زندگینامه ژوزف استالین(بخش اول)؛ انقلابی متعصب

داستان جدیدمون با همه‌ی داستان‌های قبلی‌مون فرق می‌کنه. این بار خواستم یه تنوعی بدم و برای اولین بار برم سراغ یه شخصیت سیاسی.


می‌خوایم بریم به بیشتر از 150 سال پیش یعنی ماه می سال 1872. توی کلیسای «اوسپنسکی (Uspenski)» شهر «گوری (Gori)» تو 86 کیلومتری تفلیس پایتخت گرجستان، یه پسر 22 ساله به اسم «بسو جوگاشویلی (Beso Jughashvili)» که اصلیت گرجی داشت با یه دختر 17 ساله با صورت پر از کک و مک و موهای خرمایی به اسم «ککه گلادزه (Keke Geladze)» ازدواج کرد. مراسم ازدواج به شدت با رسم و رسوم خاص گرجی‌ها برگزار شد. می‌گن گرجی‌های اون زمان کم از انگلیسی‌های دوره‌ی ملکه ویکتوریا نداشتن. با اینکه گرجستان چند دهه بود که تحت تسلط روسیه‌ی تزاری بود و حکومت هم خیلی تلاش می‌کرد زبان روسی رو به زور توشون جا بندازه، ولی کل مراسم و آوازها هم به زبان گرجی اجرا شد.

بسو یعنی مرد خانواده، جدی، استخونی با ابرو و سیبیل مشکی، همیشه با کت چریکی می‌پوشید، با شلوار گشاد و کلاه لبه‌دار. کتش رو می‌کرد توی شلوارش و محکم با کمربند می‌بستش. پاچه‌های شلوارش رو هم می‌کرد توی پوتینش. 4 تا زبان هم بلد بود: گرجی، روسی، ترکی و ارمنی. خداباور بود و مرتب هم می‌رفت کلیسا. ویژگی دیگه‌ای که داشت این بود که معمولا به جای اینکه مزدش رو پول بگیره، مشروب می‌گرفت. تقریبا همیشه مست بود. تقریبا هر شب با دوستاش می‌رفتن مست می‌کردن و می‌رقصیدن.

بسو و ککه خیلی زود 2 بار بچه‌دار شدن که هر 2 تا پسرشون رو توی نوزادی از دست دادن. برای بچه‌ی سوم ککه افتاد به راز و نیاز و نذر که اگه بچه‌م زنده بمونه می‌رم زیارتگاهِ نمی‌دونم چی توی همون اطراف گوری. پسر سوم به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتن ژوزف. این یکی دیگه واقعا زنده موند. ژوزف تو 18 دسامبر 1878 به دنیا اومد. شمسیش می‌شه 27 آذر 1257. اون روزا تو ایران 30 سال از سلطنت ناصرالدین شاه گذشته بود و مردم تازه چند سالی بود که دوره‌ی قحطی بزرگ رو پشت سر گذاشته بودن. زنده موندن ژوزف در واقع یه جور معجزه بود چون اینقدر این بچه لاغر و کوچیک بود که اصلا یه سری از انگشت‌های پاهاش چسبیده بودن به هم. هرکی اینو می‌دید می‌گفت اینم می‌میره ولی تقدیر جهان این بود که این بچه زنده بمونه و تبدیل بشه به یکی از مشهورترین شخصیت‌های سیاسی معاصر.

البته یه سری شایعه بود که پدر این بچه بسو نیست. به چند نفر مشکوک بودن. یکیش پسر رئیس پلیس شهر گوری بود. یکی دیگه هم «نیکولا پژواسکی (Nikolay Przhevalsky)» بود که بهش می‌گن کاشف آسیای مرکزی. قیافه‌ش همچین بی‌شباهت به ژوزف هم نبود. یکی دیگه هم الکساندر سوم امپراطور آینده‌ی روسیه بود که می‌گفتن چون یه مدت ککه خونه‌شون خدمتکار بوده، این پسر اونه. یا می‌گفتن ککه با دوست شهردار گوری خیلی می‌پریده پس این بچه‌ی اون بوده. ولی خب با وجودی که ما هم صد در صد نمی‌تونیم تایید کنیم، به نظر می‌رسه پدر ژوزف واقعا همین بسوئه. چون بزرگ هم که شد، خیلی بیشتر شبیه بسو شد.

ژوزف رو تا سال‌ها صداش می‌کردن سوسو (Soso). می‌دونم که به شخصیت و قیافه‌ی پرابهت و سیبیل‌های کلفتی که ازش سراغ دارید خیلی نمی‌خوره اسمش باشه «سوسو»، ولی ما به سیاق همیشگی بایوکست فعلا صداش می‌زنیم همین سوسو. سوسو خیلی از بابای مستش می‌ترسید. کلا بابائه با اون هیبتی که توصیف کردم، آدم ترسناکی بوده. وقتی مست می‌کرده که دیگه واقعا چیزی براش قابل کنترل نبوده و همین باعث شده بود این بچه ازش ترس داشته باشه و اصلا وقتی می‌دید باباش اومده خونه و مسته، می‌رفت بیرون خونه‌ی همسایه. چون بابائه وقتی می‌اومد خونه، دیگه هر کاری از دستش برمی‌اومد. شروع می‌کرد اذیت کردن زن و بچه‌ش. می‌گرفت می‌زدشون و داد و بی‌داد می‌کرد و اینا. کلا هم خیلی پول به مشروب داده بود. حتی شده بود کمربندش رو بفروشه بره دنبال مشروب. ولی این وسط ککه یعنی مادر سوسو چون این اولین بچه‌ش بود که بعد از اون دو تا با نذر و نیاز زنده مونده بود، خیلی هوای بچه‌ش رو داشت و خیلی لوسش کرده بود. یه ترکیب عالی اتفاق افتاده بود دیگه. خشونت و خشم عریان جلوی چشم‌های این بچه و از اون طرف مادری که حسابی لوس بارش آورده بود. رفتار باباش باعث شده بود سوسو گوشه‌گیر بشه و بیشتر وقت‌ها رو توی تنهایی خودش بگذرونه. ولی از اون طرف هم این کتک خوردن‌ها باعث شده بود از هیچ چیز دیگه‌ای نترسه و کلا شخصیتش خیلی خشن بشه.

یه مساله‌ی دیگه که خیلی رو رفتار و منش این بچه تاثیر گذاشت، فضای شهری بود که توش بزرگ شد. یعنی گوری. گرجستان و به خصوص گوری فضای پرتنش و پر دعوایی داشت. عرق‌خوری و مست‌بازی خیلی تو شهر زیاد بود. می‌خونه‌های شهر خوراک اون‌هایی بود که دنبال شر بودن. پلیس خیلی تلاش کرده بود این جور رفتارها رو محدود کنه ولی چون تو فرهنگ شهر ریشه‌ی عمیقی داشت، کنترل این اوضاع تقریبا غیرممکن بود. دلیل این ریشه‌ی تاریخی هم این بود که تو زمان قرون وسطی، گرجستان درگیر جنگ بود، مردم هم عادت کرده بودن همیشه خودشون رو برای جنگیدن آماده کنن. چطوری؟ با ورزش‌های رزمی. به خصوص با کشتی. کلا همین الان هم گرجستان کشتی‌گیر خوب زیاد داره دیگه.

یکم که سوسو بزرگ شد، مادرش اصرار داشت بفرستتش مدرسه. ولی باباش مخالف بود. خیلی جدی هم جلوی مدرسه رفتن بچه رو می‌گرفت. می‌گفت باید بیاد کارگاه پیش من کار کنه. کفاش بود، می‌گفت بیاد کفاشی یاد بگیره برای آینده‌ش خوبه. یکم هم دست بچه رو گرفت برد کارگاه، ولی چند روز که گذشت سوسو مریض شد. آبله گرفته بود. همین هم باعث شد بسو، یعنی باباش، بیخیال قضیه بشه. ولی خب اوضاع مالی به شدت خراب بود، بسو هم به مشکل خورده بود دنبال یه راهی بود درآمدش بیشتر بشه. به هر حال همون طور که گفتم اول باید خرج عیش و نوش و عرق خوردنش می‌کرد، بعد اگه چیزی موند میاورد واسه زن و بچه‌ش. که خب معمولا پول زیادی هم نمی‌موند. اومد به ککه گیر داد پاشو برو سر کار. یه کاری مثلا مثل شستن لباس مردم.

10 سال اول زندگی سوسو این طوری تو همچین فضای پرتنشی گذشت. ولی وقتی 10 سالش بود بابائه دید نمی‌تونه خرج اینا رو بده، گذاشت رفت! این رفتن بسو باعث شد ککه مجبور بشه خودش خرج زندگیش رو دربیاره. رفت خدمتکار یه خانواده‌ی پولدار شد. اما یه نکته‌ی مثبت هم داشت. حالا سوسو می‌تونست بره مدرسه. ککه رفت با یه کشیشی صحبت کرد که کمک کنه سوسو رو بتونه بفرسته مدرسه‌ی کلیسا. مساله این بود که مدرسه‌ی کلیسا فقط برای بچه‌های روحانی‌ها بود و خب سوسو رو قبول نمی‌کردن اونجا. ولی این کشیشه رفت سفارش کرد و یه دروغی الکی گفت. مثلا اینکه این پسر خادم کلیساس یا بچه‌ی خودمه و یه همچین چیزی تا بالاخره قبولش کردن. این طوری بود که سوسو تو 10 سالگی و چند سال دیرتر از بچه‌های هم‌سنش تونست بره مدرسه.

البته بسو بیخیال پسرش نشده بود و خونه‌ی اینا رو می‌پایید که یه وقت ککه سوسو رو نفرسته مدرسه. بعضی روزها سوسو رو تو راه گیر می‌آورد، اذیتش می‌کرد و مجبورش می‌کرد بره کارگاه کمکش. اما سوسو هر طور شده می‌رفت مدرسه. تا حدی که بعضی موقع‌ها داییش دست به کار می‌شد. یه پالتوی بزرگ بلند می‌پوشید، می‌رفت دم خونه‌ی اینا، بچه رو زیر پالتو قایم می‌کرد، می‌رفت مدرسه تحویلش می‌داد.

سوسو رفت مدرسه و خیلی زود تونست خودش رو تو جمع‌ها بکشه بالا. چون خیلی آدم قوی و سرسختی بود. کلا یه جنگجوی درون داشت این بچه. مادرش می‌گه هر دفعه از مدرسه می‌اومد خونه لت و پار و گریون بود. یعنی هر دفعه یه دعوایی درست می‌شد یا درست می‌کرد. و خب بالاخره اینم اون وسط یا می‌زد یا می‌خورد. کلا آدم شری بود و احتمالا قابل پیش‌بینیه که از همون بچگی مخالفت باهاش سخت بود. یه کاریزمایی داشت. همیشه به بقیه دستور می‌داد، حرفش هم باید اجرا می‌شد. آمار بچه‌های کلاس رو هم داشت و اگه کاری می‌کردن زود می‌رفت به مدیر مدرسه خبر می‌داد. همون زمان‌ها یه تیرکمون درست کرده بود، می‌رفت کنار جاده تو یه بلندی‌ای جایی وایمیستاد، گله‌ها که رد می‌شدن گاوها و گوسفندها رو با تیر می‌زد. یا مثلا یه بار کلی باروت جمع کرد رفت یه مغازه‌ای رو که با صاحبش مشکل داشت آتیش زد. به خاطر همین هم مادرش مجبور می‌شد بره خراب‌کاری‌های آقا رو جمع کنه و از بقیه رضایت بگیره.

یه جنبه‌ی دیگه از شخصیتش این بود که آدم هنر دوستی بود. عاشق موسیقی و آواز بود و تقریبا از همون اوایلی که رفت مدرسه‌ی کلیسا، رفت تو گروه سرود و تو مراسم‌ها و اینا می‌خوند. خودش هم گاهی شعر می‌گفت. خیلی هم آدم مذهبی‌ای شده بود. تقریبا تو همه‌ی مراسم‌های کلیسا شرکت می‌کرد. نقاشی رو هم خیلی دوست داشت. استعداد خوبی هم داشت اتفاقا. حتی تا آخر عمرش هم زیاد نقاشی می‌کشید. البته حرفه‌ای نه ها، آماتور. ولی علاقه زیاد داشت به هر حال. حالا چندتا از نقاشی‌هاش هم هست می‌ذاریم ببینید.

تو 6 ژانویه 1890 سوسو که 12 سالش بود، با بچه‌های گروه کر کلیسا وایستاده بودن تو خیابون، داشتن برای یه سری از سپاهی‌های روس که قرار بود از اونجا رد بشن سرود می‌خوندن. یهو یه درشکه اومد زد به گروهشون. اینا افتادن، چندتاشون هم زخمی شدن. سوسو هم بین زخمی‌ها بود. جراحتش هم جدی بود. برای معالجه برداشتن بردنش تفلیس. اینجا بازوی چپ سوسو آسیب می‌بینه که باعث می‌شه بعدها به خاطرش از سربازی معاف بشه و از جنگ جهانی اول جون سالم به در ببره. بگذریم. اما اون مدتی که این داشت تو خونه استراحت می‌کرد، دوباره سر و کله‌ی باباش پیدا شد که آی چرا می‌ری مدرسه و باید وقتی خوب شدی پاشی بیای کارگاه کمک من و از این حرف‌ها. کار خودش رو هم کرد بالاخره. حال بچه که خوب شد اومد دستش رو به زور گرفت برداشت بردش کارگاه. البته سوسو باز هم اونجا خیلی دووم نیاورد و برگشت مدرسه. اما همون اول، تازه که برگشته بود یه شرّی درست کرد. با همکلاسی‌هاش برنامه‌ی یه تجمع رو گذاشت علیه ناظم مدرسه‌شون. همه‌ی بچه‌ها از این ناظمه متنفر بودن. سوسو هم از موقعیت استفاده کرد و به نوعی اولین شورشش رو علیه این ناظمه انجام داد.

{یه آهنگ}

یه اتفاقی یه تغییر بزرگ تو دیدگاه‌های سوسو به وجود آورد. یه دوستی داشت به اسم لادو (Lado Ketskhoveli)، لادو برداشت سوسو رو برد یه کتابفروشی، یه کتاب «منشا انواع» یا «خاستگاه گونه‌ها» (On the Origin of Species) براش خرید. یعنی همون کتاب معروف داروین (Charles Darwin) که توش نظریه‌ی فرگشت یا تکامل (Evolution) رو معرفی می‌کنه. سوسو هم رفت نشست تا صبح این کتابه رو خوند و یهو انگار یه تلنگری بهش خورد. چند روز بعد با یکی دیگه از دوستاش توی مدرسه نشسته بودن داشتن صحبت می‌کردن، تا دوستش اسم خدا رو آورد، یهو سوسو برگشت گفت «ببین، یه چیزی فهمیدم! اینا دارن همه‌مون رو گول می‌زنن. اصلا خدایی وجود نداره.» دوستش یهو جا خورد. برگشت گفت «چی داری می‌گی سوسو؟» سوسو جواب داد «ببین من یه کتابی دارم می‌دم بهت بخونی. کلا نظرت رو نسبت به همه چیز عوض می‌کنه.» این اصلا حرف معمولی‌ای نبود که سوسو بخواد بزنه. مدرسه‌ی اینا مدرسه‌ی کلیسا بود. محیط مذهبی بود اصلا. بعد هی دوست‌هاش بهش می‌گفتن بابا تو که آدم مذهبی‌ای بودی، چرا این چیزها رو میگی؟ جواب می‌داد برید فلان کتاب رو بخونید می‌فهمید چی می‌گم. این خداناباوریه، تو وجود سوسو می‌مونه، اما خب با توجه به شرایطی که اون موقع بود و سن و سالی که سوسو داشت خیلی چیزی بروز نمی‌داد.

یکی دیگه از اتفاق‌هایی که رو طرز تفکر سوسو خیلی تاثیر گذاشت، یه مراسم اعدام بود. 13 فوریه 1892 یعنی تو 13 سالگیش وسط میدون شهر می‌خواستن 3 نفر رو تو ملا عام اعدام کنن. این 3 تا یه گاو رو دزدیده بودن، بعد پلیس افتاده بود دنبالشون و تو این تعقیب و گریز زده بودن یه پلیس رو هم کشته بودن. خلاصه اینا رو می‌خواستن اعدام کنن و به کل مدرسه هم دستور داده بودن که باید همه اونجا حاضر باشن ببینن. داستانی بود این مراسم. یکم از جزئیاتش رو می‌گم، ولی شاید براتون آزاردهنده باشه. اگه دوست ندارید بشنوید یکی دو دقیقه بزنید جلو. کلی داربست زده بودن و طبل و اینا آورده بودن که جو درست کنن تو وسط جمعیت. سربازها یه دایره درست کرده بودن و همه هم جمع شده بودن خوب دیده نمی‌شد اون وسط چه خبره. سوسو و 5 تا از دوست‌هاش برای اینکه بهتر صحنه رو ببینن رفتن بالای یه درخت. صحنه‌ی عجیبی بود. این اعدامی‌ها رو بردن پای چوبه، حکم رو قرائت کردن و کشیش اومد براشون دعا کرد و از خدا تقاضای بخشش کرد، بعد دوتاشون درخواست سیگار و یه لیوان آب کردن. اونی که سرکرده‌شون بود خیلی ریلکس بود، تکیه داده بود به داربست‌ها با مردمی که اومده بودن اونجا مراسم رو ببینن صحبت می‌کرد و می‌خندید. بالاخره زمان اجرای حکم فرارسید. 3 تا رو بردن روی چهارپایه، طناب‌ها رو انداختن دور گردنشون، منتها وقتی چهارپایه‌ها رو از زیر پاشون کشیدن، یکی از طناب‌ها پاره شد. جلادها، ولی بیخیال قضیه نشدن. طرف رو برداشتن دوباره بردنش بالای چهارپایه، یه طناب جدید انداختن دور گردنش و دوباره دارش زدن. این 6 تا بچه همه‌ی این صحنه‌ها رو از بالای درخت دیدن. می‌گن این اتفاق باعث شده اون ذات خشن و آدم‌کش استالین تحریک بشه.

چندسالی بود که نارضایتی از شرایط کشور بین مردم روسیه زیاد شده بود و کلا جامعه داشت به سمتی می‌رفت که از تزارها گذر کنه. چون اختلاف طبقاتی توی جامعه خیلی زیاد شده بود و بخش زیادی از مردم دهقان‌ها یا کارگرهایی بودن که با دستمزد کم داشتن توی فقر زندگی می‌کردن. چند وقتی بود که نویسنده‌ها و زوشنفکرها در مورد یه تغییر اجتماعی بزرگ می‌نوشتن و صحبت می‌کردن. این وسط شکست توی جنگ با ژاپن و بعدتر ورود به جنگ جهانی اول به این روند تضعیف حکومت تزارها بین مردم کمک کرد. کلی از مردم توی این جنگ‌ها عزیزانشون رو از دست داده بودن و حس می‌کردن این جنگ‌ها اصلا بی‌مورد بوده و منابعشون رو هدر داده. اینجا بود که ایده‌هایی مثل سوسیالیسم بین مردم طرفدارهای زیادی پیدا کرده بود. یه جامعه‌ی آرمانی که همه با هم برابرن و توش دیگه طبقه‌ی اشرافی وجود نداره.

بالاخره تو 15 سالگی سوسو با نمره‌های خوب از مدرسه کلیسای شهر گوری فارغ التحصیل شد. دوست داشت در ادامه‌ش بره کشیش بشه. اولش که رفتن آمار درآوردن دیدن گرونه نمی‌تونه بره. ولی دوباره مادرش دست به کار شد، چندتا آشنا پیدا کرد تا با هزینه‌ی کمتر سوسو رو بفرسته تفلیس تو مدرسه‌ی علمیه درس بخونه. این طوری شد که تو 15 آگست 1894، سوسو از مادرش جدا شد و رفت تا به دنیای وسیع قفقاز پا بذاره و وارد مدرسه‌ای شد که خدمت بزرگی به انقلاب 1917 روسیه کرد.

بر خلاف گوری که گفتیم شهر خشن و پرتنشی بود، تفلیس شهر شاعرها و روزنامه‌های زیاد بود. ولی بر خلاف گوری که کلش گرجی بودن، تو تفلیس از هر نژادی پیدا می‌شد. کلی مهاجر داشت و اینا حتی برای خودشون روزنامه هم داشتن. کلا این شهر به تئاترها و کاروانسراها و حمام‌های گوگردیش معروف بود. یه کلیسای مرمری سفیدرنگ هم داشت که مقبره‌ی هنرمندها و شاعرهای مشهوری توشه. مادر استالین هم اتفاقا سال‌ها بعد همین جا دفن شد. لوکیشن کلیسائه رو می‌ذارم تو توضیحات اگه رفتید تفلیس یه سر بزنید.

حالا یکم در مورد مدرسه‌ی جدید سوسو بگیم. مدرسه‌ی علمیه‌ی تفلیس فضای عجیبی داشت. یه مدرسه‌ی شبانه‌روزی که توش با دانش‌آموزها خیلی جدی و سختگیرانه رفتار می‌کردن. خوابگاه‌های مخوف، دانش‌آموز‌های قلدر، معلم‌های مقدس‌مآبِ بی‌رحم، سلول‌های انفرادی برای مجازات دانش‌آموز‌های خاطی. سوسو وارد یه همچین فضایی شد. سوسو و 600 تا هم‌مدرسه‌ایش تو همین ساختمون 4 طبقه‌ی قدیمی زندگی می‌کردن. خوابگاه سوسو اینا تو طبقه‌ی چهارمش بود. تو هر طبقه غیر از خوابگاه، یه محل دعا یا به قول خودمون نمازخونه، کلاس‌های درس و سالن غذاخوری بود.

یه ناقوس هم داشت که با اون، برنامه‌ی زمان‌بندی طلاب رو مشخص می‌کردن. هر روز 7 صبح بلند می‌شدن، یونیفرم‌های سفیدشون رو می‌پوشیدن، بعد می‌رفتن دعای صبحگاهی می‌خوندن، بعد هم می‌رفتن برای صبحانه. بعد هم موقع رفتن به کلاس‌های درس بود که اونجا هم اولش دعا می‌کردن. تا ظهر کلاس بود و ساعت 3 می‌رفتن نهار و تا 5 آزاد بودن که استراحت کنن. ساعت 5 می‌اومدن حضور غیاب می‌کردن و بعدش هم دیگه هیچ کس حق نداشت از محیط مدرسه بره بیرون. هر آخر هفته هم توی کلیسه برنامه‌های مختلف مذهبی به راه بود که اجباری بود و هر طور شده اینا باید می‌رفتن. حتی اگه طولانی و خسته‌کننده بود.

فضای مدرسه‌ علمیه‌ی تفلیس خیلی با مدرسه‌ی کلیسای گوری فرق داشت. خیلی سختگیری می‌کردن. مثلا خوندن ادبیات رو کلا ممنوع کرده بودن. فقط یه سری کتاب از نویسنده‌های معروف روس رو آزاد گذاشته بودن مثل داستایوفسکی (Fyodor Dostoevsky) و تولستوی (Leo Tolstoy) و اینا. کشیش مدرسه هم خیلی حواسش بود که کی چی می‌خونه و اگه کتاب ممنوعه‌ای می‌آوردن سریع آمارشون رو می‌داد. اما این پسرها تو مدرسه یه کتابخونه‌ی مخفی راه انداخته بودن و با هم کتاب رد و بدل می‌کردن. مثلا اولین رمانی که خیلی توجه سوسو رو جلب کرد رمان 1793 ویکتور هوگو (Victor Hugo) بود. ولی خوندن کتاب‌های هوگو ممنوع بود و اگه کسی رو با کتاب‌های اون می‌دیدن براش داستان می‌شد. سوسو ولی خیلی تحت تاثیر این کتاب قرار گرفته بود، تا حدی که قهرمان داستان به یکی از الگوهاش بدل شده بود. اما یه بار که سوسو داشت یواشکی این کتاب رو می‌خوند بازرس مدرسه که یه کشیش بود مچش رو گرفت و سوسو رو انداختن انفرادی. چند وقت بعد که از انفرادی اومد بیرون، باز یه کتاب دیگه از ویکتور هوگو دستش دیدن و دوباره رفت انفرادی!

کتاب‌های ویکتور هوگو رو که ازش گرفتن، ولی یه رمان ممنوعه‌ی دیگه رسید دست سوسو که تاثیر عجیبی روش گذاشت. رمان پدرکشی (The Patricide) از نویسنده‌ی گرجی، الکساندر قازبگی (Alexander Kazbegi). سوسو اینقدر تحت تاثیر قهرمان این کتاب قرار گرفت که اسمش رو به اسم اون شخصیت تغییر داد. اسم قهرمان راهزن قفقازی کتاب پدرکشی بود کوبا (Koba). سوسو هم به همه گفت از این به بعد کوبا صداش کنن. حالا ما برای اینکه قاطی نکنیم همون سوسو صداش می‌کنیم هنوز.

اما داستان به همینجا ختم نشد. چون بعد از خوندن چندتا رمان فرانسوی، سوسو رفت سراغ یه کتاب خیلی مشهور و تاثیرگذار. کتاب «سرمایه (Das Kapital)»ی مارکس (Karl Marx). با رفیقاش یه پولی دادن و 2 هفته این کتاب رو قرض گرفتن. کتاب به زبان آلمانی بود. شاید باورتون نشه ولی سوسو تو این دو هفته سعی کرد زبان آلمانی رو به صورت دست و پا شکسته یاد بگیره تا بتونه این کتاب و کتاب‌های دیگه‌ی مارکس رو بخونه. حتی با یه کتاب انگلیسی هم همین کار رو کرد و سعی کرد انگلیسی رو هم تو زمان خیلی کم یاد بگیره تا بتونه کتابه رو بخونه.

تاثیر این کتاب‌ها روی سوسو و رفیق‌هاش اینقدر بود که شبونه از روی دیوار مدرسه می‌رفتن بالا و می‌رفتن بیرون تا بتونن تو جلسه‌های کارگرهای راه‌آهن که همون دور و بر علیه تزارها برگزار می‌شد شرکت کنن. این در واقع اولین جرقه‌های مبارزه‌های سوسو علیه حکومت تزارها بود. حالا از یه نوجوون مدرسه‌ای شورشی داشت تبدیل به یه مبارز سیاسی و یه انقلابی می‌شد که توجه پلیس مخفی رو جلب کرده بود. داریم در مورد چه سالی حرف می‌زنیم؟ 1898 یعنی کمتر از 20 سالش بوده. همون موقع سوسو به شاخه‌ی ملیِ حزب کارگران سوسیال دموکرات روسیه ملحق شد. حزبی که در آینده و بعد از انشعابات متعدد تبدیل می‌شه به حزب بلشویک (Bolshevik).

اما برگردیم به مدرسه، یه بار سوسو نشسته بود داشت یواشکی یکی از همین کتاب‌ها رو می‌خوند که یهو این بازرسه سر رسید و دیدش. اومد که کل کتاب‌ها رو از سوسو بگیره، سوسو مقاوت کرد، با هم گلاویز شدن، بالاخره بازرس مدرسه پیروز شد و سوسو رو مجبور کرد کل کتاب‌هاش رو برداره ببره تو حیاط مدرسه آتیش بزنه. بعد از این اتفاقات کلا این بازرسه گیر داده بود که هر کاری بکنه تا سوسو رو از مدرسه بندازن بیرون. که موفق هم شد. چند وقت بعد تو آوریل 1899 و آخرای ترم، سوسو رو به جرم اینکه جلوی یکی از معلم‌ها تعظیم نکرده مجازات کردن و بعدش هم برای ترم بعدی دیگه ثبت نامش نکردن.

وقتی که سوسو رو از مدرسه‌ی علمیه اخراج کردن، حالا مجبور بود بره سر کار تا بتونه خرج خودش رو دربیاره. رفت چیکاره شد؟ رفت تو اداره‌ی هواشناسی تفلیس هواشناس شد! شاید بگید چرا هواشناس؟! چون یکی از دوست‌هاش اونجا کار می‌کرد و یه اتاق هم بهش داده بودن. سوسو هم می‌تونست بره اونجا هم زندگی کنه هم کار کنه. اونجا کارآموز بود و هر روز از ساعت 6:30 صبح تا 10 شب کار می‌کرد و ساعت به ساعت شاخص‌های حرارت و رطوبت و اینا رو بررسی می‌کرد. ماهی 20 روبل هم می‌گرفت.

یکی دو ماه بعد یعنی آخرای سال 1899 با کمک همین دوستش که با هم هم‌اتاق بودن یه اعتصاب کارگری رو تو شهر تفلیس سازماندهی کردن. این یکی از اولین اعتصاب‌های کارگری تو گرجستان بود. اعتصابی که تو روز سال نوی 1900 کل شهر رو فلج کرد. همین هم باعث شد پلیسِ مخفی تو هفته‌ی اول سال 1900 بریزه تو اداره هواشناسی و کل گروهشون رو دستگیرشون کنه. بقیه رو چند روز بعد آزاد کردن ولی سوسو رو به یه دلیل دیگه نگه داشتن و مستقیم فرستادن زندان. دلیلش این بود که بابای سوسو بدهی مالیاتی داشت، اینا هم دیدن دستشون به بابائه نمی‌رسه بذار پسرش رو بگیریم شاید از این طریق پیداش کردیم. این شد اولین دستگیری سوسو. بالاخره چون سوسو تقریبا پولی نداشت، دوست‌هاش مجبور شدن یه گلریزون کنن پول جمع کنن آزادش کنن.

اومد بیرون دید اون دوست هم‌اتاقش که با هم اعتصاب‌ها رو برنامه‌ریزی می‌کردن فرار کرده رفته باکو. مجبور شد خودش مدیریت مسائل رو به دست بگیره. حالا مبارزها دوباره جمع شدن و یه جلسه گذاشتن و سوسو یکم سخنرانی کرد. این اولین سخنرانی‌ای بود که سوسو انجام می‌داد. تاریخش هم بود اول می 1900 یعنی دقیقا روز جهانی کارگر.

هدفشون توی این جلسه، سازماندهی اعتصابات بود. سوسو خودش رو رهبر این گروه می‌دونست یه جورایی. تیم رهبری این جلسه 3 نفر بودن. یکی که سوسو بود، دو نفر دیگه هم یکیشون ولادیمیر لنین (Vladimir Lenin) رو از نزدیک می‌شناخت، یکیشون هم سابقه‌ی درگیری با مدیر مدرسه علمیه تفلیس رو داشت. کلا یه اکیپی رو اینا درست کرده بودن که اسمش رو گذاشته بودن «رهبران کارگران اعتصابی» و داشتن یه سری فعالیت‌هایی می‌کردن در جهت انقلاب. ولی سوسو از همون موقع مبارزها رو به سه دسته تقسیم کرده بود. سه دسته‌ی قهرمانان، پیروان و دشمنان. این یعنی از همون موقع حواسش بود که به هر کسی اعتماد نکنه.

اما تو 21 مارس 1901 پلیس مخفی روسیه تزاری اومد این دو تا رفیق سوسو رو دستگیر کرد و بعد رفتن اداره هواشناسی سراغ خود سوسو. سوسو همون موقع تو تراموا تو راه اداره بود. رسید جلوی اداره، می‌خواست پیاده بشه که دید چندتا آدم مشکوک دارن اون دور و بر قدم می‌زنن. برگشت داخل قطار و نیومد بیرون! چندتا ایستگاه جلوتر پیاده شد و آروم و یواشکی اومد نزدیک ساختمون اداره تا ببینه چه خبره و مطمئن بشه اون‌هایی که بهشون مشکوک شده واقعا مامورهای اوخرانان. اوخرانا (Okhrana) پلیس مخفی روسیه‌ی تزاری بود. وقتی که مطمئن شد فهمید که اونجا دیگه جاش نیست، رفت و دیگه هم برنگشت هواشناسی.

این اتفاق سرنوشت سوسو رو برای همیشه تغییر داد. تا الان برنامه و امیدش این بود که بتونه همون جا زندگی کنه، معلم بشه و یه زندگی عادی داشته باشه ولی حالا باید همش تو فرار می‌بود و خرج زندگیش رو هم باید از کمک بقیه تامین می‌کرد. از اون به بعد دیگه تبدیل شد به یه مبارز سیاسی و انقلابی صرف. از همون روز شروع کرد به برنامه‌ریزی برای تظاهرات اعتراضی بعدی که روز کارگر بود.

سوسو تو این ایام و بعد از اینکه پلیس افتاده بود دنبالش، دو شب پشت هم یه جا نمی‌موند و همش اینور اونور در حال فرار بود. یه اسم مستعار برای خودش گذاشته بود به نام دیوید و حتی چهره‌ش رو هم همش تغییر می‌داد تا قابل شناسایی نباشه. این اکیپ سوسو اینا هی کنفرانس و دورهمی می‌ذاشتن و در مورد مسائل مربوط به مارکسیسم صحبت می‌کردن. بعد تو یه کنفرانس تو 11 سپتامبر 1901 سوسو بود و سخنرانی می‌کرد، تو کنفرانس بعدی که 25م سپتامبر بود اومدن سراغش دیدن که نیست و اصلا تفلیس نیست. سوار قطار شده بود بره باتومی و اونجا یه داستانی راه بندازه.

باتومی یه شهر نفتی بود و برای روسیه شهر مهمی بود. چون یه جورایی دروازه‌ی اروپا شده بود و تنها شهر مدرن روسیه بود. ولی اینا همون اول که اومدن، رفتن پالایشگاه شهر رو آتیش زدن. تظاهرات می‌کردن، جاسوس‌های پلیس رو می‌کشتن و کلا شهر رو ریخته بودن به هم. پلیس هم دوباره افتاده بود دنبال سوسو و یکی از جاسوس‌هاش رو فرستاده بود بهش نزدیک بشه. سوسو از همون اول که طرف رو دید، حدس زد این جاسوس نفوذی باشه. به چند نفر هم گفته بود که این یارو نفوذیه من خیلی بهش نزدیک نمی‌شم. هی همه بهش می‌گفتن نه بابا این از خودمونه و فلان که یهو چند وقت بعد طرف رو تو یونیفرم پلیس یه جا دیدن و بعد یه ترتیبی دادن طرف رو بکشن. می‌گن استالین تو شناسایی افراد خائن تبحر داشته و این اولین مورد این قضیه بوده که تونسته طرف رو از روی قیافه و توی اولین دیدار به ذاتش پی ببره. بعدا حالا می‌بینیم که از این حسش خیلی استفاده می‌کنه. تو اپیزود بعدی بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم.

تو باتومی رفته بود با یکی همخونه شده بود و طرف با داداشش شده بودن محافظ این آقا. خیلی راحت هم تونست بره توی پالایشگاه شهر استخدام بشه. یعنی همونی که یه بار آتیشش زده بودن. ولی خب از این استخدام هم هدف داشت. می‌خواست برنامه‌ی اعتصاب و اعتراض و اینا راه بندازه. شب سال نو برداشت یه مهمونی گرفت و 30 تا شورشی رو دعوت کرد، براشون سخنرانی کرد که خورشید داره طلوع می‌کنه و ما نباید از مرگ بترسیم و باید خودمون رو فدای آزادی کشور بکنیم و از این صحبت‌ها. اینا رو شوروند تا به موقعش برنامه‌ی اصلی رو اجرا کنن. به موقعش یعنی کِی؟ یعنی همین چند روز بعد تو 4 ژانویه‌ی 1902 که یه آتیش‌سوزی دیگه راه انداختن که این یکی خیلی بزرگتر بود. یه وضعیتی درست کردن که کل شهر بهم ریخت. همه‌ی کارگرها تلاش می‌کردن آتیش رو خاموش کنن ولی فایده نداشت. این وسط هم یه سری ریخته بودن بیرون به وضعیت حقوقشون معترض بودن و وقتی قبول نکردن حقوقشون رو زیاد کنن، همه اعتصاب کردن. ایده‌ی اعتصاب رو هم همین آقای سوسو یا استالین خودمون داد.

اما اعتصاب فقط توی یه پالایشگاه کافی نبود و باید این اعتصاب‌ها گسترش پیدا می‌کرد به جاهای دیگه هم می‌رسید. برای این هدف نیاز داشتن اعلامیه چاپ کنن و کل کشور رو خبردار کنن. یکی از دوست‌های ارمنی سوسو یه چاپخونه داشت، این رفت باهاش هماهنگ کرد تا کلی اعلامیه چاپ کنن و بقیه رو هم خبردار کنن. و این طوری تونستن کم کم دامنه‌ی اعتصاب‌ها رو گسترش بدن. بعدا کم کم خود سوسو یه ماشین چاپ خرید که دیگه برای اعلامیه چاپ کردن گیر کسی نباشه. حالا معضل اصلی این بود که این دستگاه رو کجا بذاره. اول یه جا گذاشتنش ولی پلیس خبردار شد و ریختن که بگیرنشون، اینا هم قبل از اومدن پلیس‌ها برداشتن دستگاه رو بردن تو خونه‌ی یه راهزن قفقازی بهش گفتن ببین این ماشین چاپ پوله می‌ذاریمش اینجا پول چاپ کنه. اون هم قبول کرد.

جلسه‌های این گروه معترض توی باتومی کلا تو 2 جا انجام می‌شد یکی تو یه کافه‌ی ایرانی به اسم «علی»، یکی هم تو گورستان شهر. که یک بار وقتی اینا تو گورستان جلسه داشتن پلیس خبردار می‌شه میاد که سوسو رو دستگیر کنه. اینم می‌بیننه چیکار کنه چیکار نکنه می‌ره زیر دامن یکی از خانوم‌های اونجا قایم می‌شه و همین طوری فلنگ رو می‌بنده. ولی بالاخره بعد از این همه تعقیب و گریز، یه بار پلیس محل خونه‌ی این راهزنه رو پیدا می‌کنه و خونه رو محاصره می‌کنن و بالاخره تو 5 آوریل 1902 پلیس موفق می‌شه سوسو رو دستگیر کنه.

حالا تو بازجویی‌ها هرچی ازش می‌پرسیدن این تکذیب می‌کرد. از اون طرف کلی هم محبوب شده بود تو محیط زندان و کلی به قول معروف مرید پیدا کرده بود. تا حدی که یه اکیپی رو ردیف کرده بودن که با بیرون نامه‌نگاری کنن. یعنی یکی بود که از رو دیوار نامه‌ها رو پرت می‌کرد اون طرف و اون طرفِ دیوار یه سری بودن نامه‌ها رو برمی‌داشتن می‌بردن می‌رسوندن دست این و اون. مثلا یه نامه فرستادن برای مادر سوسو که اگه اومدن سراغت بگو که سوسو پیش من بوده کل این مدت. اما بعد چند وقت نگهبان‌ها فهمیدن و داستان لو رفت و این ارتباط هم قطع شد. ولی چیزی که بود این بود که محدودیت‌ها توی زندان کم بود. یعنی اینا هر کتابی رو می‌خواستن می‌تونستن بخونن. همین هم باعث شده بود اطلاعات و آگاهی همه بره بالا و سوسو هم اون وسط داشت سعی می‌کرد با این آگاهی جدیدی که زندانی‌ها به دست آورده بودن، یه شورشی هم اونجا به‌پا کنه. و این کار رو هم بالاخره انجام داد. تقریبا یک سال بعد از این که دستگیرش کرده بودن، یه کشیشی قرار بود بیاد توی زندان برای اینا صحبت کنه. سوسو شروع کرد اعتراض به اینکه این نباید بیاد و اینا و یه داستانی درست کردن و یه شورشی توی زندان راه افتاد. همین هم باعث شد مسئول‌های زندان کلافه بشن و تصمیم بگیرن اینو بفرستنش یه جای دیگه. فرستادنش یه زندان به اسم کوتایسی (Kutaisi) تو غرب گرجستان نزدیک دریای مدیترانه. لوکیشن زندانه رو گذاشتم توی توضیحات اپیزود.

اونجا هم دووم نیاورد. بعد از یه مدت خیلی کوتاه با مهر امپراطوری یه نامه‌ی تبعید براش اومد و که باید بره سیبری. اما خب غرب گرجستان کجا سیبری کجا. خیلی راهه. حدود 6 هزار کیلومتر راهه. گوگل می‌گه الان، با ماشین، 82 ساعت رانندگیه بین این دو تا زندان. البته با ماشین‌ها و جاده‌های الان. اینجا که صحبت از 120 سال پیشه. بالاخره 8 اکتبر 1903 یعنی 15 مهر 1282 راه افتاد تا این سفر طولانی رو شروع کنه و بره سمت سیبری. این مسیر طولانی و پرخطر با مشکل‌های خیلی زیادی برای اینا همراه بود که حتی چندتا از زندانی‌ها مردن تو راه. سوسو هم یه دندون درد خیلی شدید گرفته بود که تا آخر عمر یادش مونده بود این درد رو.

محل تبعید یه روستا بود به اسم نووایا اودا (Novaya Uda). یه جای دورافتاده‌ایه قشنگ. 125 کیلومتر با نزدیک‌ترین ایستگاه قطار فاصله داشت. حتی همین الان هم که بعد از 120 سال که تو Google Maps نگاه می‌کنی، وقتی زوم اوت می‌کنی به جز مزارع بزرگ هیچی نمی‌بینی. معلومه که تا فاصله‌ی خیلی زیادی هیچ آبادی‌ای نیست. و خب سیبریه دیگه، آب و هوای همچین مناسبی هم نداره. لوکیشن اینجا رو هم گذاشتیم تو توضیحات.

حالا از همین اولی که این رفت توی این تبعیدگاه، رفته بود تو فکر فرار. ولی خب فرار کردن از این تبعیدگاه نیاز به پول داشت برای رشوه و اینا که این سوسو اصلا نداشت همچین پولی رو. برداشت نامه زد به مادرش و رفیق‌هاش که یکم پول جور کنه. ولی تو این بین یه اتفاق هیجان‌انگیز تو زندگیش افتاد که عزمش رو جدی‌تر کرد که واقعا فرار کنه.

تو دسامبر 1903 یه نامه‌ی خیلی مهم به دست سوسو رسید. یه نامه‌ی کوتاه از طرف لنین که عنوانش بود «نامه‌ای به یک رفیق درباره‌ی وظایف سازماندهی». توش یکم در مورد کارهایی که تو حزبشون کرده بودن انتقاد کرده بود و یه سری توصیه هم بهش کرده بود. سوسو تا آخر عمرش این نامه رو همیشه خیلی بزرگ می‌کرد. ازش به عنوان اولین دیدارش با لنین نام می‌برد که می‌بینیم که این دیدار یه دیدار کاغذی بود! لنین اون موقع حتی خیلی سوسو رو نمی‌شناخت. یعنی شاید به چند نفر از مبارزهای سراسر کشور نامه زده باشه که یکیش هم برای سوسو رفته. سوسو نامه رو خوند و سریع آتیشش زد.

ولی به هر حال این نامه تاثیر خیلی زیادی روی سوسو گذاشت و حس کرد فعالیت‌هاش داره دیده می‌شه. باعث شد با هر بدبختی‌ای بود تصمیمش رو عملی کنه و از نووایا اودا بزنه بیرون. دقت کنید زندان نبودا، یه تبعیدگاه بود. یعنی فرستاده بودنش تو یه روستای دورافتاده زندگی کنه. رفت خونه‌ی صاحبخونه‌ش، اونم یکم نون و غذا براش آماده کرد و راهیش کرد. رفت و رفت و به زور خودش رو رسوند به بالاگانسک (Balagansk) تو 70 کیلومتری نووایا اودا. تقریبا با معجزه هم رسیده بود به خونه‌ی دوستش تو بالاگانسک. طرف تعریف می‌کنه که یه شب که سرمای وحشتناکی داشته و هوا تقریبا 30 درجه زیر صفر بوده، نشسته بوده، یهو دیده صدای در میاد. پرسیده «کیه؟» طرف پشت در گفته «آبراهام باز کن منم سوسو» باز کرده دیده این اصلا لباس‌هاش مخصوص شب‌های سرد زمستونی سیبری نیست. یه کلاه نمدی لبه‌دار و یه شال قفقازی شیک فقط تنش بود و هیچ چیز دیگه‌ای نداشت. اومد تو و بهش رسیدن و اوضاعش که بهتر شد دید با این وضعیت نمی‌تونه ادامه بده و تصمیم گرفت برگرده همون نووایا اودا.

برگشت و بلافاصله دوست‌هاش برداشتنش بردنش می‌خونه تا گرم بشه. از همون شب هم سرگرم طراحی یه نقشه‌ی جدید شد. حالا نقشه‌ی جدیدش چی بود؟ رفت خونه‌ی یکی دیگه از محلی‌های همون نووایا اودا، به مادرش نامه زد که براش لباس گرم بفرسته و بعد با کمک صاحبخونه‌ش تونستن کارت شناسایی یه پلیس مخفی رو جعل کنن و شمشیر براش جور کنن و اینا و سوسو بالاخره از نووایا اودا زد بیرون که برگرده تفلیس.

اما نوع رفتنش هم جالب بود. با یه سورتمه‌رون هماهنگ کرد تا ببرتش چندتا شهر اونورتر. به طرف دروغ گفت که می‌خواد بره پیش رئیس پلیس اونجا شکایت کنه. طرف هم گفت من پول نمی‌خوام. هر توقفگاه که وایستادیم برام یه بطری ودکا بگیر. البته وسطش فهمید که این داره فرار می‌کنه، ولی تا وایستاد سوسو پالتوش رو زد کنار شمشیرش رو بهش نشون داد و گفت الان تنهاییم، هیچ کس هم نمی‌فهمه چه بلایی سرت اومده. اون بدبخت هم دیگه هیچی نگفت تا مقصد سکوت کرد و سوسو رو برد! رفتن تا یه ایستگاه قطار و با اینکه کلی از مامورهای اوخرانا اونجا بودن سوسو تونست با مدارکی که جعل کرده بود از جلوشون رد بشه و کسی نفهمه این واقعا کیه.

اون حتی پا رو فراتر گذاشت. یه جاسوس اوخرانا اونجا بود که حواسش بود تو مسافرهایی که دارن سوار قطار می‌شن کسی تبعیدی فراری نباشه. طرف داشت به سوسو شک می‌کرد، سوسو هم رفت کارت شناساییش رو نشون یکی از پلیس‌های اونجا داد، به پلیسه گفت اون یارو رو ببین همش داره من رو می‌پاد، اون یکی از این تبعیدی‌های فراریه. پلیسه هم رفت طرف رو دستگیر کرد و سوسو هم سوار قطار شد و رفت قفقاز و کلا در طول 10 روز از نووایا اودا رسید تفلیس. البته وقتی رسید اینقدر وزنش کم شده بود دوستاش خیلی سخت شناختنش. ولی به هر حال تا رسید خیلی زود دوباره بساط چاپ اطلاعیه و اعتصاب و اعتراض‌ها شروع شد.

از اون طرف روسیه درگیر جنگ با ژاپن بود و اوضاع داخلی رو خیلی کاری بهش نداشت. سوسو هم اومده بود برای خودش حتی تا گوری هم رفته بود و زندگی می‌کرد. و از اون طرف هم چندتا تروریست یه بمب نزدیک نخست‌وزیر مملکت منفجر کردن و طرف رو کشتن. و حالا با اوضاع آشفته فرصت بیشتری برای خرابکاری بود که سوسو اینا هم به نحو احسنت کارشون رو انجام می‌دادن و هر چند وقت یک بار یه داستانی درست می‌کردن.

ژانویه‌ی 1905 سوسو رفت باکو تا اونجا رو هم بریزه به هم. اونجا یه کشیشی بود به اسم پدر گاپون (Georgy Gapon). این داشت یه عریضه‌ای رو آماده می‌کرد که با چند هزار نفر از کارگرهای معترض اینو ببره خدمت تزار. تو این عریضه یه سری درخواست از تزار شده بود مثل بهتر شدن شرایط کار و بیشتر شدن دستمزد و تموم کردن جنگ روسیه با ژاپن و دادن حق رای عمومی و از این چیزها. کنارش هم کلی شعر و اینا در وصف تزار اومده بود. در واقع برنامه این بود که یه اعتصاب گسترده شکل بگیره و بعد این عریضه رو بردارن ببرن کاخ زمستونی خدمت تزار. سوسو هم رفته بود این پدر گاپون رو ببینه و توی برنامه‌ریزی این مساله کمکش کنه. اما وقتی روز موعود رسید و این جمعیت راه افتادن برن پیش تزار، نیروهای امنیتی بهشون شلیک کردن و چند صد نفر کشته و زخمی شدن. به این روز 9 ژانویه 1905 می‌گن یکشنبه خونین و بعد از اون بود که جایگاه تزار بین قشر گسترده‌ای از مردم عوض شد. از اون به بعد کل کشور رو تظاهرات و شورش فراگرفت. اعتصاب‌ها تو کل کشور همه‌گیر شد. که باعث انقلاب 1905 شد. انقلاب 1905 به اتفاقاتی می‌گن که باعث شد تزار روسیه به مشروطه شدن سلطنتش تن بده.

از این شورش‌ها توی شهرهای مختلف راه انداختن و سوسو هم سعی می‌کرد هی بین این شهرها رفت و آمد کنه تا نتونن راحت ردش رو بزنن. یه دفعه هم سر یه کشیش کلاه گذاشت، الاغ‌هاش رو ازش گرفت و تونست با این الاغ‌ها هم خودش بپیچه، هم وسایلش و ماشین چاپش رو ببره تا یه شهر دیگه.

تو 29 آگست 1905 توی تفلیس دانشجوها جمع شده بودن داشتن سخنرانی و اینا می‌کردن که مامورهای قزاق ریختن تو سالن قلع و قمع کردن. 60 نفر رو کشتن و حدود 200 نفر رو هم زخمی کردن. سوسو هم که این خبر رو شنید، سریع برگشت تفلیس و تصمیم گرفت جواب این حمله رو با اعلامیه و دینامیت بده. و این کار رو هم کرد. 25 سپتامبر یعنی کمتر از یک ماه بعد برای مدت چند روز یه موج بزرگی از اعتراض و اعتصاب توی شهر راه انداختن. در واقع سوسو تو این دوره حس کرده بود که دیگه استبداد حاکم در حال فروپاشیه و باید خیلی جدی مبارزه علیه‌شون رو شروع کرد. حالا و بعد از یه مدت فعالیت زیرزمینی توی تفلیس تونست تبدیل به یه رهبر خیابونی اعتراض‌ها علیه استبداد حاکم بشه.

از اون طرف سپرده بود که یه جای ثابت برای زندگی براش پیدا کنن. یکی از دست‌پرورده‌هاش تو تفلیس پشت اداره‌ی ارتش نزدیک میدون ایروان یه جای خوب براش پیدا کرد. اونجا یه آرایشگاه زنونه بود برای 3 تا خواهر طرف که کلی دختر گرجی اونجا رفت و آمد می‌کردن و سوسوی جوون هم از این موقعیت بدش نمی‌اومد!

خلاصه اوضاع ریخته بود به هم و تزار نیکولای دوم هم اینو حس کرده بود. اومد یه سری اقدام‌های اصلاحی انجام بده تا بلکه اوضاع رو عوض کنه ولی همزمان داشت یه اتفاق تاریخی می‌افتاد. سوسو راهی یه سفر خیلی مهم شد. یه سفر به سمت فنلاند تا بره «عقاب کوهستان» یعنی ولادیمیر لنین رو ببینه. اسم لنین رو یکی دو بار هم قبل‌تر آوردم. لنین یکی از معروف‌ترین انقلابی‌های اون زمان بود که چند بار تبعید شده بود و توی انشعاب حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه به دو حزب بلشویک و منشویک نقش زیادی داشت. یه جورایی رهبر بلشویک‌ها بود. حالا هم تو تبعید بود.

اما این فنلاند رفتن هم یه داستانی داره. 26 نوامبر 1905 یه جلسه‌ی حزبی برگزار شد و سوسو و 2 نفر دیگه به عنوان نماینده‌های اصلی گرجستان برای حضور توی شورای بلشویک‌ها و دیدار با لنین انتخاب شدن. قرار بود یه کنفرانس کوچیک یا یه شورا توی سن پترزبورگ برگزار بشه و لنین هم اونجا حاضر باشه. سوسو اونجا با اسم مستعار ایوانوویچ رفت سن پترزبورگ. اما دقیقا همون موقع که اینا سوار قطار شدن تا برن سن پترزبورگ، نیکولای دوم دستور حمله می‌ده و نیروهای تحت امرش می‌ریزن یه سری از کسایی که قرار بوده توی این کنفرانس شرکت کنن رو می‌گیرن. اینا می‌رسن سن پترزبورگ می‌رن دفتر روزنامه‌ای که قرار بوده برن و هماهنگی‌های شورا رو انجام بدن، می‌بینن اوضاع خرابه و کسی نیست! حالا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ داشتن اون دور و بر می‌چرخیدن تا ببینن چه خاکی به سرشون بریزن که یهو اتفاقی یکی از دوست‌هاشون رو دیدن و چند روزی رفتن پیش اون تا تکلیفشون مشخص بشه.
چند روز بعد از طرف همسر لنین یه پیغام براشون اومد و مقر جدید شورا رو بهشون اعلام کردن. تامپره (Tampere) توی فنلاند. فنلاند اون موقع یکی از ایالت‌های خودمختار روسیه‌ی تزاری بود. پس بهترین جا برای این جور کارها بود. هم به خاطر خودمختاریش نیروهای امنیتی روسیه اونجا نبودن، هم چون استقلال‌طلب بودن اصلا از این جور کارها حمایت هم می‌کردن؛ به این امید که روسیه‌ی تزاری روز به روز ضعیف‌تر بشه.

بالاخره سوسو و 40 تا نیروی بلشویک دیگه که قرار بود توی این شورا شرکت کنن با ظاهر مبدل از سن پترزبورگ رفتن فنلاند. فردای روزی که اینا رسیدن یعنی 25 دسامبر 1905 سوسو وارد سالن شورایی شد که لنین و دار و دسته‌ش نشسته بودن. همچین که وارد شد، اصلا جا خورد. چیزی که می‌دید با کل تصوراتش فرق می‌کرد. هم از نظر ظاهری هم از نظر رفتاری. اولا که تصور می‌کرد یه آدم درشت هیکل باشه، دوما هم انتظار داشت مثل خیلی از رهبرهای بزرگ، دیرتر از همه بیاد تو سالن تا همه پاشن براش دست بزنن و از این حرف‌ها. یعنی کلا فکر می‌کرد یه رهبر بزرگ باید این طوری رفتار کنه. ولی وقتی وارد سالن شد دید لنین اونجا نشسته داره با بقیه‌ی اعضا صحبت می‌کنه! خیلی براش عجیب بود. حتی تعریف کرده که کلی ناامید شده چون دیده لنین یه آدم معمولیه و قدش هم از بقیه کوتاه‌تره.

در مورد اینکه تو اون شورا دقیقا چی گذشته و چه تصمیم‌هایی گرفته شده، حرف و حدیث و شایعه خیلی زیاده. نه صورتجلسه‌ای ازش هست، نه عکسی نه چیزی. فقط یه نقاشی ازش کشیدن که براتون می‌ذاریم ببینید خیلی جالبه. اما چون شخصیت‌هایی که توی این شورا بودن خیلی شخصیت‌های تاریخی‌ای بودن و این اولین دیدار استالین و لنین بوده در موردش افسانه‌سرایی تا دلتون بخواد هست. از اینکه می‌گن لنین و زنش تو خونه‌ی یکی از افراد موندن؛ یا اینکه پلیس مخفی روسیه دنبالشون بوده و یکی از افراد تونسته لنین رو نجات بده؛ یا مثلا می‌گن لنین به فنلاندی‌ها وعده‌ی استقلال داده و از این جور صحبت‌ها که همه‌شون اشتباهه یا تحریف‌شده‌ن. حالا خلاصه اینکه ساختمون محل این شورا توی 180 کیلومتری هلسینکی (Helsinki) الان تبدیل شده به موزه: اسمش هم گذاشتن موزه‌ی لنین. لوکیشنش رو می‌ذاریم تو توضیحات اپیزود که اگر اون طرف‌ها هستید یه سر بهش بزنید. بعد از تموم شدن شورا سوسو سریع برگشت تفلیس تا فعالیت رو اونجا ادامه بده. اصلی‌ترین کارش هم این بود که رفت یه ژنرال فرمانده‌ی گروه سرکوبگر گرجستان رو دید و با هم یه جورایی توافق کردن. انگار اصلی‌ترین وظیفه‌ای که بهش محول شده بود همین بوده.

اما خب این جور تشکیلاتی که اینا درست کرده بودن و انجام دادن این شورش‌ها هزینه داره. هزینه‌ش رو از کجا می‌آوردن؟ تنها راهی که به ذهن سوسو و رفقا می‌رسید دزدی از بانک‌ها بود. چند نفر از تیم وظیفه‌شون این بود که برن به بانک‌های تفلیس دستبرد بزنن و پول‌ها رو بفرستن چیاتورا (Chiatura) مقر سوسو. سوسو چندتا مامور دولت و مامور بانک اجیر کرده بود که راه رو برای دزدی از بانک‌ها صاف می‌کردن. طرف همکلاسی سابقش بود و حالا توی دفتر پستی تفلیس کار می‌کرد. این پوله هم بخشیش می‌رفت برای کارگرهایی که اونجا کار می‌کردن و بقیه‌ش هم خرج برنامه‌های شورشی‌شون می‌شد. اصل دزدی‌هاشون هم از بانک دولتی تفلیس بود. چون با ارتباطاتی که سوسو داشت تونسته بودن یکی دو تا آدم نفوذی پیدا کنن که بتونن کارشون رو راحت کنن.

با این که سوسو هیچ آموزش نظامی‌ای ندیده بود، همیشه فاز این رو داشت که فرمانده‌س و اینا. شب‌ها تو همین به اصطلاح «مقر فرماندهی» می‌نشست نقشه‌ی تفلیس رو پهن می‌کرد، یه سری آدمک هم داشت با اونا نقشه می‌کشید که مثلا تفلیس رو فتح کنه و بشه فرمانده‌ش. اما اینا خواب و خیال بود. چون خیلی زود تو 15 آوریل 1906 مقر سوسو که در واقع همون چاپخونه‌ش بود لو رفت و اومدن کاسه کوزه‌شون رو جمع کردن.

ولی خب دوباره خود سوسو کلی شانس آورد. چون 10-12 روز پیشش رفته بود مسافرت. در واقع داشت می‌رفت استکهلم که دوباره لنین رو ببینه. اما تو راه یه اتفاقی می‌افته. سوسو سوار یه کشتی بود که حدود 100 نفر مسافر داشت. مسافرهاش بلشویک‌ها و منشویک‌ها بودن با یه سری دلقک سیرک. حالا وسط دریا منشویک‌ها گیر داده بودن که بلشویک‌ها باید برن تو بخش درجه 3، بلشویک‌ها هم می‌گفتن منشویک‌ها باید برن بخش درجه 3. این‌ها روی عرشه‌ی کشتی دعواشون شد، چه دعوایی! بزن بزن و زدن کشتی رو ناقص کردن. کشتی داشت غرق می‌شد، یه سری قایق نجات انداختن تو آب ولی فایده‌ای نداشت و یه سری از دست رفتن .ولی سوسو و رفقا با جلیقه‌ی نجات شب رو هر طور شده تو کشتیِ در حال غرق گذروندن تا بالاخره نزدیک‌های صبح یه کشتی دیگه از ساحل رسید و اینا رو نجات داد. و این طوری بالاخره سوسو هر طور شده می‌رسه سوئد.

تو روز 15 آوریل که گفتم با لنین ملاقات می‌کنه و دستورات تازه می‌گیره، پلیس ریخت چاپخونه‌ی اینا رو جمع کنه، سوسو داشت کارهای اولین ازدواجش رو با یه دختر به اسم کاتو (Kato) انجام می‌داد. کاتو یکی از اون 3 تا خواهری بود که صاحب یه آرایشگاه زنونه بودن و استالین رفت یه مدت اونجا زندگی کنه. دختره آدم مذهبی‌ای بود و اینا پاشدن برای عقد رفتن کلیسا که خطبه خونده بشه. اما خب سوسو هیچ مدارک هویتی‌ای نداشت. داستان داشتن به هر حال. تا اینکه بالاخره یکی رو پیدا کردن قبول کنه عقد اینا رو بدون این مسائل بخونه. چند هفته نگذشت که کاتو باردار شد. 4 ماهه باردار بود که دوباره ریختن بگیرنشون. سوسو که باز هم مثل سری‌های قبلی زوتر فهمیده بود و رفته بود یه جا گم و گور شده بود. به خاطر همین نتونستن پیداش کنن ولی کاتو رو با همون حالتش دستگیر کردن. منتها وقتی دیدن بارداره خیلی زود آزادش کردن. 31 مارس 1907 اولین بچه‌ی سوسو یا همون استالین به دنیا اومد. اسمش رو گذاشتن یاکوف (Yakov) که حالا بعدا با این یاکوف کار داریم. تو بخش سوم داستان‌مون.

بچه که به دنیا اومد، چند وقت بعد سوسو، کاتو و یاکوف رو ول کرد که بره لندن. چون قرار بود اونجا پنجمین کنگره حزب سوسیالیستی روسیه برگزار بشه. این کنگره کلا اتفاق مهمی تو تاریخ روسیه‌س. البته دقت کنیم که این حدود 10 سال قبل از وقوع انقلابه. ولی اینجا روابطی شکل گرفت که این مسیر 10 ساله رو هموار کرد. وسط کنگره یکی رفت پشت تریبون که سخنرانی کنه. سوسو از اون کسی که کنارش نشسته بود، اصلا با هم پاشده بودن اومده بودن لندن، پرسید «این کیه دیگه؟» طرف هم جواب داد «اینو نمی‌شناسی؟ این رفیق تروتسکی (Trotsky)ـه» تروتسکی یا خیلی معروفه که بهش می‌گن تروتِسکی یکی از اثرگذارترین شخصیت‌های شوروی تو روزهای اولش بود. و یه جورایی می‌شه گفت اصلی‌ترین رقیب استالین وقتی که به قدرت رسید. حالا در مورد تروتسکی حرف خیلی زیاده. سر وقتش توی اپیزود بعدی مفصل در موردش صحبت می‌کنیم. ولی می‌گن با وجود تلاش زیادی که اینا کرده بودن تا این کنگره‌شون مخفی بمونه، اونجا پر از مامورهای اوخرانا بود که آمار ریز به ریز کنگره رو بردن مسکو.

بالاخره بعد از یک هفته موندن تو لندن، سوسو خیلی زود برگشت تفلیس تا مقدمات یه سرقت بزرگ رو فراهم کنه. یه دزدی خیلی بزرگ کردن که اصلا خیلی معروفه. 26 ژوئن 1907 ساعت 10-10:30 صبح، توی میدون ایروان تفلیس که الان بهش می‌گن میدون آزادی، سارق‌های مسلح کل میدون رو به تصرف خودشون درآوردن و به یه دلیجان حمل پول حمله کردن، یه چیزی حدود 40 نفر رو کشتن و حدود 4 میلیون دلار الان پول دزدیدن. کاتو و خواهرش از بالکن خونه‌شون داشتن از دور این اتفاق‌ها رو نگاه می‌کردن ولی وقتی سر و صدا زیاد شد، از بس صدا زیاد بود و فراتر از حد انتظار بود سریع رفتن توی خونه و یه گوشه قایم شدن.

طراح و مجری اصلی این سرقت بزرگ کامو (Kamo) بود. دوست و همکار نزدیک سوسو که با این کارش به یه چهره‌ی افسانه‌ای تبدیل شد. بعد از سرقت هم سریع از کشور رفت بیرون. حالا اوخرانا یعنی پلیس مخفی و پلیس روسیه افتاده بودن دنبال اینکه این کار کی بوده اصلا؟ داشتن رد اسکاناس‌ها رو می‌زدن ولی اینا تونستن با کمک لنین اسکناس‌ها رو با یه سری اسکناس خارجی عوض کنن و عملا اسکناس‌های اصلی که دزدیده شده بودن گم شدن. خود کامو هم پیچیده بود رفته بود برلین و اونجا داشت برنامه‌ی یه سرقت بزرگ دیگه رو می‌چید که یهو یه روز مامورهای اوخرانا ریختن و گرفتنش. اتفاقا یه سری از اون اسکناس‌های دزدیده‌شده هم باهاش بود. اینو گرفتنش و داستانش مفصله و به اینجا ربطی نداره. خیلی خلاصه بگم که این چند وقتی تو برلین زندانی بود و بعد خودش رو زد به دیوونگی و اینقدر رفت رو اعصاب آلمانیا که برخلاف میلشون تحویلش دادن به روسیه. اونجا هم محاکمه شد و اول می‌خواستن براش حکم اعدام بگیرن ولی بالاخره با یه حبس ابد قضیه رو تمومش کردن.

برگردیم به سوسو. بعد از این سرقت بزرگ، سوسو هم دست زن و بچه‌ش رو گرفت و بردشون بیرون از تفلیس. اول رفتن تو آپارتمان یه کارگر پالایشگاه نفت یه مدت زندگی کردن و بعدش رفتن نزدیک باکو. اونجا سوسو با سرگئی آلیلیف (Sergei Alliluyev) آشنا شد. آلیلیف مدیر نیروگاه برق اون منطقه بود و با همسرش و بچه‌هاش تو یه ویلا کنار دریای خزر زندگی می‌کردن. زندگی سوسو تو اون دوره شده بود راهزنی و جاسوسی و دزدی تا بتونه زندگیش رو بچرخونه. یه دستیار جوون هم پیدا کرده بود و بهش وظیفه داده بود کارهاش رو سازماندهی کنه. اینا هم کم نمی‌ذاشتن. به هیچ جا و هیچ کسی هم رحم نمی‌کردن. اوایل بانک می‌زدن، ولی بعد دیدن جواب کارشون رو نمی‌ده سوسو تصمیم گرفت برن به زرادخانه نیروی دریایی روسیه تو باکو حمله کنن و مستقیم از اونجا سلاح گیر بیارن. رفتن و موفق هم بودن و کلی پول و سلاح گیرشون اومد.

سوسو تونسته بود فضای باکو رو تو دست بگیره و کنترل کنه تا تو موقع مناسب اون اتفاقی که باید بیوفته بیوفته. 19 سپتامبر 1907 یه کارگر آذری به دست ملی‌گراهای روس کشته شد و همین، اون جرقه‌ی لازم بود که باکو رو دوباره ریخت به هم. ولی وسط این هرج و مرج‌ها و گرفتاری‌های سوسو، زنش کاتو مریضی بدی گرفته بود. اولش سوسو خیلی جدی نگرفته بود قضیه رو ولی یهو به خودش اومد و دید نه این خیلی حالش بده. برداشت بردش تفلیس تا درمانش کنه ولی متاسفانه دووم نیاورد و 22 نوامبر 1907 در حالی که فقط 22 سالش بود و یه بچه هم برای سوسو آورده بود درگذشت.

مرگ کاتو تاثیر خیلی بدی روی سوسو گذاشت تا حدی که 2 ماهی اصلا خبری ازش نبود. معلوم نبود کجا بود و چیکار می‌کرد. اینقدر حالش بد بود که اصلا حتی سراغ پسر نوزادش رو هم نگرفت. همینطوری گذاشتش تفلیس و رفت باکو. بالاخره شب سال نوی 1908 یکی از دوستاش پیداش کرد برداشت بردش کافه و کمکش کرد تا از این حال و روز دربیاد. اما بالاخره اوخرانا بعد از 4 سال دوباره سوسو رو گیر آورد و دستگیر کرد و فرستادنش زندان بایلوف (Bailov) توی همون باکو. اما خب بیرون بودنش یه دردسر بود، زندان بودنش یه دردسر دیگه. اونجا برای خودش تیم تشکیل داده بود و زندان رو ریخته بودن به هم. ارتباطش با بیرون رو هم هر جور بود حفظ کرده بود مثلا یه کار جالبی که کرد این بود که همسر هم‌اتاقیش رو فرستاد دنبال مادر خودش. مادرش اومد ملاقاتش، 2 ساعت با هم حرف زدن و آخرش هم چندتا نامه‌ی محرمانه داد دستش که ببره برای مبارزهای بیرون زندان. بعد خب دیدن این داره اینجا رو می‌ریزه به هم باید دوباره تبعیدش کنن یه زندان دیگه. این دومین بار بود که به یه جای دور تبعید می‌شد. تبعیدگاه جدیدی که براش انتخاب کردن شهر سلویچیگوتسک (Solvychegodsk) (که اسمش هم واقعا سخته) تو ایالت وولگدا (Vologda) بود که یکی از ایالت‌های اروپایی روسیه‌س. یه سفر سخت 3 ماهه تا این تبعیدگاه داشتن، وسط راه سوسو تیفوس گرفت و مجبور شدن توی زندان بوترسکا (Butyrka) مسکو یه مدت بمونن. زندانی که سال‌ها بعد استالین دستور قتل مخالف‌های زیادی رو توش داد.

بالاخره تو فوریه 1909 رسیدن به همون شهری که اسمش خیلی سخت بود که تبعیدگاه جدید سوسو بود و قرار بود 2 سال اونجا بمونه. اونجا یه رئیس پلیس بی‌اعصاب و تیز داشت که اصلا نمی‌ذاشت هیچ فعالیت حزبی‌ای اونجا شکل بگیره. اما سوسو اینجا هم یه راه حلی برای قضیه پیدا کرد. با یه دختر تبعیدی ریخت رو هم و یه گروه کوچیک راه انداخت و این طوری فعالیت‌ها رو از سر گرفتن. و بعدش هم با هم دیگه پیچیدن به بازی. یه دختر 22 ساله از تبار اشرافی به اسم استفانیا پتروفسکایا (Stefania Petrovskaya). اسم‌هاشون رو امیدوارم درست بگم کلا.

ژوئن 1909 تو یه حضور و غیاب صبحگاهی، لباس زنونه تن سوسو کردن، جا زدنش توی قطار و فرستادنش سن پترزبورگ و کمتر از 2 ماه بعد دوباره سر و کله‌ی سوسو توی باکو پیدا شد. اونجا هم رفته بود و با یه اسم مستعار و البته با دوست جدیدش خانم استفانیا زندگی می‌کردن و چاپخونه‌شون رو هم راه انداخته بود. اما دوباره چند وقت بعد پلیس‌ها ریختن تو خونه تا رفیق و همکار سوسو رو دستگیر کنن. خبر نداشتن که خود سوسو هم اونجاست که وقتی باهاش روبرو شدن جا خوردن قشنگ. ولی نمی‌دونستن باید چیکار کنن. دستگیرش کنن یا نکنن. 2 تا پلیس گذاشتن اونجا رفتن تا دستور بگیرن باید چیکار کنن. ولی تا این پلیس اصلی‌ها رفتن، سوسو و رفیقش به اون دوتا پلیس‌ها که نگهبان وایستاده بودن رشوه دادن و فرار کردن!

شاید براتون سوال باشه این چطوری اینقدر فرار می‌کرده و نمی‌تونستن جلوش رو بگیرن. چون این آقا یه شایعه‌ای رو انداخته بود سر زبون‌ها که مامور مخفی اوخراناس. البته این هیچ وقت ثابت نشده ولی یه گزارش‌هایی هست که سوسو آمار مخالف‌هایی که باهاشون مشکل داشته رو به اوخرانا می‌داده و می‌ریختن می‌گرفتنشون. اوج این داستان زمانی بود که اطرافی‌های سوسو بهش شک کرده بودن و یه دادگاه کوچیک تشکیل دادن که ثابت بشه بالاخره سوسو با ایناس یا با اوخرانا. دقیقا وسط جلسه‌ی دادگاه، مامورهای اوخرانا ریختن همه رو دستگیر کردن! در واقع ایشون یه جورایی یه جاسوس دوطرفه بود. و بالاخره دوباره تو 23 مارس 1910 خود سوسو و استفانیا رو دستگیر کردن و جداگونه بردنشون توی زندان بایلوف (Bailov) بازجویی کردن. سوسو هم دیگه هر طور شده استفانیا رو پیچوند و بعد از یه مدت، دیگه هم ندیدش. اتفاقا استفانیا 3 ماه بعد آزاد شد ولی برای سوسو 5 سال تبعید بریدن. می‌خواستن دوباره بفرستنش سیبری که دوباره رشوه داد تا حکم رو عوض کنن. اومدن خلط سینه‌ی یکی رو جا زدن به جای خلط سینه‌ی سوسو و یه پولی هم دادن به دکتر زندان که بنویسه این سل داره. فرستادنش بیمارستان زندان و بعد حکمش رو کم کردن که برای 2 سال بره همون دهکده اسم سخته که چند ماه پیش اونجا بود و با قطار فرار کرده بود.

23 سپتامبر 1910 برای سومین بار فرستادنش تبعید به سمت غرب و وقتی رسید بلافاصله با یه دختر جدید ریخت رو هم و رفتن با هم زندگی کنن و حتی الکی رفتن ثبت کردن که ازدواج هم کردن. ولی فرماندار اونجا (که اتفاقا اینم اسمش خیلی سخته) چون از سوسو زیاد خوشش نمی‌اومد، دستور داد دختره رو تبعید کنن یه شهر دیگه تا اینا کنار هم نباشن. اما هنوز دختره تازه رفته بود که سوسو با صاحبخونه‌ش ریخت رو هم و اتفاقا خانومه یه بچه هم براش آورد! بزرگوار نمی‌تونسته سینگل بودن رو تحمل کنه اصلا! اما خیلی توجه خاصی هم به بچه‌هاش نمی‌کرد. اصلا تلاشی نکرد که بره این پسر بچه رو حتی ببینه. اصلا قبل از اینکه به دنیا بیاد هم از اون شهره رفته بود. اسم این پسرش کنستانتین (Konstantin Kuzakov)ـه و تو بزرگسالی روزنامه‌نگار شد و توی راه‌اندازی رادیو و سینمای شوروی هم نقش داشت. البته می‌گن که تو سال 1932 ازش تعهدنامه گرفتن که هویتش رو فاش نکنه. تو جنگ جهانی دوم هم جنگید اتفاقا و تا سال 1996 و 85 سالگی هم زنده بوده.

بالاخره تو جولای 1911 باز هم سوسو این بار با کشتی از تبعیدگاهش فرار کرد و خودش رو به وولگدا رسوند. اوخرانا هم افتاده بود دنبالش ولی سوسو اونجا داشت چیکار می‌کرد؟ بله درست حدس زدید با یه دختر دیگه دوست شد. این بار یه دختر 16 ساله‌ی دبیرستانی به اسم پلاجیا (Pelageya). اما بازم این دختره رو هم پیچوند و به گزارش اوخرانا 6 سپتامبر با قطار رفت سن پترزبورگ.

تقریبا تو همین دوران، تو ژانویه 1913 سوسو یه اسم جدید برای خودش گذاشت که دیگه تا آخر عمر معروف شد به همین اسم. «استالین» به معنی مرد آهنین. اینو زیر یه مقاله که با عنوان «مارکسیسم و مسئله ملی» نوشته بود نوشت. این که دقیقا چرا این اسم رو انتخاب کرد مشخص نیست ولی مثلا می‌گن که دنبال یه چیزی بوده که شبیه به لنین باشه. چون خود اسم لنین هم مستعاره دیگه.

توی سن پترزبورگ توی خونه‌ی یه خانم بلشویک که یه شوهر یهودی با 2 تا بچه داشت می‌موند. البته خوشبختانه ایشون شوهر داشت. بگذریم. تو اپریل 1912 دقیقا همون موقع که سوسو رسید سن پترزبورگ، پلیس مخفی روسیه یه حمله‌ی شدید کرد به کمیته‌ی حزب بلشویک و کلا یه چیزی بیشتر از 150 نفر رو کشتن. زمان این اتفاق می‌شه دقیقا همون موقعی که کشتی تایتانیک غرق شد. اینجا بود که خون سوسو به جوش اومد و یه تیتر بزرگ و مهم توی نشریه‌ش چاپ کرد: «انقلاب آغاز شد!». این جور مقاله‌ها و تیترهایی که می‌زد باعث شد اوخرانایی‌ها دیدن نمی‌تونن اینو همینطوری کنترلش کنن دستگیرش کردن و برای چهارمین بار تبعید شد سیبری. اما باز هم اونجا خیلی دووم نیاورد و هر طور شده فرار کرد و یکی دو ماه بعد دوباره سر و کله‌ش توی تفلیس پیدا شد و خیلی زود بعد برگشت سن پترزبورگ تا کارهای سردبیری نشریه‌ش رو انجام بده. چند وقت اونجا بود و 23 فوریه 1913 تو یه مراسم بالماسکه دوباره دستگیر شد. اونم در حالی که وقتی فهمید اومدن سراغش سریع لباس زنونه پوشید و می‌خواست فرار کنه ولی چندتا مامور لباس شخصی گرفتن بردنش.

اینقدر این دستگیری برای امپراطوری روسیه مهم بود که رئیس پلیس امپراطوری شخصا پاشد رفت پیش وزیر کشور خبر این دستگیری رو بهش داد. وزیر هم دستور داد برای پنجمین بار تبعیدش کنن. ولی این بار کجا؟ دورافتاده‌ترین جای سیبری یعنی توروخانسک (Turukhansk). رفت اونجا و بازم تو فکر فرار بود ولی دیگه هر کار می‌کرد لو می‌رفت. چون چند بار قبلا فرار کرده بود، حواسشون بهش بود. البته لنین هم یه بار تلاش کرد براش پول بفرسته که یکی از نفوذی‌های اوخرانا که از نزدیکای لنین بود قضیه رو لو داد. آخرای دوره‌ی تبعید، وقتی استالین داشت نقشه‌ی یه فرار دیگه رو می‌کشید، پلیس‌ها فهمیدن و فرستادنش 180 کیلومتر دورتر به سمت شمال تو دهکده‌ی شمالی کوریکا (Kureika). یعنی دیگه کامل نزدیک قطب شمال.

مارس 1914 استالین و یکی از هم‌دست‌هاش وارد دهکده‌ی شمالی کوریکا شدن. اونجا تو اون جای دور افتاده 2 تا ژاندارم مخصوص گذاشته بودن فقط برای مراقبت از این 2 تا. استالین توی این دهکده هم خانوم‌بازی‌هاش و این داستان‌هاش رو شروع کرده بود و دوباره می‌پیچید به پر و پای بقیه. با دو تا دختر ریخت رو هم و باهاشون هم خوابید جفتشون حامله شدن که یکیشون فقط 13 سالش بود به اسم لیدیا (Lidiya Pereprygina).

ژاندارم مخصوص استالین خیلی سخت نمی‌گرفت بهش. همین هم باعث شده بود یه دوست هم پیدا کنه تو دهکده‌ی کناری‌شون، زیاد بره دیدنش. قایق‌سواری می‌کرد، شکار می‌کرد و اینا. پوست گوزن می‌پوشید می‌رفت شکار. ماهی شکار می‌کرد، کبک شکار می‌کرد و از این جور چیزها. بعد خب تفنگ که نمی‌تونست داشته باشه، هماهنگ کرده بود آدم‌های محلی می‌بردن تو یه سری جاهای مشخص تفنگ قایم می‌کردن که این بتونه برداره بره شکار.

همین موقع یه اتفاق تاریخی افتاد که تاریخ جهان رو تغییر داد. ولیعهد امپراطوری اتریش-مجارستان توی سارایوو (Sarajevo) ترور شد و این طوری «the Great War» یا «جنگ بزرگ» که الان به اسم «جنگ جهانی اول» می‌شناسیمش شروع شد. این جنگ اوضاع رو برای امپراطوری روسیه بدتر هم کرد. تا حدی که خود امپراطور روسیه پاشده بود رفته بود سن پترزبورگ تا نزدیک جبهه‌های جنگ باشه و بتونه بهتر ارتش رو فرماندهی کنه. اما تو این وضعیت جنگی، اوضاع سیاسی خیلی خوب نبود. تزار همسرش رو گذاشته بود که به مسائل رسیدگی کنه، اونم خیلی این کاره نبود و تند تند نخست‌وزیر عوض می‌شد. اوضاع سربازخونه‌ها هم خراب بود و همین باعث شد تو اکتبر 1916 استالین و رفقای تبعیدیش رو به خدمت فرابخونن. استالین گذاشت رفت و لیدیا، معشوقه‌ی کم‌سن و سالش رو تنها گذاشت. اون موقع که استالین رفت، لیدیا 16 سالش بود و برای دومین بار باردار بود. بچه‌ی اولشون مرده بود. ولی استالین این یکی پسرش رو هم هیچ وقت ندید. پسری که اسمش الکساندر (Alexander Davydov) بود و اتفاقا اون هم توی جنگ جهانی دوم جنگید و به مقام سرگردی هم رسید. الکساندر زودتر از برادر ناتنی بزرگ‌تر خودش یعنی کنستانتین مرد. سال 1987 تو 70 سالگی.

بالاخره 9 فوریه 1917 استالین و رفقا رسیدن کراسنایارسک (Krasnoyarsk) تا برن جنگ. ولی وقتی که دکتر استالین رو معاینه کرد، اجازه‌ی شرکت توی جنگ رو بهش نداد. اونم به خاطر همون مشکلی که توی بازوی چپش داشت و اول داستان تعریف کردم. همونی که تونسته بود باهاش معافیت سربازی بگیره.

و خب این بیرون اومدن از تبعیدگاه فرصتی بود تا استالین با فرماندار صحبت کنه و راضیش کنه که تبعیدگاهش رو عوض کنن. درخواستش قبول شد و رفت تو شهر آچینسک (Achinsk). هم‌زمان که تزار توی سن پترزبورگ بود، یه دولت موقت تحت نظر نخست‌وزیر تازه، تاسیس شده بود و تقریبا مشخص بود که این آخرای حکومت تزاریه. الکساندر دوم توی 3 مارس 1917 وقتی دید دولت موقت نمی‌تونه امنیتش رو تامین کنه از سلطنت کناره‌گیری کرد و پسرش نیکولای دوم جانشینش شد. همون موقع تا خبر رسید به استالین، کت و شلوارش رو پوشید و جولای 1917 وارد سن پترزبورگ شد و با چندتا از همراه‌هاش مستقیم وارد مرکز قدرت شدن. همزمان که هنوز خیلی‌ها نمی‌دونستن قراره چه اتفاقی بیوفته، خبر اومد که لنین داره بعد از حدود 2 دهه به روسیه برمی‌گرده.

27 مارس 1917 لنین و همراهان سوار قطار شدن تا بعد از سال‌ها برگردن روسیه. تو قطار فقط 32 نفر تبعیدی بودن و هیچ کس دیگه‌ای نبود. لنین قانون‌های سفت و سختی گذاشته بود که مثلا کسی حق نداره سیگار بکشه. حالا این قطار رو از کجا آورده بودن؟ آلمان بهشون داده بود. اون موقع روسیه و آلمان توی جنگ بودن دیگه، آلمانی‌ها می‌دونستن که لنین مخالف جنگه و برای اینکه به دولت روسیه فشار بیارن که جنگ رو تموم کنه یه قطار مهر و موم شده به لنین دادن تا از خاک آلمان رد بشه و برگرده روسیه. خلاصه قطار رسید ایستگاه فنلاند تو سن پترزبورگ که اون موقع اسمش پتروگراد بود. استالین رفت استقبالشون و بلافاصله رفتن جلسه بذارن و سازماندهی‌هاشون رو بکنن. تو 29 اپریل یه جلسه برگزار کردن و تو حزب بلشویک‌ها استالین بعد از لنین و زینویوف (Grigory Zinoviev) نفر سوم حزب شد. از طرف دیگه هم بعد از یه مدت تروستکی از آمریکا برگشت روسیه تا اون هم برای رسیدن به قدرت تلاش کنه. تروتسکی همونیه که داشت سخنرانی می‌کرد استالین از بغل‌دستیش پرسید این کیه. که گفتم توی اپیزود بعدی بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم.

وسط همین بحبوحه‌ی هرکی هرکی کشور و دولت موقت و اینا، وزیر جنگ روسیه دستور داد یه عملیات تازه رو توی جبهه‌ی جنگ روسیه و آلمان شروع کنن و کلی نیرو بریزن اونجا. اما اوضاع اون طوری که می‌خواستن پیش نرفت و شکست خوردن. 3 جولای خیلی از سربازها، ملوان‌ها، کارگرها اسلحه به دست ریختن تو خیابون و هرکی می‌رفت سمت یه کاخی یا مغازه‌ای و تقریبا همه جا رو گرفتن. دیگه طغیان شروع شده بود. تقریبا 120 تا افسر و فرمانده پادگان رو کشتن. دستورها هم همه از سمت لنین می‌اومد که چیکار کنن چیکار نکنن. اوضاع که این طوری شد، وزیر دادگستری روسیه تصمیم گرفت داستان حمایت امپراطوری آلمان از لنین رو علنی کنه. خبر که پخش شد، لنین مجبور شد دوباره فرار کنه. استالین هم وظیفه‌ی حفظ جان لنین رو برعهده گرفت.

اوضاع این طوری شده بود که لنین هر 4-5 روز یک بار مجبور بود جاش رو عوض کنه. بقیه‌ی همکارهای لنین دستگیر شدن و استالین تونست با این تغییر مکانِ زیاد لنین رو فراریش بده و نذاره دستگیرش کنن. به هر حال تجربه‌ی موندن تو جاهای مختلف و فرار کردن از تبعیدگاه‌های مختلف باید یه جایی به کارش می‌اومد دیگه. تو این شرایط هم حزب بلشویک هی جلسه می‌ذاشت تا بتونن یه تجدید حیات کنن و انقلاب رو به سرانجام برسونن. یه جلسه‌ی مهم هم گذاشتن تا رهبر حزب رو مشخص کنن که طی رای‌گیری نهایی لنین این عنوان رو به دست آورد.

ولی یه حرکت جالب زدن که اومدن 2 تا کمیته درست کردن توی حزب. یه کمیته‌ی نظامی و یه کمیته‌ی انقلابی. ولی کمیته‌ی مرکزی هنوز تصمیم نگرفته بود که وظیفه‌ی غصب قدرت بر عهده‌ی کدوم یکی از این کمیته‌هاست. 23 اکتبر استالین توی نشریه‌ش نوشت وقتشه حکومت فعلی که متعلق به زمین‌دارها و سرمایه‌دارهاس جای خودش رو به حکومت کارگرها و دهقان‌ها بده. ولی فرداش از طرف دولت امپراطوری حمله کردن و کل بند و بساط چابخونه‌ی استالین رو جمع کردن و این طوری اون راه ارتباط استالین با مردم قطع شد. بالاخره یه جلسه تشکیل دادن و وطابف رو تقسیم کردن که کی راه‌آهن رو بگیره، کی پست و تلگراف رو بگیره، کی دولت موقت و اینا. جلسه‌های حزب بلشویک برگزار می‌شد و لنین از اونجا داشت کارهای انقلاب رو می‌کرد. این موقع تقریبا بانک دولتی، مرکز مخابرات و ایستگاه قطار سقوط کرده بود ولی ملوان های بالتیک از کاخ زمستونی یعنی کاخ اصلی روسیه داشتن محافظت می‌کردن چون هنوز دولت اونجا برقرار بود. کاری که انقلابی‌ها کردن این بود که با توپ به کاخ حمله کردن. 36 تا گلوله‌ی 6 اینچی توپ پرتاب کردن سمت کاخ تا بالاخره نگهبان‌های کاخ تسلیم شدن و کاخ به دست انقلابی‌ها افتاد و دولت سقوط کرد. تو این روزها می‌گن استالین اینقدر درگیر کارها بود که 5 روز تمام نخوابیده بود.

بعد از تمام این اتفاق‌ها استالین وقتی خیالش از پیروزی انقلاب راحت شد اون هم رفت مقر بلشویک‌ها پیش لنین تا اعضای اصلی دفتر مرکزی حزب مشخص بشن. 29 نوامبر 1917 اعضای دفتر مرکزی حزب بلشویک معرفی شدن: لنین، استالین، تروتسکی و چندتا دیگه. اینا در واقع اولین رهبرهای کشور تازه تاسیس شوروی بودن. که البته اون موقع هنوز اسمش دقیقا این نبود. همون موقع هم لنین یه دستور مهم داد. دستور داد یه کمیسیونی تشکیل بشه به نام «کمیسیون سراسری مبارزه با ضدانقلاب و خرابکاری» که اسمش شد چکا (Cheka). چکا در واقع می‌شه گفت پدر جد اِن‌کاوه‌ده (NKVD) و کاگ‌ب (KGB) و اینا هست. در واقع این اولین پلیس مخفی شوروی بود.



ادامه در پست بعد...



بقیه قسمت‌های پادکست بایوکست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Joseph-Stalin---Part-1-|-ژوزف-استالین---بخش-۱-id5789853-id666886441?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Joseph%20Stalin%20-%20Part%201%20%7C%20%DA%98%D9%88%D8%B2%D9%81%20%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%86%20-%20%D8%A8%D8%AE%D8%B4%20%DB%B1-CastBox_FM