تپه خاموش

در سراسر متن خطر اسپویل فیلم Silent Hill وجود دارد.
هرگونه شباهت شخصیت‌های فیلم به افراد واقعی گردن خودشون بوده و نگارنده هیچ نوع و شکلی از مسئولیت رو بابت این تشابهات نمی‌پذیرد.

دو نوشتار پیشین خودمان را که می‌خواندیم دیدیم گوش شیطان کَر و بزنیم به تخته و تُرشی نخوریم از ما منتقد سینمایی خوبی درمی‌آید، پس گفتیم یک فیلیم دیگر ببینیم و نقد و نقطه نظراتی دیگر از خودمان در این پهنه ارائه کنیم باشد تا شما رهروان و مریدان همیشگی ما به رستگاری برسید.

چند سالی‌ست که کارگردانان نوپا و غیرنوپا به همراه عوامل سازنده تلاش دارند ورطه فیلم‌های وحشت آفرین رو با آلوده کردنشون صرف به موجودات زامبی طور یا دجال مانند اونهارو به مرز نابودی محتوا بکشونند، فیلم‌های که در اون‌ها افراد به طرز فوق مسخره‌ای تبدیل به زامبی و خونخوار شده و بی امان سعی در خوردن و نفله سازی بقیه دارند(البته طرف که حتما نباید ریخت زامبی داشته باشه تا بتونه خوی وحشی گری خودش رو بروز بده، می‌تونه ظاهری انسان گونه داشته باشه ولی خصائص زامبی‌ها رو داشته باشه، مگه نه؟).
اما گونه طلایی اینجور فیلم‌ها و مقولات رو میشه در گذشته جستجو کرد، برای نمونه فیلم بسیار زیبا و پندآموز تپه خاموش یا Silent Hill که اگر جا داشت می‌بایست تعدادی از ما داوطلب شویم و قُربان کارگردانش برویم.

کریستوفر و رُز پدر و مادر دختری بنام شارون هستند، شارون گهگاهی دچار توهمات و مالیخولیایی عجیب میشه، چیزهایی میبینه که بقیه نمی‌بینند و مرتب در جای جای این اتفاقات از مکانی بنام سایلنت هیل سخن میگه.
ماجرا از جایی شروع می‌شود که رُز به همراه دخترش شارون در حال رانندگی به سمت سایلنت هیل هستند، پدر خانواده یا همون کریستوفر وارونه رُز معتقد بوده که شارون باید توی بیمارستان بستری بشه و رفتن به سایلنت هیل با توجه به نتایج سرچ گوگل چندان جالب بنظر نمی‌رسه و عاقبت بخیری رو در پی نخواهد داشت ولی همون طور که گفتم رُز به دلیل حس مادرانه نسبت به فرزند تمام این خطرات را به جان پذیرفته و بی خبر از شوهرش پا به جاده میذاره تا این معما و مشکل دخترش رو اون طور که بهتر می‌دونه حل کنه.

به شهر متوهم پرور سایلنت هیل خوش آمدید
به شهر متوهم پرور سایلنت هیل خوش آمدید

در مسیر رسیدن به شهر چند ماجرای جزئی اتفاق میافته که باعث میشه افسر پلیسی بنام سیبیل هم سرنوشتش به رُز و شارون گره بخوره، پس از تصادف ماشین رُز بیهوش میشه و وقتی چشم باز می‌کنه می‌بینه از آسمون ریزه ریزه برف میاد و دخترش هم توی ماشین نیست، پیاده میشه و می‌بینه چیزی که میباره برف نیست و خاکستره، وارد شهر میشه و اتفاقات و ماجراهای مختلفی رو تجربه می‌کنه که بیشتر اون سردرگمی و مواجهه با موجودات عجیب و غریبیه‌ست یا بدن دارند و سر و چشم درست درمونی ندارند یا چشمشون کف دستشونه و هزار و یک شکلی دارند که گاها اگه چندتاشون رو هم روی هم بریزی بازم قیافه آدمیزادی و قابل تحمل از توشون درنمیاد.

شاید در نگاه اول اینطور بنظر برسه که این هیولاها فقط برای ترساندن بیننده ساخته شدند، پر بی راه نیست ولی نه کاملا، در واقع هیولاهای ماجرای سایلنت هیل به جز یکی از اونها تماما نمادی از گناهان افراد هستند، افرادی که روزی و روزگاری با وقاحت تمام مرتکب اعمال زشت و ناپسند شدند و حالا به شکلی از دل همون گناه دراومدند و زاییده شدن.
برای نمونه رُز حین گشت و گذارش در شهر به موجودی بنام مانیکِن یا مانکن برمیخوره که کله و بازو نداره، حالا این مانیکن که بود و چه کرد؟ مانکن در واقع شکل وجودی از شخصی بنام جیمز ساندرلنده، جیمز در زمان بیماری همسرش به طرز غریبی حس شهوت و هوس رو در خودش پرورش داده بود و در ادامه همسر بیمارش رو کشته و پس از اون هم با توجیهات ابلهانه نسبت به اینکارها ابراز کتمان می‌کرد، واقعا آدم کتمان‌گر رو چه به داشتن سر و کله؟ کله برای کسی خوبه که ازش کار بکشه و گاها یه فکر بکری کنه و به این دنیا چیزی بی‌افزاید.

مواجه با مانکن
مواجه با مانکن

در تمامی بخش‌های فیلم این نمادگرایی بشدت دیده میشه، افرادی که بخاطر فوضولی از چشمشون مرتب خون میآد، موجودات ریزی شبیه سوسک فاضلاب که افرادی بودند که مراسم گناه آلود حضور داشتند و افرادی با قد و قواره کودکان خردسال که عین قیر مذاب در حال پخت و کش اومدن و همزمان در حال ناله و شیون هستند.

کودکان در حال پخت
کودکان در حال پخت

شَمایی از یک انسان رو می‌بینیم که در جلد موجود غریبی که ازش ماده حل کننده مثل اسید میچکه گرفتار شده و داره زجر وافر می‌کشه، تلاش داره خودش رو از این کالبد خلاص کنه ولی نمی‌تونه و در عین حال می‌خواد به بقیه‌ام صدمه بزنه.
تقریبا تمامی این هیولاها زمانی ظاهر میشن که از جایی در شهر صدای آژیر بلندی به گوش می‌رسه.

انسان گرفتار قرن بیست و یکمی
انسان گرفتار قرن بیست و یکمی

رُز به همراه مامور پلیس یا همون سیبیل چند ماجرا رو از سر می‌گذرونند و در نهایت پا به کلیسایی می‌ذارند که سرپناه امن مردم در حین رخداد و حضور تاریکیه، تاریکی که هر بار با خودش هیولاهای مهیب‌تر رو بهمراه داره، در حین اینکه دارند وارد کلیسا میشن خانمی مرتب میگه اونجا نرو، اونها گرگ در لباس میش هستند و اصلا این چیزی که می‌بینی سیاهی و پلیدی نیست.

صاحبش!
صاحبش!


بهرصورت اون ها حرفش رو زیرسیبیلی رد می‌کنند و وارد کلیسا میشن، اسقف کلیسا یه خانم خیلی مجلسی و رسمی که خیلی قشنگ قشنگ حرف میزنه و در ظاهر داره کلام خدا رو به زبان و در عمل جاری می‌کنه.
در ادامه رُز و سرکار خانم پلیس متوجه میشن اسقف به همراه گروهش نقشه‌های شومی برای اونها کشیدن و پس از درگیری با اسقف و دارودسته‌اش خانم پلیس اسیر و رُز با توسل به آسانسوری طبقات رو به پایین طی می‌کنه تا به پایین‌ترین طبقه میرسه، سیبیل یا همون خانم پلیس توسط اسقف به حمایت مردم جِز داده میشه و روی آتش کباب میشه تا مثلا سایلنت هیل از شر هر چی جادوگره در امان باشه...
رُز به پایین‌ترین طبقه میرسه و پس از پیمودن موانع وارد اتاقی میشه که در اون دختری روی تخت بستری شده، حالا کم کم چشمش رو به حقیقت باز میشه و متوجه میشه گناه این شهر نفرین شده چیه، در این دوره عصر تکنولوژی و موبایل و گفتگوی تمدن‌ها و کوفت و زهرمار همچنان مردم گوسفند مسلک سایلنت هیل به پیروی از کشیش اعظم افرادی که بهشون گمان جادوگری می‌رفته رو دستگیر و سپس می‌‎سوزوندن و اسقف اعظم هم از این شرایط بسیار راضی بوده و پیش خودش می‌گفته:
"تا خر هست خرسوارم هست! بذا ببینم دیگه به کی انگ جادو و جمبل بزنم... اوووممم."
رُز اونجا می‌فهمه اگر سایلنت هیل به این روز افتاده فقط بخاطر کارای خود مردم بوده و حالا دختر بچه‌ای که به جادوگری متهم و به بدترین وضع ممکن شکنجه و نیمه جون شده قصد انتقام به فجیع‌ترین شکل رو داره و رُز باید براش شرایط رو مهیا کنه و اصلا هدف خودش و شارون از اومدن به سایلنت هیل همین بوده.

کله هرمی
کله هرمی

کله هرمی شکلی از ابتدای فیلم تا انتهای فیلم و در صحنه‌های مختلف حضور بهم میرسنه، ایشون نماینده و بازتاب کارمای کارهای بد و عذاب وعده داده شده است، برای همین در همه حال و همه جا حضور داره و به شکلی شایسته و بایسته ملت رو به سزای اعمال کرده‌اشون می‌رسونه و در واقع عدالت رو اجرا می‌کنه.

در جایی رُز از دختر بچه‌ای که به دخترکی که ملت به اتهام جادو سوزوندنش کمک می‌کنه میگه: اسم تو چیه؟
و دختر پاسخ میده: من اسمای زیادی دارم!
در واقع اون دختر بچه از جنس انرژیه و حاوی این پیامه که ذهن و افکار ما انرژی بسیار بالایی دارند و فقط ما نمی‌دونیم و نمی‌تونیم ازشون به نحوه احسنت استفاده کنیم چون راهش رو بلد نیستیم، اون دختر بچه مسیر رشد کینه و انتقام رو به دخترک سوزانده شده که حالا سالهاست در بستر با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنه نشون میده و راهنمایش می‌کنه و بهش خط میده و کمکش می‌کنه تا مردم رو به سزای عمل زشتشون برسونه.

کریستوفر از وقتی می‌فهمه رُز و شارون ناپدید شدند هیچ دری رو نزده نمیذاره تا بتونه اثری ازشون پیدا کنه ولی این امر تا پایان فیلم محقق نمیشه، چون دنیای رُز و شارون با دنیای کریستوفر از هم گسسته و جدا شده، در واقعا کارگردان اینطور میگه:
ذهن انقدر قویه که میتونه دنیای که دلش میخواد رو درون خودش با واقعیت‌های خودش بسازه و اونو از دنیای واقع جدا کنه و میشه انسان تا ابد توی همون دنیای ساختگی بمونه، همونطور که مردم سایلنت هیل سالها در برزخ خودساخته گرفتار شده بودند.

به قول گاندی:

انسان که غرق شود قطعا می میرد چه در دریا چه در رویا.
در تمامی فیلم‌ها و ماجراهای از این دست همیشه نقش کلیسا و مذهب به چشم می‌خوره، مذهبی که چشم مردم رو به روی واقعیات میبنده و اونارو دچال توهم می‌کنه و بعد توی جایی مثل سایلنت هیل ولشون می‌کنه، ساکت و آروم، در حالی که غبار از آسمون میباره مردم زندگیشون رو انجام میدن و پیش خودشون فکر می‌کنند روتین زندگیشون همینه، لیاقتشون چیزی بیش از این نیست و هر چه که هست همین هست و بس.