار ماشینهای اداری هم موفق نشدن چه برسه به استفادههای خونگی.
همزمان با لیسا اپل داشت روی یه پروژهی دیگه هم کار میکرد. یه کامپیوتر ارزون قیمت برای استفادهی عموم. ایدهی این پروژه رو جف راسکین (Jef Raskin) داده بود. راسکین یه متخصص علوم کامپیوتر بود که توی دانشگاه موسیقی و هنرهای بصری درس میداد. چند سال پیش وقتی استیو دنبال یه نفر برای طراحی بروشورهای Apple ll بود استخدامش کرد و شده بود مسئول چاپ و نشر اپل. خبر وجود «زیراکس پارک» رو هم راسکین به گوش استیو رسوند که بعد پاشدن با هم رفتن اون سالن محرمانهی «زیراکس پارک» رو دیدن. همون موقعها که پروژهی لیسا داشت شکل میگرفت، راسکین رفت پیش مارککولا و در مورد ایدهش گفت: ساخت یه کامپیوتر برای استفادهی عموم با قیمت تقریبی هزار دلار. با همه چی. یعنی مانیتور و کیبورد و اینا. راسکین اعتقاد داشت باید طوری جمعش کنیم که در آینده تقریبا تو هر خونهای پیدا بشه. وصل شدنش به آرپانت هم یکی از برنامههاش بود. آرپانت یه جورایی پدر اینترنت فعلیه.
موافقت مارککولا رو گرفت و رفت توی یه دفتر جدا از دفتر اصلی شرکت، پروژه رو شروع کرد. اسم پروژهش رو هم گذاشت مکینتاش. مکاینتاش اسم یه مدل سیبه. این سیبهای قرمز و سبز که گوشت سفید داره و مزهی ترشی هم داره و معمولا توی پاییز میاد. راسکین این سیب رو خیلی دوست داشت. واقعا هم یکی از بهترین سیبها هست. بنابراین پیشنهاد داد اسم پروژه رو بذارن مکینتاش. البته از نظر نوشتاری یه تفاوتی داره.
اما اصل تمرکز اپل روی پروژهی لیسا بود. این پروژه خیلی براشون مهم بود و کلی روش خرج کرده بودن. ولی توی این پروژه یه مشکل وجود داشت. اون هم شرایط کار کردن کنار استیو بود. مارککولا و اسکات حس کردن حضور استیو میتونه باعث بشه این پروژه به مشکل بخوره. دنبال یه راهی بودن تا استیو رو از پروژه کنار بذارن. به ذهنشون رسید که میتونن استیو رو از لیسا منتقل کنن به مکینتاش. این طوری هم پروژهی لیسا با حاشیهی کمتری به کارش ادامه میداد، هم استیو رو از دفتر اصلی شرکت دور کرده بودن. کلا حضور استیو کنار اونها باعث میشد دستشون توی استخدام هم بسته باشه و نتونن هر کسی رو به شرکت اضافه کنن. به هر حال استیو روی هر کسی یه ایرادی میذاشت! سپتامبر ۱۹۸۰، مارککولا و اسکات یه چارت سازمانی جدید طراحی کردن و اون رو به شرکت ابلاغ کردن. طبق این چارت استیو از تیم لیسا به تیم مکینتاش منتقل میشد و باید میرفت توی دفتر دوم شرکت. استیو خیلی ناراحت شد ولی کاری از دستش برنمیاومد. پروژهی لیسا رو با ناراحتی ترک کرد و وارد تیم مکینتاش شد.
استیو که وارد تیم مکینتاش شد، اینا یکی دو سالی بود شروع کرده بودن ولی کار خیلی پیش نمیرفت. اینا مثلا داشتن کار میکردن. میشستن تو دفتر بازی میکردن با هم. اسکات و مارککولا هی میومدن پروژه رو تعطیل کنن، راسکین میرفت التماس که نه ما برنامه داریم، این پروژه جلو میره و اینا و باز یکم وقت میگرفت. ولی استیو که وارد این پروژه شد اوضاع کلا فرق کرد. خیلی چیزها رو تغییر داد اصلا. کلیت ایدهی راسکین رو قبول داشت ولی اعتقاد داشت یه جاهاییش باید تغییر کنه. مثلا راسکین برداشته بود برای این که قیمت کار ارزون دربیاد، یه پردازندهی ضعیف استفاده کرده بود. اما از اون طرف میخواست که رابط گرافیکیش رنگی باشه و فلان باشه و بهمان باشه و اینا. استیو اومد گفت «آقا این نمیشه اصلا! با این پردازنده کار نمیکنه که.» هرچی تست میکردن میدیدن نه واقعا نمیشه جابز راست میگه درست کار نمیکنه. هی استیو میگفت پردازنده رو عوض کنیم، راسکین میگفت نه قیمت میره بالا. آخر استیو دید این گوش نمیده، خودش رفت با یه مهندسی صحبت کرد و یه سری مشخصات دستگاه رو عوض کرد. راسکین هم ناراحت شد و استعفا داد. و این طوری استیو شد مسئول اصلی پروژهی مکینتاش.
اولین قدم استیو این بود که این پروژه رو تبدیل کنه به پروژهی خودش. تصمیم گرفت برای این که امضای راسکین رو از روی پروژه برداره اسمش رو عوض کنه. چون خب مکینتاش اسم سیب مورد علاقهی راسکین بود دیگه. استیو اومد اسم Bicycle، یعنی دوچرخه، رو پیشنهاد داد. دوچرخه چرا؟ چون خیلی جاها گفته بود «کامپیوتر یه دوچرخه برای ذهن آدمه.» اعتقاد داشت اختراع دوچرخه باعث شده انسانها بتونن پیشرفتهای بزرگی داشته باشن. اختراع دوچرخه رو یه نقطه عطفی توی تاریخ بشر میدونست. میگفت اختراع کامپیوترها هم یه چیزی مثل همونه. که فکر کنم درست هم میگفت. ولی از اسم بایسیکل خیلی استقبالی نشد. هنوز همه همین مکینتاش یا خلاصهش یعنی مک رو استفاده میکردن. یه ماهی برای تعویض اسم اصرار کرد و بعد دید هیچ کس استقبال نمیکنه، بیخیالش شد.
حالا دنبال چندتا مهندس بود تا بتونه تیم رو گسترش بده و کار رو به صورت جدی شروع کنه. هر طور شده از اینور اونور شرکت چند نفر رو جور کرد. مثلا یه بار رفت پای سیستم یکی از مهندسها بهش گفت «من دنبال افراد خوبم که روی پروژهی مکینتاش کار کنیم. تو فکر میکنی اونقدر خوب هستی؟» طرف هم گفت «آره خوبم.» استیو گفت «خب پاشو بریم دفتر مکینتاش.» طرف گفت «باشه. صبر کن داره روی یه چیزی از Apple ll کار میکنم. تموم بشه، تحویل یکی دیگه بدم، میام.» استیو گفت «Apple ll چیه آخه؟! چند سال دیگه هیچ خبری ازش نیست. ما داریم رو آیندهی صنعت کامپیوتر کار میکنیم.» اینو گفت، خم شد برق کامپیوتر مهندسه رو کشید، همهی چیزهایی که نوشته بود پرید! بعد گفت «خب حالا پاشو بریم!»
کلا مدل استخدام کردنش عجیب و جالبه. خیلی جای حرف داره. مثلا اون موقع یه کار دیگهای که میکرد این بود. یه نمونهی اولیه از مکینتاش گذاشته بودن، تو سالنی که اینا کار میکردن، روش پارچه انداخته بودن. استیو میخواست ببینه طرف به کارش میاد یا نه، برمیداشت طرف رو میبرد اونجا، براش توضیح میداد که ما داریم کامپیوتر رو از نو میسازیم و این دستگاه میخواد دنیا رو عوض کنه و از این حرفها، بعد یهو پارچه رو از رو کامپیوتره میکشید. دقت میکرد طرف چه واکنشی نشون میده. اگه خیلی هیجانزده میشد، میرفت با ماوسش کار کنه، استخدامش میکرد. ولی اگه میدید واکنش خاصی نشون نمیده، بیخیالش میشد، ردش میکرد بره. کلا استیو به این رونمایی یهویی خیلی علاقه داشت. ارائههاش رو هم ببینید دقیقا همچین کاری رو میکنه. غافلگیر کردن رو دوست داشت. عاشق این بود که ببینه بینندهها چه واکنشی نشون میدن. در مورد ارائههای مهمش حالا زیاد صحبت میکنیم در ادامه.
استیو برای این که نیروهاش رو تحت تاثیر قرار بده شیوههای مختلفی رو به کار میبرد. خیلی تکنیکی صحبت نمیکرد، بیشتر هیجانی برخورد میکرد. مثلا به یکی از کارمندهایی که داشت روی سیستم عامل مکینتاش کار میکرد گفت «این چرا اینقدر دیر بالا میاد؟ خیلی طولانیه، حداقل باید ۱۰ ثانیه کم کنی ازش.» طرف شروع کرد یه سری اصطلاحات فنی گفت که اگه بخوایم سرعتش بره بالا باید مثلا این کارو بکنیم و اون کارو بکنیم و اینا، استیو پرید وسط حرفش گفت «ببین، اگه کم کردن ۱۰ ثانیه باعث بشه جون یه نفر نجات پیدا بکنه، اون موقع همچین کاری رو انجام میدی یا نه؟» رفت روی تخته وایتبردش یه طرحی کشید که آره «اگه ۵ میلیون نفر بخوان از مک استفاده کنن، هر روز ۱۰ ثانیه بیشتر طول بکشه تا سیستمشون بیاد بالا، هر سال ۳۰۰ میلیون ساعت از عمر کاربرهامون رو تلف کردیم. که این یعنی عمر ۱۰۰ تا انسان!» طرف قشنگ هیجانزده شد، دیگه هیچی نگفت، رفت یه سری تغییرات داد و حالا سیستم عامل ۲۸ ثانیه زودتر میومد بالا! این طوری روشون تاثیر میذاشت. باعث میشد حس کنن دارن یه محصول عالی میسازن. برای استیو مهم نبود که چقدر پول درمیارن. مهم این بود که یه محصول واقعا عالی تولید کنه. و همین «اهمیت محصول عالی» برای استیو بود که به نظرم اپل رو اپل کرد.
البته خیلیها هم با این کارش مخالف بودن. از جمله واز. میگفتن حالا این هیجانزده کردن کارمندها هم خوبه، ولی چیز ضروریای نیست. بدون این کارها هم میشه هیجان وارد کرد. ضمن این که اینا از برنامهی زمانبندی عقب بودن، هزینههای کار داشت خیلی میرفت بالا. ولی خود استیو و تیمش داشتن از بودن توی این پروژه حال میکردن. کل تیم یه تیشرت داشتن، روشون نوشته بود «۹۰ ساعت کار در هفته و ما عاشقش هستیم!» ۹۰ ساعت! خیلیه! اینا قشنگ کل زندگیشون رو وقف این پروژه کرده بودن. همهشون افتخار میکردن که دارن توی این پروژه و زیر نظر استیو جابز کار میکنن.
ظاهر محصول هم خیلی برای استیو مهم بود. به کوچکترین جزئیات گیر میداد! یه بحث خیلی زیادی داشتن سر این که کلا دستگاه میخواد چه شکلی باشه. راسکین که پروژه رو شروع کرده بود میخواست کل محصول یه چیز باشه. یعنی کیبوردش وصل باشه، بشه جمع کرد. جمع و جور باشه. یه چیزی مثل لپتاپ که چند سال بعد ساخته شد. ماوس هم که از اول آشنا نبود بهش، بعدش هم که رفت زیراکس پارک و باهاش آشنا شد، به خاطر بحث هزینه، اضافهش نکرد به پروژه. استیو که اومد، کلا همه چیز رو عوض کرد. گفت نه ماوس که ضروریه باید باشه. کیبورد رو هم جدا میذاریم، بقیهش یعنی مانیتور و کیس با هم باشه. کلا یه دستگاه، با ماوس و کیبورد. میگفت اندازهی این دستگاهه هم مهمه. دفترچهش رو باز کرد روی میز، گفت ببینید کل دستگاه باید همینقدر جا بگیره. چندتا طراح مختلف روی این پروژه کار میکردن. هی اینا طراحی میکردن، با قالب گچی ماکت میساختن، استیو میگفت نه این قشنگ نیست باید خاصتر باشه. بعد میگفت باید حس دوستانه بودن هم بده. بالاخره یه طرحی رو ساختن که دقیقا همون طوری بود که استیو میخواست. یه طرح تقریبا شبیه صورت انسان. بالا مانیتور، زیرش هم یه بریدگی برای ورود فلاپی، پایین هم یه تورفتگی داشت که حس چونهی انسان رو میداد. کلا حس مهربونی میده، انگار داره لبخند میزنه. حالا عکسش رو میذاریم ببینید. خیلی جالبه.
وضعیت در مورد طراحی داخل دستگاه هم همین بود. به شکل قطعهها و طراحی بورد هم گیر میداد. یه بار یکی از مهندسها بهش گفت «مهم اینه دستگاه خوب کار کنه. کی میخواد داخل دستگاه رو ببینه.» استیو هم بهش جواب داد که «هیچ وقت یه نجار خوب نمیاد پشت قفسههاش رو چوب آشغالی بذاره. اگه میخوای یه محصول خوب درست کنی، باید کل اجزای محصولت خوب باشه.» یادتونه که پدرش هم موقع درست کردن نردههای خونهشون همین اعتقاد رو داشت.
گیرهای استیو فقط روی بحث ظاهر فیزیکی دستگاه نبود. سر ظاهر سیستم عامل هم گیر میداد. میگفت «این پنجرههای مستطیلی که توی صفحهس چرا گوشهها اینقدر تیزه؟» میگفتن «نه بابا گرده، ببین یکم انحنا داره.» میگفت «نه این کمه، قشنگ نیست، باید بیشترش کنید.» هی این طراح رابط کاربریشون میگفت «آقا، این نیاز به محاسبههای پیچیده داره، پردازندهمون نمیکشه، نمیشه.» استیو قبول نمیکرد میگفت «یعنی چی نمیشه؟! نمیشه نداریم! تو همین اتاق رو ببین! وایتبرد رو ببین، این میز رو ببین، اون تابلو رو ببین، همه مستطیلن، گوشهشون هم گرده. نمیشه که کل محیط اطرافمون پر از مستطیلهای دور گرد باشه، بعد توی کامپیوترمون همه تیز باشه! این یه نما از واقعیت ماس.» اما حرفش همین جا تموم نشد، برداشت طراحه رو برد بیرون با هم راه برن. رفتن تو خیابون استیو هر چی میدید مستطیل دور گرده نشونش میداد. پنجرهی ماشینها، بیلبوردها، تابلوهای راهنمایی و رانندگی، علائم توشون، همه چی. اینقدر نشون داد که آخر طرف گفت «اوکی آقا باشه، بذار برم ببینم چیکارش میتونم بکنم.» همین الان کامپیوترتون رو ببینید، آیکونها و پنجرههاش رو ببینید، یا رو گوشیتون، آیکونها رو ببینید. گوشهی همهشون گرده، نه؟ این اصرار استیو هنوز بعد از بیشتر از ۴۰ سال استفاده میشه!
مسالهی بعدی که استیو روش تاکید میکرد بحث فونت بود. یادتونه توی اپیزود قبلی گفتم که رفته بود یه کلاس خطاطی، خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، بعد گفتم این کلاسه بعدا به کارش میاد. اینجا همون جاست. گیر داده بود که «باید فونت نوشتاریمون قشنگ باشه وگرنه که با بقیه فرقی نداریم.» مارککولا و بقیه بهش میگفتن «بابا این چیه، چرا وقت مردم رو میگیری برای همچین چیزی؟» میگفت «نه فونت به شدت مهمه. چون این میخواد چاپ بشه بیاد بیرون، مردم بخونن. باید قشنگ و چشمنواز باشه.» کلا فونت چیزی بود که قبل از این کسی بهش اهمیت نمیداد. ولی کم کم اهمیت پیدا کرد و یه جورایی روی صنعت چاپ تاثیر گذاشت. این کار باعث شد فونت کتابها و روزنامهها قشنگتر بشه. سر اسم این فونتها هم فکر میکردن چی بذارن و اینا، استیو میگفت باید یه اسمی باشه که شاخص باشه، مردم بشناسن، تو ذهنشون بمونه. در نهایت اسمشون رو گذاشتن نیویورک، سانفرانسیسکو، برلین، لندن و از این جور اسمها. همین الان هم این فونتها رو داریم توی سیستمهامون.
یه کار دیگهای که کردن این بود که کلیدهای جهتنما رو از روی کیبورد حذف کردن. یعنی همین ۴ تا کلید بالا، پایین، چپ، راست. برای چی؟ برای این که کاربر مجبور بشه از ماوس استفاده کنه. این یه خوبی دیگه هم براشون داشت. برنامهنویسها مجبور بودن برنامههای مخصوص مکینتاش طراحی کنن. نمیتونستن برنامههاشون رو طوری طراحی کنن که روی همهی سیستم عاملها اجرا بشه. بعد هم اومدن پیچهای کیس رو یه مدل خاصی گذاشتن که فقط با ابزارهای خودشون باز بشه، بقیه نتونن بازش کنن.
پروژهی مکینتاش حسابی رو به پیشرفت بود و استیو داشت عشق میکرد. همه چیز داشت دقیقا همون مدلی که میخواست پیش میرفت. حدود ۶۰ تا کارمند داشت توی تیمش و ساختمونشون رو هم عوض کرده بودن رفته بودن یه پایگاه اختصاصی خوب برای مکینتاش راه انداخته بودن. اما این وسط برای استیو هنوز یه مانع بر سر راه بود: مدیرعامل شرکت، مایک اسکات. اسکات هی تصمیمهای استیو رو میبرد زیر سوال، استو هم دنبال این بود که کله پاش کنه. یه بار که اسکات برای تعطیلات رفته بود هاوایی، استیو تیر خلاص رو زد، یه جلسهی هیئت رئیسه تشکیل داد و به اتفاق آرا آقای مایک اسکات رو از مدیرعاملی اپل برکنار کردن. حالا مارککولا شخصا مدیر موقت اپل شد. این طوری اختیار عمل استیو هم رفت بالا.
اما شرکت هنوز نیاز به یه مدیرعامل داشت چون مارککولا نمیخواست مدیرعامل بمونه. حوصلهی مدیریت نداشت. دوست داشت با پولی که از سهام شرکتهای مختلف داره همینطوری زندگیش رو بگذرونه. استیو هم میدونست که از عهدهی این کار برنمیاد. بقیه هم خیلی موافق نبودن استیو مدیرعامل بشه. پس دوباره باید دنبال یه نفر جدید میگشتن. گشتن و گشتن که مثلا یه مدیر درست و حسابی پیدا کنن. حقوقی هم که پیشنهاد میدادن بالا بود. در حد سالی ۱ میلیون دلار. چیزی که اون موقع توی سیلیکون ولی رقم بالایی بود. رفتن به رئیس یکی از بخشهای IBM پیشنهاد دادن، قبول نکرد. به این نتیجه رسیدن که تخصص رو خودشون دارن، شاید بهتر باشه بیشتر روی پیدا کردن یه بازاریاب تمرکز کنن. طرف تخصص بازاریابی داشته باشه، اون خلاء شرکت رو پر میکنه. یکی که رفت و آمد داشته باشه، ۴ تا سرمایهگذار بشناسه، حرف زدن بلد باشه، خیلی تخصص توی کامپیوتر هم نداشت نداشت، مهم نیست.
با این هدفگذاری جدید گزینههای دیگهای اومد توی لیستشون. یکی از اونها جان اسکالی (John Sculley) بود. مدیرعامل وقت پپسی. اسکالی از اول کارش رو به عنوان فروشنده توی پپسی شروع کرده بود، بعد هم شده بود مدیر تبلیغات و بعد هم مدیرعامل. یعنی تا حالا توی صنعت کامپیوتر نبود. اما دوست داشت که وارد این صنعت بشه چون حس میکرد صنعتیه که رو به رشده. داریم در مورد موقعی حرف میزنیم که هنوز رقابت توی صنعت کامپیوتر اونقدر زیاد نشده بود و اپل این شانس رو داشت که خیلی زود رشد بکنه و گنده بشه. استیو پاشد رفت پیشش و باهاش حرف زد و اینا. بعد هی برو و بیا، اسکالی مردد بود. وقتی محیط اپل رو میدید حس میکرد این خیلی با محیطی که تا الان توش کار کرده فرق داره. جو پپسی خیلی آروم بود، کلا شرکت منظمی بودن. یه احترامهایی بود. ولی وقتی اپل رو دید، دید اوه اوه چه بلبشوییه. انگار هیچی سر جاش نیست. هر کسی واسه خودش رئیسه و توی جلسهها هم همینطوری سر هم دیگه داد میزنن و اینا. ولی از اون طرف، حسابی تحت تاثیر شخصیت استیو قرار گرفته بود.
استیو هم حس کرده بود این خیلی به لحاظ بازاریابی کاربلده، میتونه کلی چیز ازش یاد بگیره. به خاطر همین هر رفتاری میکرد تا اینو راضیش کنه. همش ازش تعریف میکرد. میگفت «وای ما چقدر شبیه همیم، چقدر مثل هم فکر میکنیم.» اسکالی هم ادامه میداد که «آره خیلی شبیهیم و اینا.» اسکالی از هنر صحبت میکرد، استیو هم میگفت «اتفاقا من هم عاشق هنرم.» اسکالی میگفت «من عاشق پاریسم. همیشه تعطیلات میرم اونجا. اگه تاجر نشده بودم قطعا یه هنرمند میشدم.» استیو هم میگفت «دقیقا، من هم اگه نیومده بودم سمت کامپیوتر، یه شاعر میشدم توی پاریس.» راست هم میگفتا ولی نه دیگه در این حد. ولی خب استیوه دیگه همیشه عادت داره یکم بزرگنمایی کنه توی حرفهاش.
چند روز بعد که دیگه تقریبا توافق کرده بودن، رفتن تو خونهی استیو تا قرارداد رو بنویسن. اسکالی گفت «۱ میلیون دلار سالیانه جای خود. ۱ میلیون دلار هم برای پاداش امضای قرارداد میخوام.» استاد مثل این که دنبال بهونه بوده «نه» بشنوه. ولی در کمال تعجبش استیو گفت «اوکی، مشکلی نیست. حتی اگه شرکت هم نتونه بده، خودم از جیب بهت میدم. به نظرم نباید بذاریم مشکلها مانعمون بشن، تو بهترین کسی هستی که تا حالا دیدم، مطمئنم مناسبترین فرد برای اپلی.» اسکالی گفت «ببین یه فکر دیگه هم کردم. نظرت چیه تو خودت مدیرعامل بشی، با هم دوست باشیم، من مشاورت باشم. هر موقع هم بیای نیویورک من با کمال میل برات وقت میذارم، با هم صحبت میکنیم.» یعنی حتی با اون حرف قبلی هم تردیدش برطرف نشده بود. استیو دیگه نمیدونست چی بگه. سرش رو انداخت پایین، یه مکثی کرد بعد یه جملهای بهش گفت که خیلی معروفه. گفت «دوست داری بقیهی عمرت رو بشینی آب شکر قاطی کنی به مردم بفروشی یا میخوای بیای پیش من دنیا رو عوض کنی؟» اینو که گفت، دیگه اسکالی نتونست چیزی بگه. میگه حس کردم یه مشت محکمی خورد تو شکمم. دیگه قبول کرد و زیر قرارداد رو امضا کرد.
سال ۱۹۸۳ کم کم داشتن به زمان عرضهی مکینتاش نزدیک میشدن، استیو قصد داشت براش یه کمپین تبلیغاتی عظیم راه بندازه. بزرگترین جایگاهی که برای این تبلیغات هدف قرار دادن وسط سوپر بول بود. سوپر بول مسابقهی فینال فوتبال آمریکاییه که هر سال به صورت یه تک بازی بین قهرمان کنفرانس شرق و غرب برگزار میشه. زمانش هم الان وسطای فوریهس ولی اون موقعها یه ماه زودتر یعنی وسطای ژانویه بود. بین دو نیمهی این مسابقه کلی خواننده و اجراکنندهی بزرگ میان. کلا خیلی خفنه، کلی بیننده داره. یه چیزی بیشتر از ۱۰۰ میلیون نفر. به خاطر همین هم تبلیغ توی سوپر بول یکی از گرونترین جایگاههای تبلیغاتی تلویزیونی جهانه. یا شاید هم گرونترینش. همین امسال توی سال ۲۰۲۲ هزینهی ۳۰ ثانیه تبلیغ توی سوپر بول ۶.۵ میلیون دلار بود. عجیبه واقعا این رقم! با این وجود این قیمت، خیلی از بزرگترین کمپینهای تبلیغاتی جهان حاضرن این پوله رو بدن تا تبلیغشون وسط این مسابقه پخش بشه. ۳۸ سال پیش تو سال ۱۹۸۴، اپل یه چیزی حدود ۹۰۰ هزار دلار برای یه تبلیغ ۱ دقیقهای توی این جایگاه خرج کرد. البته این قیمتی که میگم، هزینهی ساخت کلیپ هم جزوشه.
حالا محتوای این کلیپ ۹۰۰ هزار دلاری چی بود؟ قبلش باید یه پیشزمینه بگم. ۱۹۸۴ کلا سال خاصیه. اون هم به خاطر رمان پرفروش ۱۹۸۴ اثر جرج ارول (George Orwell). احتمالا همه اسم کتاب ۱۹۸۴ رو شنیدید. اگر هم نشنیده باشید قطعا اسم کتاب دیگهی آقای ارول رو شنیدید. یعنی «قلعهی حیوانات» یا «مزرعهی حیوانات». رمان ۱۹۸۴ یه رمان سیاسی پادآرمانشهره که سال ۱۹۴۹ منتشر شده. توش فضای یک کشور با نظام تمامیتخواه رو ترسیم میکنه. توی این کشور تمام روزنامهها و کتابها سانسور میشه و حتی به نامههای مردم به همدیگه هم رحم نمیکنن. کل کشور زیر نظر «برادر بزرگ» یا «Big Brother»ـه. در واقع این «برادر بزرگ» رهبر تنها حزب رسمی کشوره. سخنرانیهاش همیشه توی سطح شهر توی نمایشگرهای مختلف، تو خونهها، کلا همه جا پخش میشه. توی این جامعه آزادیهای فردی و حریم خصوصی معنیای نداره. حتی صفحههای نمایش تو خانهها از شهروندها جاسوسی میکنن. همه مجبورن همیشه لبخند بزنن. چون اگر حکمرانهای پشت صفحههای بفهمن که از شرایط راضی نیستن، مجازاتشون میکنن. مجازاتهایی که میتونه تا اعدام هم بالا بره. این کتاب یه جورایی نقدیه به سیستمی که اون زمان توی شوروی برپا بود.
از روی این کتاب یه فیلم هم با بازی جان هارت (John Hurt) ساخته شده. لینک کتاب و فیلم توی توضیحات هست. این رمان اینقدر مشهور شده بود که کلا سال ۱۹۸۴ رو مهم کنه. تا حدی که مثلا همین فیلمی رو که گفتم از روی این رمان ساختن، توی همون سال و دقیقا سر همون تاریخهایی که توی کتاب هست فیلمبرداری کردن. بعد این مفهوم Big Brother هم اصلا خیلی معروفه. خیلی ازش استفاده میشه. مثلا یه ریالیتی شو هست به اسم Big Brother. توی کشورهای مختلفی برگزار میشه. حالا جزئیات زیاده، بگذریم. منظورم اینه که این رمان در این حد وارد فرهنگ عامهی مردم شده.
حالا استیو اینا رفتن برای کمپین تبلیغاتی مکینتاش با یه شرکتی قرارداد بستن تا یه تیزر براشون بسازه برای نمایش توی سوپر بول. کارگردانی هم که استیو برای ساخت این کلیپ انتخاب کرد ریدلی اسکات (Ridley Scott) بود. کارگردان مشهور سینما. سازندهی فیلمهای بلیدرانر و گلادیاتور. کلیپی که ساخته شد با الهام از همین رمان ۱۹۸۴ بود. خیلی جالبه، حتما میذاریم توی شبکههای اجتماعیمون ببینید. یه گروه بزرگی از آدمها نشستن، این «برادر بزرگ» داره توی یه صفحه نمایش گنده براشون سخنرانی میکنه. یهو یه زن با یه لباس با لوگوی مکینتاش و یه پتک تو دستش میدوه توی سالن. نیروهای امنیتی هم دنبالشن. زنه پتک رو پرت میکنه سمت صفحهی نمایش، دقیقا تو همون لحظهای که «برادر بزرگ» میگه «ما مستولی خواهیم شد.» پتکه میخوره به صفحه و صفحه منفجر میشه. بعد گوینده میگه «در ۲۴ ژانویه اپل مکینتاش را معرفی خواهد کرد. و شما متوجه میشوید که چرا ۱۹۸۴ مثل ۱۹۸۴ نخواهد بود.»
استفاده از Big Brother توی این کلیپ اشاره به Big Blue یا IBMـه که یه لوگوی آبی مشهور داره. IBMاون موقع یه کامپیوتر رو معرفی کرده بود که خیلی پرفروش شده بود. استیو رفته بود این کامپیوتره رو خریده بود، اعتقاد داشت آشغاله. حالا با ادبیات خودش. میگفت توش به حقوق کاربرها توجهی نمیشه. چون تکنولوژیش قدیمیه. حالا در مورد جملهای که ته کلیپ پخش میشه. میگه «و شما متوجه میشوید که ۱۹۸۴ مثل ۱۹۸۴ نخواهد بود.» ۱۹۸۴ اولی سال ۱۹۸۴ هست و ۱۹۸۴ دومی منظورش اینه که استفاده از کامپیوترهای IBM توی امسال این طوریه که انگار دارید توی رمان ۱۹۸۴ زندگی میکنید. یه کلیپ ساده با کلی مفهوم.
کلیپ که ساخته شد، هیئت مدیره و مدیرعامل و اینا باهاش موافق نبودن. میگفتن «این چیه؟! اصلا کی نگاه میکنه اینو؟!» استیو خشکش زده بود. گفت «ما این همه خرج کردیم اینو درست کردیم، چی دارید میگید شما؟!» برد نشون وازنیاک داد، واز گفت «واای، اصلا شگفتزده شدم، خیلی خوبه! اگه شرکت حاضر نیست پول بده، نصف پولش رو خودم میدم!» بالاخره شرکت راضی شد، قرار شد تبلیغ پخش بشه. وسط کوارتر سوم بازی، به جای صحنهی آهستهی یکی از حملههای تیم ریدرز (Raiders) صفحهی تلویزیون تو کل آمریکا برای ۲ ثانیه تاریک شد، بعد کلیپ تبلیغاتی اپل پخش شد. این طوری ۹۶ میلیون نفر این کلیپ رو دیدن. خبرش یهو انگار ترکید. همه در موردش صحبت میکردن. توی شبکههای مختلف و توی بخشهای خبری، همه جا. قشنگ به هدفشون رسیدن. همه منتظر بودن ببینن این مکینتاش چطوریه، قراره چیکارا بکنه که اینا این طوری میگن؟!
رسیدیم به ۲۴ ژانویه ۱۹۸۴. مراسم معرفی مکینتاش، یکی از پراسترسترین روزهای زندگی استیو بود. حالا با اون تبلیغی که کرده بودن همه منتظر بودن تا این کامپیوتره رو ببینن. استیو از یکی دو روز قبلش تمام جزئیات صحنه رو بررسی کرد و چندین و چند بار اجرا کردن تا کامل مسلط بشن به اوضاع. از نور سالن بگیر تا این که چطوری از دستگاه رونمایی کنن. صبح قرار بود مراسم برگزار بشه و استیو تا نصفه شب درگیر این کارها بود. اسکالی، یعنی مدیرعامل شرکت، رو مجبور کرد روی تک تک صندلیهای سالن بشینه، نور رو بررسی کنه. ببینه همه چیز رو خوب میبینه یا نه. یعنی تا این حد.
بالاخره مراسم شروع شد. کل صندلیهای سالن پر شده بود. همه واقعا عطش داشتن ببینن این مکینتاش چیه. اول جان اسکالی به عنوان مدیرعامل شرکت اومد بالا، یکم صحبت کرد و بعد کلی از استیو تعریف کرد و معرفیش کرد که بیاد روی صحنه. استیو اومد و از همون اول شروع کرد به صحبت در مورد IBM و کارهایی که کرده. از فرصتهایی گفت که IBM تو سالها از دست داده. بعد از مسیر اپل گفت و رسید به الان، یعنی سال ۱۹۸۴. گفت «IBM قصد داره به آینده مسلط بشه، یه بازار انحصاری درست کنه. حالا امید همه به اپله که جلوی این بازار انحصاری رو بگیره. اما IBM سعی میکنه جلوی اپل رو بگیره.» بعد پرسید «آیا IBM موفق میشه به کل صنعت کامپیوتر چیره بشه و عصر اطلاعات رو مال خودش کنه؟ آیا حق با جرج اورول بوده؟» تماشاگرا تشویق کردن و بعد دوباره اون تبلیغ پخش شد. تبلیغ که تموم شد کل سالن وایستاده بودن و تشویق میکردن. استیو شروع کرد در مورد مشخصات مکینتاش گفت و اون رو با کامپیوتر IBM و Apple ll مقایسه کرد. توی توضیحاتش، مقایسههایی که میکنه و کلماتی که به کار میبره واقعا آدم رو جذب میکنه، دوست داره بره بخرتش باهاش کار کنه. تازه هنوز ظاهر دستگاه رو نشونمون نداده.
صحبتهاش که تموم شد گفت «میخوام شخصا مکینتاش رو بهتون معرفی کنم.» بعد هم تاکید کرد صحنههایی که قراره ببینید همه با همین کامپیوتر ساخته شدن. عرض صحنهی تاریک رو طی کرد و رسید به کیفی که اون طرف صحنه هست. کیف رو باز کرد، دستگاه رو با یک دست از توش آورد بیرون. ماوس رو هم درآورد و وصل کرد بهش. این خیلی مهمه چون کامپیوترهای IBM رو نمیتونستی با یه دست بلند کنی. بعد یه فلاپی از توی جیب کتش درآورد و گذاشت توی دستگاه. فلاپی رو که گذاشت، یه ویدیو پخش شد. قبل از هر چیز موسیقی متن فیلم «ارابههای آتش» ساخت ونجلیس شروع به پخش کرد. چیزی که همه رو هیجانزده کرده. بعد اول کلمهی مکینتاش از جلوی تصویر رد شد، بعد یه صفحه اومد که بالاش نوشته بود مکینتاش، زیرش انگار که یه چیزی داشت با دست نوشته میشد. نوشت «دیوانهوار عالی» («Insanely Great»). الان این عبارت رو سرچ کنید، هرچی میاره در مورد همین مراسم و مکینتاشه. بعدش هم چندتا تصویر از کارهایی که سیستم میتونه انجام بده نشون داده شد. مثل تصاویری که میشه باهاش کشید، فونتهای مختلفی که میشه باهاشون تایپ کرد، شطرنج سهبعدی و این جور چیزا. جمعیت فقط تشویق میکرد.
اما سورپرایز اصلی مونده بود. بعد از این که تصاویر تموم شد، استیو لبخند زد و بعد گفت «این روزها ما خیلی راجع به مکینتاش صحبت کردیم ولی امروز برای اولین بار تو تاریخ، میخوایم که مکینتاش خودش صحبت کنه.» بعد رفت و دکمه ماوس رو فشار داد. در کمال تعجب همه، کامپیوتر شروع به صحبت کرد. «سلام. من مکینتاش هستم. واقعا عالیه که از اون کیف بیای بیرون.» صداش مثل همون صدایی بود که استیون هاوکینگ باهاش صحبت میکرد. البته این یکی دو سال قبل از اینه که استیون هاوکینگ شروع کنه از این تکونولوژی استفاده کنه. بعد کامپیوتره ادامه داد «هرگز به کامپیوتری که نمیتونی بلندش کنی اعتماد نکن.» سالن از خنده ترکید. آخرش هم گفت «مشخصا میتونم صحبت کنم ولی الان دلم میخواد یه کنار بشینم و گوش کنم. افتخار مردی رو دارم که برای من مثل پدره: استیو جابز.» سالن دوباره ترکید. این یه تکنولوژی فوقالعاده بود که تا اون موقع هیچ کس ندیده بود.
بعد از معرفی هم کل تیم میان میشینن و طرز کار با دستگاه رو توضیح میدن و به سوالها جواب میدن. واقعا عجیب و غریبه. یه قابلیتهایی که الان برای ما خیلی پیش پا افتادهس رو میبینی وقتی اینا نشون میدن یهو مردم میگن واااای واااو تشویق میکنن و اینا. وقتی این واکنش رو نشون میدن معنیش اینه که اینا اصلا نبوده دیگه، اولین باره دارن میبینن. اصلا این واکنشها و نحوهی ارائه رو که میبینی دوست داری همین الان تو سال ۲۰۲۲، خودت هم بری سیستمه رو بخری باهاش کار کنی. استیو اعتقاد داشت با این کار اونها تازه کامپیوتر رو اخراع کردن. در حدی که وقتی یکی از خبرنگارها ازش پرسید «چه نوع تحقیق بازاری برای این محصول انجام دادین؟» استیو جواب داد «مگه الکساندر گراهام بل وقتی میخواست تلفن رو اختراع کنه وضعیت بازار رو برررسی کرده بود که ما بیایم همچین کاری کنیم؟!» منظورش این بود که ما یه چیز جدید اختراع کردیم. تحقیق بازاری نمیتونستیم در موردش انجام بدیم اصلا!
با وجود معرفی خوب و فوقالعادهی مکینتاش، اما اوضاع اون طوری که اینا پیشبینی میکردن پیش نرفت. فروش مک خیلی پایینتر از حد انتظارشون بود. اولش توی اون هایپی که درست کردن خیلی خوب فروخت، ولی کم کم فروشش افت کرد و رسید به ماهی ۱۰ هزارتا. یعنی یه شکست واقعی. یکی از دلایلش لیسا بود. یعنی اپل داشت همزمان روی ۲ تا سیستم کار میکرد و روی جفتشون هزینه میکرد. خب این رقابته به فروش جفتشون ضربه زد. هرچند که جامعهی هدفشون فرق میکرد.
لیسا رو بیشتر برای متخصصها ساخته بودن، مک رو برای مردم معمولی. ولی به هر حال تاثیرش رو میذاشت دیگه. یه بخشی از مشکلات مک فنی بود. مثلا رابط گرافیکیش نیاز به پردازش قوی داشت ولی رمش جواب نمیداد. در حالی که لیسا رابطش ضعیفتر بود و رمش خیلی قویتر. رم مکینتاش ۱۲۸ کیلوبیت بود، رم لیسا هزار کیلوبیت. همین هم باعث میشد در مقام مقایسه خرید لیسا منطقیتر باشه. البته فروش لیسا هم در مجموع خیلی خوب نبود. کلا خیلی زود از چرخهی تولید کنار رفت. یا مثلا مشکل دیگهای که مکینتاش داشت این بود که هیچ حافظهی داخلیای نداشت. همه کار رو باید با فلاپی روش میکردی، بعد ذخیره میکردی روی فلاپی. یعنی همش باید فلاپی عوض میکردی. که خب این ضعف بزرگی بود. دلیل این انتخاب هم اصرار استیو بود. یکی دیگه از دستورات عجیب استیو این بود که مکینتاش کلا فن نداشت! گفته بود صدا میده خوب نیست. خب مشخصه که این باعث میشد دستگاه کلی داغ کنه.
بحث بعدی بحث قیمت بود. قیمتش بود ۲۵۰۰ دلار. که قیمت نسبتا بالایی بود. یادتونه راسکین که این پروژه رو شروع کرد قصدش یه کامپیوتر ۱۰۰۰ دلاری بود که همه بتونن بخرن. ولی خب با تصمیمهای جدیدی که گرفته شد، قیمت نهایی محصول رفت بالا و رسید به ۲۵۰۰ دلار. البته هنوزم میشد با قیمت پایینتر فروختش ولی سودش خیلی کم میشد. استیو نظرش این بود که ۱۰۰۰-۱۵۰۰ دلار قیمت بذاریم ولی اسکالی قبول نکرد، گفت باید ۲۵۰۰ دلار باشه. همین مسائل باعث شد فروش مکینتاش خیلی کمتر از حد انتظار باشه. استیو اعتقاد داره اگه قیمت رو اینقدر نمیبردن بالا این طوری نمیشد و بازار رو به کامپیوترهای ویندوزی نمیباختن.
یه توضیحی بدم. ببینید ما از اول سر پروژهی لیسا و بعدش هم پروژهی مکینتاش گفتیم که این خیلی خفن بود و خیلی فوقالعاده بود و اینا. ولی خب اگه اینا اینقدر خفن بودن، پس چرا جفتشون خوب نفروختن و شکست خوردن؟ چون برای این که یه محصولی بشه یه محصول موفق و خوب بفروشه، باید خیلی عوامل دست به دست هم بدن. همیشه یه محصول خوب، خوب نمیفروشه. خیلی چیزها دخیله توش. در مورد مکینتاش گفتیم دیگه، رم ضعیفش، نداشتن هارد، داغ کردن و قیمت نسبتا بالاش. لیسا هم همینطور بود. اونم قیمتش خیلی بالا بود و مشکلات خودش رو داشت. جفتشون یه جورایی از زمان خودشون جلوتر بودن، هر کسی نمیتونست باهاشون کار کنه. همون بحث Product Market Fit. در کل رقابت این ۲ تا محصول به جای این که به نفعشون باشه بیشتر به ضررشون تموم شد و باعث شکست هر دوتاشون توی بازار شد.
یه اشارهای هم به موفقیت ویندوز نسبت به مک شد. بحثش مفصله. چیزی که الان بعد از حدود ۴۰ سال مشخصه اینه که کاربرهای ویندوز الان خیلی بیشتر از مکه. اگه بخوایم از دلایلش بگیم باید در مورد بیل گیتس و مایکروسافت و ویندوز و تاریخچهشون بگیم. ولی خب نظرم اینه به جای این که اینجا وارد داستان رقابت اپل و مایکروسافت بشیم، بیشتر تمرکز کنیم روی خود استیو و اپل. قطعا تو یه فرصت مناسبتر توی شبکههای اجتماعی، سایت یا یوتیوبمون در مورد این مساله صحبت میکنیم.
یک سال بعد از عرضهی مکینتاش تو اوایل سال ۱۹۸۵ اوضاع اپل اصلا خوب نبود. فروششون ۱۰% انتظاری بود که داشتن. برای همین اعتراضها رفته بود سمت استیو. چون هزینههایی که برای پروژههاش میتراشید زیاد بود، از اون طرف هم خب هم توی شرکت حاشیههای اخلاقی داشت، کار کردن باهاش سخت بود. بعد خب با این همه هزینه، مکینتاش هم که نتونست فروش خوبی داشته باشه. این مسائل باعث شد چندتا از افراد اصلی تیم مکینتاش هر کدوم به یه بهونهای از شرکت جدا بشن. این وسط واز هم تصمیم اپل رو ترک کنه. در مورد واز هم میشه صحبت کرد که حالا بعدا بهش میرسیم. مدیرهای ارشد شرکت میاومدن به اسکالی اعتراض میکردن که «تو مگه مدیرعامل نیستی؟! چطوری نمیتونی جابز رو کنترل کنی؟ الان تو رئیسی اینجا یا اون؟!»
اسکالی هم کم کم شروع کرد مخالفت کردن با استیو. چیزی که خب با توجه به اخلاق استیو باعث به وجود اومدن اختلاف شد. البته اون اوایل که اسکالی اومده بود، رابطهی خیلی خوبی داشتن. حسابی با هم دوست بودن ولی الان اوضاع خیلی فرق کرده بود. اسکالی میگفت «استیو داره زیادی روی جزئیات محصول تاکید میکنه و این توی شرایط الانمون هزینههای زیادی رو برامون میتراشه.» از اون طرف استیو میگفت «این اسکالی اهمیت محصول رو درک نمیکنه. همیشه توی یه بازاری کار کرده که محصول غیرقابل تغییر بوده و اینا فقط باید روی بازاریابیش کار میکردن. ولی اینجا اگه محصولت خوب نباشه باختی.» اسکالی اومد باهاش صحبت کرد گفت «ببین تو از سِمَت مسئول بخش مکینتاش بیا کنار، برو یه بخش توسعهی محصولات آینده برای خودت درست کن به آیندهی اپل کمک کن.» استیو گفت «نه این پروژه برای منه، من نمیام کنار. خودم میدونم دارم چیکار میکنم. مسائلش رو برطرف میکنم. یکم وقت بدید داره درست میشه.»
اما اسکالی قبول نکرد. یکی از مسئولهای فروششون توی فرانسه رو آورد تا بذاره جای استیو. بعد هم رفت به استیو گفت «میخوام تو جلسهی هیئت رئیسه مطرح کنم که داری از این بخش استعفا میدی و میری تو بخش توسعهی محصولات آینده.» استیو اصلا نمیتونست همچین چیزی رو قبول کنه. به هر دری زد، با هر کسی صحبت کرد. با حرفهای مسالمتآمیز، دعوا، گریه، همه چی. هر کاری از دستش برمیومد کرد. تو این بین چند بار جلسهی هیئت رئیسه برگزار شد تا مشکلات رو برطرف کنن. بالاخره تونستن استیو رو راضی کنن که از مکینتاش کنارهگیری کنه. قرار شد توی یه پروسهی چند ماهه این اتفاق بیوفته.
ولی این روی قضیه بود، استیو بیکار ننشست و تصمیم گرفت علیه اسکالی کودتا کنه. یه سری از بچههای تیم مکینتاش رو جمع کرد و گفت من میخوام یه حرکتی بزنم اینو بندازمش بیرون. اسکالی قرار بود بره چین یه قراردادی امضا کنه، استیو برنامه داشت این که رفت، یه حرکتی بزنه و از راه دور کله پاش کنه. اما یکی از افرادی که توی تیم جابز بود اومد مساله رو به اسکالی خبر داد. اسکالی هم کلا سفر چین رو کنسل کرد، اومد جلسه رو تشکیل داد تا تکلیف استیو رو مشخص کنه. توی جلسه بین اسکالی و جابز دعوا شد و کلی با هم دهن به دهن کردن. استیو همون حرفش که میگفت اسکالی اهمیت خوب بودن محصول رو درک نمیکنه رو توی این جلسه چند بار مطرح کرد. اسکالی هم گفت «تو همهی طرحها از برنامه عقبی، تا الان هم هرچی موندی بسته.»
آخرش هم برگشت به کل اعضا یه حرف مهم زد. گفت «اینجا یا جای منه یا جای ایشون. رای بدید، من یا استیو؟» هیئت رئیسه هم گفتن «به هر حال تو مدیرعاملی حق اینو داری که اینو بذاریش کنار. جابز خیلی خوبه ولی به درد مدیریت نمیخوره.» پس در واقع طرف اسکالی رو گرفتن. استیو باز هم بیخیال نشد. با چند نفر مذاکره کرد. حتی با خود اسکالی. چندتا تلاش دیگه هم کرد که از طریق هیئت رئیسه اسکالی رو بیرون کنه، اما نتیجهی این دست و پا زدنها این شد که اسکالی دیگه اون پیشنهاد بخش توسعهی محصولات آیندهش رو هم پس بگیره. یه راست رفت دفتر استیو رو ازش خواست شرکت رو ترک کنه. بالاخره استیو هم وسایلش رو جمع کرد و اپل رو ترک کرد.
این طوری شد که استیو جابز از شرکت خودش که خودش اون رو راهانداخته بود و یه جورایی همه اون رو به اسمش میشناختن کنار بره. استیو رفت تا شاید کار جدیدی رو انجام بده و اپل رو به حال خودش رها کرد تا جان اسکالی و دوستان مثلا اپل رو نجات بدن!
بقیه قسمتهای پادکست بایوکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگینامه سایمون کاول، غول سرگرمی تلویزیونی جهان
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگینامه استیو جابز(بخش چهارم)؛ خالق برند اپل
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگینامه مرلین مونرو؛ ستاره سینما و نماد زیبایی قرن بیستم