علاقهمند به بازاریابی محتوایی | البته تو ویرگول بیشتر دلی مینویسم. مرسی از ویرگول که این تریبون رو بهم اختصاص داد... همین دیگه :)
📘 خلاصه کتاب «بهترین قصهگو برنده است»

کتاب بهترین قصهگو برنده است، با بیان جنبۀ روانشناسانۀ قصهگویی و شنیدن و روایت اون، توصیههای خوبی دربارۀ چگونگی آشکارکردن خودمون برای مخاطبانمون و ایجاد ارتباطات شخصی و نزدیکتر با اونها ارائه میده. در این کتاب تمرینهای زیادی ارائه شده که به ما کمک میکنه از روشها و قصههای عالی برای نمایش و بیان مفاهیم مدنظرمون استفاده کنیم. در واقع میتونیم این کتاب رو منبعی برای تولید قصههایی مختصر و گویا بدونیم که مفاهیم اصلی رو بهتر از اعداد و ارقام یا اظهارات رسمی به مخاطبمون منتقل میکنه.
آنِت سیمونز (Annette Simmons)، نویسندۀ کتاب، تو کتابش تأکید ویژهای روی تفکر شخصی و غیرعینی داره؛ ولی بهخوبی تونسته ساختار فکرکردن دربارۀ قصهگویی روایی برای تأثیرگذاری رو در چارچوب غیرشخصی و عینی تدوین و طراحی کنه تا دیگه نیاز نباشه هی از خودمون بپرسیم: «حالا چی بنویسیم؟»
این کتاب نهتنها برای کسایی که به گفتن و شنیدن قصهها علاقهمند هستند کاربردیه، بلکه برای همۀ افرادی که در پی خوندن کتابی در جهت رشد و توسعۀ فردی یا توسعۀ کسبوکارشون هستند، مطالب مفیدی داره. البته اگه قرار بود با اصول خودم این کتاب رو خلاصهبرداری کنم قطعاً خلاصۀ کتاب یه جمله بود، اونم اینکه «سعی کن خوب قصه بگی»؛ ولی خب از اونجایی که حدس میزدم شاید خلاصهای از این کتاب بتونه برای بقیه هم جذاب باشه، گفتم با همون مدل ذهنی خلاصهبرداریش کنم. امیدوارم این کتاب به دوستانی که عینی فکر میکنن کمک کنه تفکر غیرعینی رو بپذیرن و به دوستانی که غیرعینی فکر میکنن کمک کنه با کسایی که عینی فکر میکنن بهتر ارتباط برقرار کنن.
آهان قبلش هم این رو بگم که در ادامه بیشتر دربارۀ تفکر عینی یا تفکر ذهنی (Concrete thinking) و تفکر غیرعینی یا تفکر انتزاعی (Abstract thinking) صحبت میکنم. تفکر عینی یعنی فکرکردن مستقیم بهواسطۀ حواس پنجگانه و تفکر غیرعینی یعنی فکرکردن بهواسطۀ محور ایدهها، نمادها، شیئها و... که بهصورت غیرمستقیمه.
دربارۀ نویسندۀ کتاب:

همونطورکه گفتم آنت سیمونز، نویسندۀ کتاب بهترین قصهگو برنده است (Whoever Tells the Best Story Wins) هست. او از دوران کودکی کتابهای روانشناسی رو با علاقۀ خاصی مطالعه میکرده. آنت این مطالعات رو مدیون پدرشه که اون رو با کتابهایی مثل تحلیل رفتارهای متقابل (Transactional Analysis) و درمان عقلانیاحساسی (Rational Emotive Therapy) آشنا کرد. آنت مطالعۀ این کتابها رو به این دلیل ادامه داده که فکر میکرده با کمک این اطلاعات میتونه فرد شناختهشدهتری در مدرسه باشه. همین انگیزه باعث شده دانش زیادی درزمینۀ روانشناسی به دست بیاره. هرچند بهخاطر تفکرات پدرش در رشتهای بهجز روانشناسی، یعنی در رشتۀ بازاریابی تحصیل کرد تا درآمد داشته باشه، اما بعداً به دنبال علاقش رفت و در سال ۱۹۹۴ در رشتۀ روانشناسی مدرک کارشناسی و در رشتۀ آموزش بزرگسالان مدرک ارشدش رو گرفت.
آنت در سال ۱۹۹۶ مرکز مشاورهای برای گروهها و سازمانها تأسیس کرد تا علایق مختلفش درزمینۀ نوشتن، مشاوره، آموزش و تسهیلگری رو با هم جمع کنه. از سازمانهای دولتی فدرال مثل ناسا (NASA)، سازمان امور مالیاتی (Taxation in the United States)، سازمان کل غذا و داروی آمریکا (Food and Drug Administration)، شهرداری و استانداری (Municipalities in the United States) تا شرکتهایی مثل بی.ام.و (BMW) مایکروسافت (Microsoft) و بست بای (Best Buy) مشتریان او هستند. همچنین او در حال حاضر سخنران محبوب و مشاور کسبوکار و نویسندۀ چند کتابه که کتابهاش به زبانهای اسپانیایی، پرتغالی، ژاپنی، تایوانی، نروژی و آلمانی و... منتشر شدن.
ده سال گفتگوی تسهیلگرانه آنت رو متقاعد کرد که «بهاشتراکگذاشتن قصههای واقعی، در مقایسه با روشهای دیگه و در زمان کمتر و با هزینۀ کمتر، تأثیر بیشتری در جلب اعتماد داره». شاید بشه گفت همین موضوع باعث شد تا او انگیزۀ نوشتن کتاب بهترین قصهگو برنده است رو به دست بیاره. او این کتاب رو با هدف آموزش روش رونقبخشیدن به کسبوکار از طریق قصهگویی نوشته. پیرو اهمیت قصه، فلانری اوکانر (Flannery O'Connor) رماننویس، نویسندۀ داستان کوتاه و مقالهنویس آمریکایی میگه: «بیشتر آدمها میدونن قصه چیه تا لحظهای که برای قصهنوشتن قلم به دست بگیرن.»
اگه دوست داشتید میتونید آنت رو در سایت شخصیش و توییتر دنبال کنید.
دربارۀ کتاب:
امروزه سبک زندگی ما با حضور فناوریهای پیشرفته تغییر کرده و توجه انسانها به قصهها و روایتهایی که قبلاً گفته میشده، کمرنگتر از گذشته شده. قصه به ما کمک میکنه بیشتر بدونیم، بیشتر به هم نزدیک بشیم و کمتر احساس تنهایی کنیم. قصه باعث میشه زندگی رو بیشتر احساس کنیم. درست مثل همون قصهها و خاطرههایی که قبلترها دور کرسی جمع میشدیم و بزرگترها برامون تعریف میکردن.
با اینکه بسیاری از مردم تصور میکنن گفتگوهای کاری باید منطقی و عینی باشه و تفکر غیرعینی در اونها جایی نداره، باید بگم که یکی از قدرتمندترین و متقاعدکنندهترین ارتباطات، شامل یه عنصر انسانیه که قصهها و تعریف اونها بهترین نمونه از این نوع هستند. یه قصۀ خوب وقتی در زمان خوب تعریف بشه، قدرت متقاعدکردن و همدلی رو داره. علاوه بر این، قصه میتونه به زبانی ساده و بهتر از هر گفتگویی شرح بده ما کی هستیم، چی میخوایم و چرا اینجوری رفتار میکنیم.
فرقی نداره در ملاقاتهای رسمی با مشتریامون هستیم یا در قرارهای خودمونی با دوستامون؛ این کتاب میگه که چطور یه قصۀ تأثیرگذار رو به موضوع گفتگو ارتباط بدیم و با کمک قصهگویی، تأثیری ارزشمند در مخاطبامون ایجاد کنیم؛ بهگونهای که از هیچ راه دیگهای نمیشه این تأثیر رو ایجاد کرد. باید به این موضوع توجه داشته باشیم که افراد از دریچۀ خودشون به دنیا نگاه میکنن و نگرش مخاطبانمون به موضوعات با همدیگه متفاوته. بنابراین قصهگوییهای ما هم تأثیرات متفاوتی روی افراد داره. این نگرش ناشی از تجربیات هرکدوم از ما در زندگیه.
دنیای قصهگویی دریچهای رو برای ما باز میکنه که با تفکر عینی و غیرعینی خودمون، بدون منافات با همدیگه، وارد ارتباط بشیم و فارغ از تلاش برای اثبات خود یا متقاعدکردن دیگری، به تعامل و ارتباط بپردازیم. بدون شک چنین تعامل انسانوار و اصیلی، نتایج درخشانی چه در ارتباطات کاری و چه در روابط شخصیمون بار میاره. گویی پس از گفتن و شنیدن یه قصۀ خوب، همۀ مناسبات عوض میشن. ما و مخاطبمون دیگه مقابل هم نیستیم، بلکه کنار همدیگهایم.
عنوان کامل این کتاب بهترین قصهگو برنده است: چطور با قصه به کسبوکارتان رونق دهید؟ (Whoever Tells the Best Story Wins: How to Use Your Own Stories to Communicate with Power and Impact) است که اولینبار در سال ۲۰۰۷ به چاپ رسید. آنت در این کتاب روش انگیزش کارکنان، هدفگذاری، آموزش، انتقال تجربیات، جلب اعتماد، همدلی و... به کمک قصهگویی رو شرح میده. همچنین به ما یاد میده چطور تجربیات شخصیمون رو در قالب قصههایی که اصالت دارن، بهگونهای روایت کنیم که پیوندهای عاطفی ایجاد کنن و قوۀ تخیل رو فعال کنن و الهامبخش مقاومت و سرسختی باشن.
پیشگفتار کتاب
برای ما انسانها ارتباط هرگز هدف نهایی نیست. انگار ارتباط همیشه ابزاری برای رسیدن به هدفیه که میشه اون رو در یه جملۀ ساده خلاصه کرد: «برآوردهکردن نیازهای انسانی». وقتی نیاز به غذا و خونه برآورده میشه، بقیۀ نیازهایی که سربرمیارن روانی هستند. اینکه نیازهای روانی ما برآورده میشن یا برآورده نمیشن، بستگی به قصههایی داره که برای خودمون و دیگران میگیم؛ قصههایی دربارۀ اینکه چه چیزی از همه مهمتره و چه کسی در رأس اون قرار داره.
قصهها دلایل و دادههای خام رو تفسیر میکنن تا اتفاقهای باورپذیر رو بسازن. وقتی قصه رو تغییر میدیم، معنای اطلاعات رو تغییر میدیم. گزارۀ «مرد چاقو را در بدن پسرش فرو میکند» میتونه بهعنوان نوعی قتل تفسیر بشه یا بریدن اضطراری نای یک نفر برای نجات جونش. همهچیز بستگی به قصهای داره که میگیم. درک قدرتی که قصهها در اختیار دارن، هم فرصتی باورنکردنیه و هم مسئولیتی ترسناک. قصههایی که به بهترین شکل خوراک ارتباط انسانی رو فراهم میکنن بهتر میتونن واقعیتهای ذهنیای بسازن که پیامدهای فیزیکی داشته باشن.
ما لزوماً ویژگیهای فیزیکی یه قایق تفریحی، ماشین شیک، دندونهای سفید و... رو نمیخوایم. چیزی که ما واقعاً میخوایم احساسات و هیجاناتیه که اون چیزها ممکنه با خود بیارن. درنهایت انگار تمام ما نیازمند توجه دیگر انسانها هستیم؛ طوریکه باعث بشه حس کنیم آدمهای مهم، خواستنی، قدرتمند و سرزندهای هستیم. خدمات و کالاها فقط در صورتی رضایتبخش هستند که خوراک ارتباطی انسان رو فراهم کنن. قصههایی که میگیم و قصههایی که آدمها دربارۀ ما و محصولات یا خدمات ما به خودمون میگن باعث میشه تواناییمون در ایجاد حس رضایت بیشتر یا کمتر بشه.
پیشگفتار چی میگه؟ پیشگفتار داره میگه که ما انسانها در اقیانوسی از اطلاعات و دادههای پراکنده شناوریم که ماها رو غرق در گزینههای متعدد میکنه؛ اما گزینهای بیشتر به چشم ما میاد که قصهای واسه گفتن داشته باشه. در این اقیانوس انتخاب، یه قصۀ پرمعنی میتونه مثل یه منجی حیاتبخش باشه که ما رو با چیزی مطمئن و مهم مهار کنه. چیزی که لااقل باثباتتر از صداهائیه که معلوم نیست از کجا میان و مدام میگن به من گوش کن.
به قول بری شوارتز (Barry Schwartz)، جامعهشناس آمریکایی و نویسندۀ کتاب تناقض انتخاب: چرا هر چه بیشتر، کمتر (The Paradox of Choice: Why More Is Less):
با داشتن حق انتخاب بیشتر، انتظار برای پیداکردن مناسبترین، بالا میره. در یه زمان، بالارفتن تعداد انتخابها، انتخاب رو دارای خطای بیشتر میکنه. اگه در فروشگاه باشید و برای خرید یه کالا دارای حق انتخاب بین تعداد بسیار زیادی از انواع کالای مورد نظر باشید، فروشگاه رو با اعتماد کمتری به انتخاب خود ترک خواهید کرد و احساس پشیمونی و افسوس خواهید داشت. همچنین به انتخابهایی که میتونستید بکنید و نکردید فکر میکنید. این همان پارادوکس انتخاب یا تناقض انتخابه.
بری شوارتز داره میگه رنج و حسرت بهخاطر فرصتهای ازدسترفته و انتظارات بالای غیرواقعی، باعث نگرانی میشه.
نوشتۀ پشت جلد کتاب
پدرم من رو بزرگ کرد که قصهگو بشم. ماجرای اولین شغلش، یعنی صید ماهیان طعمه برای ماهیگیران رو برام میگفت و اعتمادبهنفسم رو با شرح پر آب و تاب سودی که نصیبش شده بود، بالا میبرد. ماجرای ورشکستشدنش رو میگفت و من رو از تصمیم عجولانه میترسوند.قصه، فقط به کار خوابوندن بچهها نمیاد. قدرت قصه در دنیای بزرگترها باورنکردنیه. با داستان میشه دربارۀ مشکلات جهان حرف زد، برای اونها راهحل پیدا کرد و دنیا رو جای بهتری کرد. قصهها در رونق کسبوکار تأثیر شگفتی دارن. کسایی که با خودشون داستان سر کار میبرن یا اونهایی که صبح همراه نهار در کیف اداری خود قصه میذارن، ردی در رابطه به جا میذارن که فراموش نمیشه. قصهگوها ارتباطشون با رئیس، همکار و مشتری رو هموار میکنن و به سطح تازهای از آوردههای مالی و شغلی میرسن.
هستۀ اصلی کتاب
این کتاب از سه بخش اصلی تشکیل شده:
- بخش اول (قصهاندیشی): قصه چیه و چطور میشه قصههای برنده تعریف کنیم و ذهنمون رو به کمک اونها پرورش بدیم.
بخش دوم (قصهیابی): انواع قصههایی رو که میتونیم بگیم مانند قصههای «چه کسی هستم؟» یا «چرا اینجا هستم؟» در ادامهاش دربارۀ قصههای دیگهای مثل قصههای «آموزشی»، «بینشی»، «ارزش زیسته» و «میدانم در سرت چه میگذرد» خواهید شنید.
بخش سوم (فوت کوزهگری): بهنوعی با تکنیکهای سوار بر این مهارت آشنا خواهیم شد. مهارتهایی مانند زاویۀ دید قصهگو، قصهگو در حکم شنونده، هنر گزیدهگویی و احساس در قصهها.
بخش اول کتاب
قصهاندیشی به چه معناست؟
هر موضوعی که توجه ما رو جلب کنه، توجه مخاطبمون رو هم جلب میکنه و بالعکس. مثلاً ما آگاهانه تصمیم نمیگیریم که رسوایی جنسی یه سیاستمدار رو فراموش کنیم، بلکه مسئله فقط اینه که موضوع جنگ توجهمون رو به خودش جلب میکنه و ذهنمون از موضوع رسوایی جنسی منحرف میشه. وقتی با قصهگفتن احساسات افراد رو برمیانگیزیم، احساساتشون رو به مسیر خاصی هدایت میکنیم.
ما میتونیم در یه قصه اطلاعات ارائهشده رو به سمت مثبت یا منفی هدایت کنیم. برای مثال میتونیم از سیاستمدارهایی مثل حسن روحانی یا جورج بوش طوری تعریف کنیم یا قصههایی درموردشون بگیم که برداشتهای مخاطب از اونها تفاوت معناداری با واقعیات شخصیتی یا رفتاری اونها داشته باشه.
یعنی چی؟ یعنی اینکه وقتی قصهای میگیم که جلب توجه میکنه و در جمعهای دیگه هم تعریف میشه، در واقع کنترل احساسات آتی دربارۀ این موضوع رو به دست میگیریم و تفسیرها رو هدایت میکنیم. برای این کار باید توجه اونها رو با اطلاعات داخل چارچوب ذهنی خودمون جلب کنیم.
تفکر ذهنی با تفکر عینی منافاتی ندارد
همونطورکه گفتم، تفکر عینی ما رو بیرون یه مسئله نگه میداره و تفکر غیرعینی ما رو به درون مسئله میبره. وقتی که دنبال راهحل باشیم، هر دو نوع ادراک بسیار ارزشمندن. این برداشتهای ذهنی از ارزش تفکر عینی کم نمیکنه، بلکه طوری اون رو غنی میکنه که افراد غیرمنطقی تصمیمات منطقی ما رو میپذیرن. بهطورکلی مغز ما به یکی از تفکرات عینی یا غیرعینی تمایل بیشتری داره و رسوندن افراد از تفکری به تفکر دیگه، کاری سخت رو میطلبه.
قصه: ابزاری برای تفکر ذهنی و شخصی
چون رفتار ما انسانها بسیار ذهنیه، تفکر عینی و واقعبینانه عملاً ممکنه تواناییمون رو برای درک، تحلیل یا پیشبینی رفتار انسانی مختل کنه. ممکنه به ما یاد داده باشن که اطلاعات ذهنی بیهوده هستند. بسیار خب، ولی نه برای خود فرد. ما انسانها این جهان رو با چشم و گوش بدنی تجربه میکنیم که در یک زمان، فقط میتونه در یک مکان باشه. زمانها و مکانهای مشترکِ مربوط به گذشته و حال و آینده، دیدگاهی ذهنی به ما میدن که مشخص میکنه شخص دربارۀ ما، فکر ما یا سازمان ما چه حسی داره.
قصهگویی کمک میکنه ما از جهات مختلف به موضوع نگاه کنیم و درنتیجه بتونیم برداشتی رو که دیگران از «واقعیات» ما دارن، از نو تفسیر کنیم یا شکل بدیم. بیاید به مفهوم تفکر عقلانی فکر کنیم. واژۀ عقلانی از نسبت (Ratio) میاد که پیشفرض تصمیمگیریه: نسبت هزینه به فایده. با این حال نسبتها براساس معیارهای فردی هستند.
به نظر میرسه که بهراحتی میشه تفکر عینی رو موقتاً متوقف کنیم و بهجاش تفکر غیرعینی بذاریم. وقتی میبینیم افراد بسیار موفق هم از استدلال شخصی استفاده میکنن، ممکنه تضاد، ابهام و تناقضها باعث بشن منتقد درونی ما از غیرواقعی و غیرعلمیبودن قصهها عصبانی بشه. منتقد درونی ما معمولاً سعی میکنه تفسیرهای جمعنشدنی یا غیرعقلانیِ واقعیتها رو رد کنه و اونها رو باور نکنه تا به تفسیر «درست» برسه. اما توانایی دیدن و درک عمیق تفسیرهای مختلف، ما رو باهوشتر میکنه. قصهها غیرواقعی هستند. طبق آمار، غیرعلمی هم هستند. تاریخ بشر میگه علم نوعی توافق جدیده.
قصهها به همون روشی ارتباط برقرار میکنن که ما انسانها در قدیم و قبل از کشف علم فکر میکردیم و ارتباط برقرار میکردیم. در واقع قصهها نشون میدن مغز ما چطور هنوز کار میکنه، صرفنظر از اینکه خودمون ادعای عقلانیبودن کنیم. تفکر عقلانی وسیلهای برای تحلیله که در لوبهای پیشانی مغز (Frontal lobe) جای گرفته. قصهها مستقیماً با مغز کهنه، دستگاه کنارهای (Limbic system) و بادامه (Amygdala) ارتباط برقرار میکنن. همینطور با قسمتهای اصلی دیگهای که فقط واقعیت ملموس رو تشخیص میدن، نه مثلاً اعداد و زبان رو که نماد واقعیت هستند.
بذارید برای اینکه این قسمت از کتاب رو بهتر متوجه بشید یه قصه براتون بگم. با خوندن این قصه همون ذهن تیز و فرزی رو تجربه میکنیم که قصهگویی در ما به وجود میاره:
روزی روزگاری کشاورز پیری بود که هر بعدازظهر سر صبر وقت میذاشت و با همسایهای فضول حرف میزد. همسایه هر روز تقریباً در یه ساعت مشخص به او سر میزد. یه روز بعدازظهر، وسط این دیدار هر روزه، یکهو همسایه با تعجب داد زد: «اسب جدید خریدی؟ دیروز فقط یه اسب داشتی، حالا دو تا اسب میبینم.» کشاورز برای همسایه تعریف کرد که چطور این اسب بی نام و نشون و گویا بیصاحب، پرسهزنان داخل انبارش شده. گفت از هر کسی که میشناخته پرسوجو کرده و چون صاحبش رو پیدا نکرده، تصمیم گرفته تا وقتی صاحبش پیدا بشه، ازش مراقبت کنه. همسایه گفت: «عجب آدم خوششانسی هستی! دیروز فقط یه اسب داشتی و امروز دو تا اسب داری.» کشاورز گفت: «شاید، تا ببینیم.» روز بعد پسر کشاورز سعی کرد سوار اسب جدید بشه، ولی افتاد و پاش شکست. اون روز بعدازظهر همسایه گفت: «عجب آدم بدشانسی هستی! حالا پسرت نمیتونه در مزرعه کمکت کنه.» کشاورز گفت: «شاید، تا ببینیم.» روز سوم ارتش به دهکده اومد تا پسرای جوون رو برای خدمت احضار کنه. ولی پسر کشاورز رو نبردن، چون پاش شکسته بود. همسایه دوباره گفت: «عجب آدم خوششانسی هستی!» و کشاورز دوباره گفت: «شاید، تا ببینیم.»
پس میشه نتیجه گرفت که دیدگاه شخصی معنا رو تغییر میده. معنا از حقایق قدرتمندتره. اگه مردم از معنای حقایق ما بترسن، ممکنه بهراحتی اون رو رد کنن، باورش نکنن یا نادیدش بگیرن. بهعلاوه اگه شخصاً از معنای حقایق ما خوششون بیاد، اون رو میپذیرن، ازش استفاده میکنن و حتی بهش آب و تاب هم میدن. مردم دربارۀ معنایی که از حقایق عینی دریافت کردن برای خودشون قصه میگن و کارایی که میکنن، نتیجۀ همین قصههاست.
یعنی چی؟ یعنی اینکه میشه از قصه بهعنوان یه وسیلۀ معتبر استفاده کرد. باید درک کنیم افرادی که در کل زندگی فکر و رفتارشون عینی و عقلانی بوده، با بازگشت احساسات به فرایند تصمیمگیریشون ممکنه حس کنن ثبات زندگیشون از بین میره. قصهگویی در یه فضای کاری میتونه احساسات مربوط به تصمیمات شخصی رو که مدتهاست نادیده گرفته شده بیدار کنه، طوری که باعث تعجب و ترس افرادی بشه که خودشون رو متقاعد کرده بودن احساسات اهمیت ندارن. با ملایمت رفتار کنیم. قصه وسیلۀ بسیار قدرتمندیه. وقتی قصههای جدیدی میگیم، زاویۀ دید جدیدی به مردم میدیم؛ این یعنی اینکه ما معنا، رفتارها و درنتیجه آینده رو تغییر میدیم.
قصه چیست؟
ما به تعریف واضحی از قصه نیاز داریم که سرراست برامون بگه قصه به چه درد میخوره. ولی اول میخوام از اون تصورات غلطی بگم که شاید شما هم دربارۀ قصهگویی و مهارتهای خودمون بهعنوان قصهگو، داشته باشید. خیلی از مردم پیش خودشون میگن: «من قصهگوی خوبی نیستم.» این حرف درست نیست. اگه نفس میکشیم پس قصهگو هم هستیم. نهتنها قصهگو هستیم، بلکه قصهگوی بااستعدادی هم هستیم.
همین که وقت گذاشتید و تا اینجای پادکست رو گوش دادید، نشون میده اون ویژگی ذاتیای که هر قصهگوی فوقالعادهای باید داشته باشه، در شما هم هست. اون ویژگی چیزی نیست جز کنجکاوی. شما به اندازۀ کافی کنجکاو بودید که این پادکست رو گوش کنید، پس خیلی هم جلویید. کنجکاوی شما باعث میشه توجهتون به این جلب شه که در سر دیگران چی میگذره و چه چیزی براشون مهمه. باعث میشه به جزئیات انسانها توجه کنید. شما به قصههای دیگران گوش میدید. همین گوشدادن بهترین نشونۀ کنجکاویه.
اعتمادبهنفس بیش از حد که به اون تکبر و خودبینی هم میگن، نقطۀ مقابل کنجکاویه و قصهگو رو به آدمی تبدیل میکنه که دائم پند و اندرز میده و کسلکننده و بیملاحظه است. همهچیزدانها قصهگوهای خوبی از آب درنمیان. اینها همون کسایی هستند که کتابهای مثل «چگونه بر دیگران تأثیر بذاریم تا هر کاری برامون بکنن» رو میخرن. اونها واقعاً فکر میکنن لیاقتش رو دارن که چنین تأثیری بر دیگران بذارن. کسی نمیتونه به من و شما و حتی به اونها یاد بده که «چگونه بر دیگران تأثیر بذاریم تا هر کاری برامون بکنن»؛ چون چنین چیزی اصلاً ممکن نیست. افسانست، یه دروغ شاخداره. هیچکس روی این کره خاکی نمیتونه اونقدرها بر دیگران تأثیر بذاره و هیچکس لایق اون حد از تأثیرگذاری نیست. کسایی که این افسانه رو باور میکنن، همونایی هستند که خطر پیروی از پیامبرای دروغین هم تهدیدشون میکنه.
پس قصه چیه؟ قصه یعنی اعتمادکردن و درنتیجه، قابلاعتماد بودن. اعتمادکردن و قابلاعتمادبودن رو در زندگی واقعی نمیشه از هم جدا کرد. به بیان خیلی خیلی سادهترش، تعریفکردن اتفاقهای اطرافمون همون قصه است. حالا اگه این اتفاقها رو جوری روایت کنیم که حس کنجکاوی مخاطب رو هم درگیر خودش بکنه، دیگه برندهایم.
هیچ قصۀ واحدی نمیتونه صددرصد ما رو به هدفمون برسونه و درست همون نتیجهای رو که میخوایم بهمون بده. یه قانون کلی خوب برای ماها که نمیدونیم کِی دست از کمالگرایی برداریم اینه که یه قصه فقط میتونه برای هفتاددرصد آدمهایی که میخوایم تحتتأثیر قرار بگیرن، معنادار باشه.
بازسازی تجربه
قصه تجربهایه که در ذهن بازسازی میشه و بهاندازهای با احساسات و جزئیات روایت میشه که شنونده در تصورات خودش اون رو بهعنوان چیزی واقعی تجربه میکنه. قصه تجربۀ مستقیم روشی بهصرفه برای آموزشه. با کمک این روش میتونیم یه مدیر، همکار، مشتری و فرزند رو به مکان و زمانی ببریم که تجربهای موندگار در عمیقترین نقاط مغزش ثبت کنیم. تجربههای شخصی در مقایسه با علم و دانش تأثیر عمیقتری دارن و حس واقعی ما رو برمیانگیزن. در تجربۀ شخصی سیاستهای غلط که ظاهر خوبی دارن و یا اون موضوعی که محکم و تغییرناپذیر به نظر میرسه به چالش کشیده میشه. بهترین کاری که میتوان انجام داد اینه که تجربه رو بهصورت قصه در اختیار دیگران قرار بدیم، طوریکه انگار خودشون دارن اون واقعیت رو تجربه میکنن.
قصههایی که هر روز میگوییم
یه جورایی اصلاً لازم نیست قصهگویی رو یاد بگیریم، چون خودمون هر روز قصه میگیم. در واقع باید به قصههایی که میگیم توجه کنیم تا مراقب برداشتهایی باشیم که ایجاد میکنیم. خصوصاً وقتی که متوجه نیستیم داریم قصه میگیم یا میشنویم.
مشخصاً میخوام تشویقتون کنم هوشیارانه قصههایی بگید که روی کار، خانواده و جامعهمون اون اثری رو که دوست داریم میذارن. وقتی به سمت چنین قصههایی بریم، بهتر میتونیم خودخواسته برداشتهایی رو ایجاد کنیم که بهجای بیشترکردن مشکلاتمون ما رو به اهدافمون میرسونن. هیچچیز به اندازۀ تمرین نمیتونه باعث پیشرفت ما در قصهگویی بشه. وقتی ببینیم قصههامون چطور معجزه میکنن، اونقدر لذت میبریم که برای قصهگفتن دیگه به یادآوری نیاز نداریم. این کار خودبهخود ملکۀ ذهنمون میشه.
قصهگویی بیشتر از اینکه کاری علمی باشه، یه کار هنریه. شکوفاییِ فرایند خلاقانه به یه نیروی خلاقۀ اسرارآمیز وابسته است که میتوان اون رو احساس خلاقیت، پیداکردن منبع الهام یا خود رو به جریان سپردن، توصیف کرد. فقط وقتی میتونیم انتظار داشته باشیم دل و ذهن افراد مشتاقانه مجذوب بشه که قصههایی پیدا کنیم و بگیم که برای خودمون هم معنیدار باشه.
پرورش ذهن
خوب قصه گفتن یه مهارت نیست. با پیروی از یه دستورالعمل هم نمیشه قصهگوی خوبی شد. قصه از حالت ذهنی خاصی میاد. میتونیم مغزمون رو تربیت کنیم تا در قالب قصه فکر کنه؛ ولی اول از همه باید دو شاخۀ مغزمون رو بکشیم تا دیگه در بند نمودار و معیارهای متری و محاسباتی نباشه.
عبارت «اگر نتونی چیزی رو اندازه بگیری، نمیتونی مدیریتش کنی» خطرناکه؛ چون مردم فکر میکنن عبارت درستیه. اگه نتونیم چیزی رو اندازه بگیریم، قطعاً بهتره که هرروز با توجه، بدون کاستی و با خودآزمایی و خودشناسی مدیریتش کنیم.
شاید بتوان گفت که خطاهای شناختی، در پرورشدادن ذهن بیتأثیر نیستند. در قسمت یکم پادکستم با عنوان «خلاصۀ کتاب هنر شفاف اندیشیدن»، دربارۀ خطاهای شناختی صحبت کردهام. در آنجا میتوانید با این نوع از خطاها بیشتر آشنا شوید.
گفتن قصههای برنده
برای گفتن قصههای خوب و برنده باید قصههایی پیدا کنیم که:
- پیام رو منتقل کنن؛
از گفتنشون لذت ببریم؛
راجع به واقعیتهای زندگی باشن.
تعریف برندهشدن میتونه پیشرفت در یه پروژه یا منحلکردن اون پروژه باشه. برندهشدن میتونه به این معنی باشه که سود شرکت ما دو برابر افزایش پیدا کنه یا اینکه آگاهانه سود خودمون رو فدای رسیدن به اهداف حقوق بشر کنیم. بنابراین، تعریف برندهشدن کاملاً بستگی به خود ما داره. این برندهبودن میتونه رشد معنوی یا مادی باشه. برای پیداکردن یه قصۀ خوب میشه از راهکارهای مختلفی استفاده کرد؛ برای مثال، با جستجوی اینترنت و بررسی اتفاقات اخیر در شبکههای اجتماعی میشه ایدۀ خوبی پیدا کرد.
بهتر و سادهتر اینه که قصهها رو در چهار موقعیت زیر در نظر بگیریم:
- زمانی که در کار خود درخشیدهایم.
زمانی که کار خود رو خراب کردهایم.
زمانی که یک مربی خوب رو پیدا کردهایم.
زمانی که یک کتاب، فیلم یا اتفاق جدید رو خوندهایم یا دیدهایم.
در موقعیتهای بالا میتونید چهار سؤال زیر رو مطرح کنید:
- ما چه کسی هستیم؟
چرا اینجاییم؟
دیدگاهمون چیه؟
چه نکات آموزندهای داریم؟
راز خوب قصه گفتن اینه که اعتمادبهنفس داشته باشیم تا در مراحل اولیه از فرایند خلاقانۀ خودمون در برابر نقد محافظت کنیم. وقتی مسئلۀ شخصیای درمورد خودمون رو برملا میکنیم، مردم حس میکنن ما رو میشناسن. مردم تلاش برای حرفهای رفتار کردن یا حفظ ظاهر رو به معنای سردی یا زرنگی بیش از حد برداشت میکنن. اونها از ما میخوان که خودمون باشیم.
قصهها کجا هستند؟
برای پیداکردن قصهها نیازی نیست به جاهای عجیب و غریب سر بزنیم یا چیزهای عجیب و غریب بخونیم. حتی لزومی نداره برای قصهگویی دنبال کسب توانایی خارقالعادهای بریم. همۀ ما قصهگویی بلدیم و هممون هم قصههایی برای گفتن داریم. قصهها اطراف ما هستند و در زندگی روزمرۀ ما معلقاند. قصهها در گوشه و کنار پرابهام و آشفتۀ زندگی واقعی خونه کردن. برای پیداکردن قصۀ مورد نظرمون و استفاده از اون، فقط کافیه کمی دقت کنیم و شگردهای ظریفی رو یاد بگیریم. اگه گوشهها رو بیش از حد تر و تمیز کنیم، قصهها رو خواهیم کشت.
منظورش چیه؟ منظورش اینه که برای پیداکردن قصه نیاز نیست جای خاصی دنبالش بگردیم یا مهارت خاصی برای گفتن قصه داشته باشیم، فقط کافیه به دور و اطرافمون با دقت بیشتری نگاه کنیم.
بازخوردگرفتن از قصه
برای بازخوردگرفتن از قصههامون، باید اونها رو برای چند نفر تعریف کنیم. این افراد باید این خصوصیت کلی رو داشته باشن:
- شنوندۀ خوبی باشن؛
حتماً از کسانی باشن که قصۀ ما رو به دور از هرگونه انتقاد و نظری درمورد کم و کاستی اون، بشنون.
دراینصورت بهتدریج تسلط ما روی موضوع افزایش پیدا میکنه و باعث میشه خلاقانه و با توانایی بیشتری قصه بگیم.
آموزش شنوندۀ قصه
برای اینکه قصههامون رو آزمایش کنیم، به یک یا چند نفر شنونده نیاز داریم. تنهاییتمرینکردن در آینه یا در ماشین کافی نیست. قصه مخلوق مشترک ذهن ما و ذهن حداقل یک شنوندست. برای اولین آزمون قصهگوییمون به شنوندهای بیخطر نیاز داریم. میشه از یه دوست خوب، همسر یا مربیمون بخوایم که قصهمون رو بشنوه. کسی که قبول کنه در اولین تجربۀ قصهگویی فقط بازخورد مثبت بده، تا بعداً در موقعیتی جدیتر از اون قصه استفاده کنیم.
شاید اینکه فقط درخواست بازخورد مثبت کنیم بزدلانه به نظر برسه، ولی بعد از مدتی میبینیم که محافظت از فرایند خلاقانهمون شجاعت بیشتری میخواد و این شجاعت رو میتونیم در موقعیتهای دیگهای برای حفظ مرزهای شخصی خودمون به کار ببندیم.
بخش دوم کتاب:
قصهگویی تعمداً از زبان حسی یا تجربیات حسی ما استفاده میکنه تا الگوهای تداعیکنندۀ دلخواه رو برانگیزه و الگوهای تداعیکنندۀ جدیدی بسازه. در حالت کلی شش نوع قصه داریم که هر روز اونها رو میگیم و به نظر بهتر و اثرگذارتر هستند:
- قصههای «چه کسی هستم؟»
قصههای «چرا اینجا هستم؟»
قصههای «آموزشی»؛
قصههای «بینشی (چه دیدی دارید)»؛
قصههای «ارزش زیسته (برای چه چیزی ارزش قائل هستید)»؛
قصههای «میدانم در سرت چه میگذرد.»
قصههای چه کسی هستم
یکی از مهمترین قصههایی که تو زندگیمون میتونیم بگیم، قصه دربارۀ این هست که ما چه کسی هستیم. زندگی ما نسخۀ طولانی اون قصه است. در این قصهها میتونیم از محل تولدمون حرف بزنیم یا مثلاً از موقعیت اجتماعیمون صحبت کنیم. از اینکه پدر و مادر چی بهمون یاد دادن، تو اولین موقعیت شغلی چی یاد گرفتیم و اینا.
قصههای چرا اینجا هستم
مردم قبل از اینکه به ما اعتماد کنن، باید بدونن که ما کی هستیم و چی کار میکنیم. مثلاً اگه کسی فکر کنه ما میخوایم چیزی رو بفروشیم و اون باید براش پول و زمان بپردازه، حتماً باید بدونه هدف ما دقیقاً از شغلی که داریم چی هست. در واقع فقط مسائل مالی مطرح نیست. باید بگیم بهجز پول چه چیز ارزشمند دیگهای از این شغل عایدمون میشه یا اگه صرفاً پول اهمیت داره، به اون اعتراف کنیم.
قصههای آموزشی
آموزش نوع خاصی از تأثیرگذاریه. بعضی درسها رو با تجربه، بهتر میشه یاد گرفت. بعضی رو باید چندین و چند بار تجربه کرد، مثل صبر. اینکه به یه نفر بگیم صبور باش، کمک چندانی نمیکنه. بهتره قصۀ مشابهی از تجربۀ صبوری و پاداش تعریف کنیم. حتی اگه ساختگی باشه، خیلی بهتر از نصیحت کار میکنه. قصههای آموزنده نشون میدن که رفتارهای متفاوت چطور به نتایجی متفاوت منتهی میشن.
قصههای بینشی
یه قصۀ ارزشمند و هیجانانگیز دربارۀ آینده باعث میشه سختیهای امروز شکل دیگهای پیدا کنن و بگیم ارزشش رو داره. قصههای بینشی که وعدههای خلاف واقع میدن، بیشتر از اینکه مفید باشن، مضر هستند. قصههای بینشی چیزهای زیادی میطلبن؛ ولی چیزهای زیادی هم به ما میدن. برنامهریزی بر مبنای سناریو یکی از کاربردهای رایج قصهگویی بینشیه.
قصههای ارزش زیسته
همۀ قصهها تا حدی قصههای ارزش زیسته هستند. قصهای رو بیان میکنیم که در عمل نشون بده معنای اون ارزش چیه و به این ترتیب اون رو به شکل تجربی نمایش میده. در واقع قصهها اون ارزشی رو تقویت میکنن که شنوندۀ پرشور تجربش کرده. ارزشها هرگز از بین نمیرن. برای همین اگه واقعاً بخوایم به ارزشهای جمعی اون قدری قدرت بدیم که هدایتکنندۀ رفتار دیگران باشیم، «قصههای ارزش زیسته» حیاتی میشن.
قصههای میدانم در سرت چه میگذرد
مردم دوست دارن احساس امنیت کنن، خیلیوقتها از قبل تصمیمشون رو گرفتن، تصمیمی که با ایدۀ ما خیلی فرق داره. اونا نمیگن فلان چیز مزخرفه، ولی پیش خودشون اینطور فکر میکنن. ما میتونیم شک و تردیدهای مخفیانۀ اونا رو در قالب یه قصه مطرح کنیم. به این صورت که در ابتدای قصه استدلالهای مخالف اونها رو با ارزش جلوه بدیم و بعد بدون اینکه کسی رو برنجونیم، اونها رو رد کنیم و در واقع به اونها کمک کنیم که ریسک انتخاب کالا یا محصول ما رو در ذهنشون کم کنن.
بخش سوم کتاب:
صرفنظر از اینکه قصه چه نتیجهگیریهایی رو تقویت میکنه، همهچیز با خاطرات حسی قدرتمندی شروع میشه که تداعیهای قوی خوب یا بد رو فعال میکنه تا ما بتونیم اون عواطف رو به سمت تداعیهای جدید هدایت کنیم.
تجربه امر حسی است
ما انسانها از طریق پنج حس اصلی بویایی، بینایی، چشایی، شنوایی و لامسه جهان رو تجربه میکنیم. تعبیرهای اول بهصورت دادههای خام از طریق حواس پنجگانه به ما وارد میشن، سپس با الگویی از پیش موجود تطبیق داده میشن.
مثلاً سیب طیف گستردهای از اندازهها و رنگها رو داره و مغز طوری طراحی شده که بهجای اینکه دنبال نسخۀ عینی و دقیقاً مشابه باشه، موردی رو که به اندازۀ کافی با الگوی ما هماهنگ باشه میپذیره. مغز برای درک اون دادههای حسی زمان زیادی نیاز نداره و در یه چشم به هم زدن، مفهوم شناختهشده رو پیدا میکنه.
اگه کسی ایران نیومده باشه، با قصهگفتن و تعریف فضا، شخصیتها و وقایع ایران، میشه اون رو با ایران آشنا کرد. همچنین تو تعریف قصه میتونیم از عواطفی مثل یأس، تأسف و ناراحتی، تداعی جدیدی بسازیم. نکتۀ دیگه اینکه نباید نتایج قصه رو فریاد زد؛ مثلاً اینکه امنیت اجتماعی خوبه یا بده. باید اجازه داد تا تداعی آزاد، مفهوم رو در ذهن شنونده ایجاد کنه.
هنر گزیدهگویی
ریشۀ اصلی آسیبزدن به یه ارتباط و قصۀ خوب، چیزهایی مثل کمگویی، یاوهگویی، وراجی، تکرار و... است. اینها میتونن آسیبهای جدیای باشن به قصهای که میخوایم تعریف کنیم و میشه قبل از قصهگفتن به بهترین شکل حلشون کرد.
ویرایش بیش از حد قصه را میشود به ساند بایت (Sound bite) تشبیه کرد. ساند بایت به تکهای تقریباً سی تا شصتثانیهای از اصل کلام یه سخنران که عیناً نقل بشه میگن. ارائۀ نطق در عرض سیثانیه تا یک دقیقه در یه فرصت کوتاه، مانند بودن در آسانسوره. ارائۀ آسانسوری (Elevator speech) ممکنه قصه رو طوری هرس کنه که قدرت ارتباط برقرار کردن رو از اون بگیره.
بنابراین همیشه این نوع از انتقال پیام کارا نیست. در عین حال بهترین زمان برای استفاده از روش بالا زمانیه که وقت چندانی برای بیان قصه نداریم.
قصههای «هویت تجاری»، «سازمانی» و «سیاسی»
برای کسایی که تازه وارد دنیای قصهگویی شدن، شنیدن قصههای مربوط به داستان ایجاد یه سازمان، هویت یه برند، یا یه نامزد انتخابات، حکم جام مقدس رو داره. اونا دنبال قصههایی میگردن که مثل ویروس پخش بشن و سفر کنن. قصهای که توجهها رو جلب کنه و نتیجهگیریها رو به سمت دلخواه ببره.
خلاقیت ذاتاً انحراف از هنجاره. برای برانگیختن نتیجهگیریهای جدید و درنتیجه رفتارهای جدید در مخاطب مخالف یا متفاوت، یا باید دادههای جدید داشته باشیم یا قالب جدیدی برای دادههای قدیمی ارائه کنیم. به هر حال ما باید از یه هنجار قدیمی سرپیچی کنیم.
زاویۀ دید
برای تحتتأثیر قرار دادن هر شخصی، ناگزیریم پیغاممون رو از دید فرد مقابل ارزیابی کنیم. برای اینکه قصهها دیگران رو تحتتأثیر قرار بدن، باید همونقدر که از دید ما جذابن از دید دیگران هم جذاب باشن. عامل اصلی که باعث ازبینرفتن تلاشها برای تأثیرگذاری میشه، احترامنگذاشتن یا اعتمادنکردن به افرادیه که میخوایم تحتتأثیر قرار بدیم.
همیشه لحن و حالات صورت و زبان بدن، قصهای رو که دربارۀ مخاطبمون به خودمون میگیم لو میده. فرض کنیم اگه مدیر میانی که به مدیر ارشد گزارش میده، پیش خودش فکر کنه مدیر ارشد فردی احمقه و ارائهاش بیهوده است، به احتمال زیاد نتیجۀ ارائهاش نیز بیهوده خواهد بود. ممکنه مدیر ارشد هیچوقت از دیدگاه او مطلع نشه، ولی احساسات منفی برداشتها رو خراب میکنه.
خیلی خلاصه بخوام بگم اینکه زاویۀ دید معنا رو تغییر میده، ولی از اونها مهمتر برای ما اینه که زاویۀ دید، خالق معنا هم هست. انتخاب زمان، مکان و زاویۀ دید قصه چیزیه که باعث میشه قصه حس تجربهای واقعی رو داشته باشه.
قصه شنوی
برای تبدیلشدن به قصهگوی برنده، ابتدا باید قصهها و استعارههایی که بهصورت معمول در اذهان عموم جامعه هستند، با دقت بشنویم. فرقی نمیکنه زمان خودمون رو برای شنیدن قصهها صرف کنیم یا برای گفتن قصه، این مهارتها دوطرفه هستند. اگه قصد تعریف هیچ قصهای رو نداریم، در واقع خودمون رو دست کم گرفتیم. برای مجهزشدن به این توانایی باید گوشدادن قصهها رو به عادت خودمون تبدیل کنیم و بعد از مسلطشدن به این توانایی، برای گفتن قصهها از تجربیات و اتفاقات جذاب استفاده کنیم.
یه مقدار حداقلی قصهشنیدن لازمه تا هم مهارتهامون رو تازه نگه داریم و هم ارتباطمون رو با مخاطب حفظ کنیم. قصهگوهای بزرگ شنوندههای دقیق قصهها هستند. هنرمندهای بزرگ سخت در جستوجوی هنر هستند. آشپزهای بزرگ دوست دارن غذای آشپزهای دیگرو بخورن. نویسندهها با عطش مطالعه میکنن. اگه عاشق چیزی باشیم، سخت پیگیرش هستیم. برای اونایی که عاشق قصهگویی هستند، گوشدادن آسونه.
به امید اینکه قصهگوی بهتری بشیم و اون رو در زندگی شخصی و کسبوکار خودمون پیاده کنیم؛ چون قصهها به ما آدمها آزادی میدن تا خودمون نتیجهگیری کنیم. یادتون نره که قصه یعنی اعتمادکردن و درنتیجه، قابل اعتماد بودن.
مشخصات کتاب:
- عنوان اصلی: Whoever Tells the Best Story Wins
عنوان فارسی: بهترین قصهگو برنده است
نویسنده: آنت سیمونز (Annette Simmons)
مترجم: زهرا باختری
نوبت چاپ: پنجم
نشر: اطراف
تعداد صفحات: ۲۲۸ صفحه
قیمت: ۲۹٫۰۰۰ تومان
برای خرید این کتاب میتونید به نشر اطراف مراجعه کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مزایای درگاه پرداخت واسط برای کسبوکارها چیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
📚 گزارشی از مجموعه کتاب کالبدشکافی شبکههای اجتماعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبکۀ توزیع محتوا (CDN) چیست؟ + مزایا و معایب استفاده از آن