ماجرای پایان همکاری با «موتن‌رو» ❤️

نظربازار؛ نقطۀ شروع

تصویری از دفتر
تصویری از دفتر

یادم هست که شش‌هفت ماه آخر دوران سربازی به شتاب‌دهندۀ آواتک می‌رفتم و آنجا پیش بچه‌های نظربازار کار می‌کردم. جدای از اینکه نظربازار یک بیزینس خانوادگی (Family Business) بود، من موقع سربازی راننده بودم و حین رانندگی برای شخصی که او را به جاهای مختلف می‌رساندم، گوشی داشتم و شروع می‌کردم به خواندن مطلب. آن موقع خیلی محتوای وب فارسی کمتر از الان بود، مخصوصاً در حوزۀ دیجیتال‌مارکتینگ و بازاریابی محتوایی.

به خاطر مشکلاتی که با سرمایه‌گذار پیش آمد، فعالیت نظربازار متوقف شد و الان با اسم رام (Research on Mobile) در فرانسه شرکت را ثبت کردند. آنجا به‌صورت بین‌المللی سرویس می‌دهند و کلاً به سمت پروگرماتیک سمپلینگ (Programmatic Sampling) و چیزهای مختلف دیگر رفته‌اند.

پی پینگ؛ تجربۀ داشتن تیم

تصویری از نمایشگاه الکامپ
تصویری از نمایشگاه الکامپ

بعد از آن به پی‌پینگ آمدم. در پی‌پینگ هم تقریباً یک سالی پیش بچه‌ها بودم و با حوزۀ پرداخت و غیره بیشتر دست‌وپنجه نرم کردم و با چالش‌های تیمی و مدیریت‌کردن تیم و... روبه‌رو شدم. آنجا هم کلی دوست جدید پیدا کردم و مواجهه با چالش‌های جدید درس‌های خوبی به من داد.

فقط بازه آن کمی کوتاه بود، چون آن‌قدر پیشنهادهای کاری مختلف برای تولید محتوا به من می‌شد و ارائه‌دهندۀ خدمات -چه شخص چه شرکت- کم بود که ترجیح دادم دیگر به‌صورت فریلنسر کار بکنم.

فریلنسری؛ خوشی با چالش

تقریباً دو‌سه سالی به‌صورت فریلنس فعالیت‌‌ کردم و در آن دو سه سال هم پروژه‌های مختلف تولید محتوا، طراحی استراتژی محتوا و بحث تبلیغات در توییتر، لینکدین، اینستاگرام و... را پیش می‌بردم تا اینکه دست بر قضا با یک پیشنهاد جذاب از سمت موتن‌رو روبه‌رو شدم و آمدم موتن‌رو و کنار یک تیم خفن و باحال و سرحال شروع کردم به کارکردن.

موتن‌رو؛ عضو کوچکی از یک تیم بزرگ بودن

تصویری از روز اول در دفتر مو تن رو
تصویری از روز اول در دفتر مو تن رو

یادم هست آن روزی که برای مصاحبه آمدم، در آن دفتر مطهری خیلی حس خودمانی‌بودن نداشتم و یک مقدار دفتر برایم اذیت‌کننده بود. بعدش از مصاحبه، قرار به همکاری شد. روز اول کاری‌ام که آمدم سر کار به من یک کارتن دادند و گفتند:

نیما جان به موتن‌رو خوش اومدی و این کارتن را هم بگیر که بریم، داریم اسباب‌کشی می‌کنیم به دفتر جدید.

فکر کنم خیلی زود موتن‌رویی شدم، چون معمولاً آدم‌ها روزهای اول که میان سر کار تازه معرفی می‌شوند و دوست جدید پیدا می‌کنند، اما با من مثل کسی که ۱۰ سال هست در موتن‌رو کار می‌کند، برخورد شد:

تو که خیلی خوبی بیا حالا اینجا این کارتن‌هارو هم جابه‌جا کن. :))

خلاصه خیلی شلوغ‌پلوغ بود، جابه‌جا شدیم و رفتیم دفتر جدیدمان در میرداماد و روز دوم آنجا شروع شد. مقداری زمان برد تا من یواش‌یواش با کسب‌و‌کار، بچه‌ها و مدل کسب‌وکار و خود صنعت بیشتر آشنا بشوم؛ ولی خب آمدم روی خط تا بفهمم بچه‌ها تازه دارند چه ‌کار می‌کنند.

بچه‌های موتن‌رو واقعاً جدای از اینکه همکار بودند، با همدیگر دوست و رفیق هستند و فضای شرکت، فضای بسیار دوستانه‌ای است و حالا نمی‌گویم مثل خانواده، چون بالأخره بحث خانواده جداست؛ در خانواده بعد از ده بار اشتباه هم احتمال اینکه تو را بپذیرند هست، ولی واقعیت این هست که در بیزینس چیزی به اسم خانواده وجود ندارد و شما اگر دو بار اشتباه بکنی می‌پذیرند، ولی از بار سوم و چهارم می‌گویند: «یا علی، خداحافظ». به خاطر همین نمی‌گویم خانواده، ولی فضای خیلی دوستانه‌ای بود و بچه‌ها جدا از اینکه با هم همکار بودند، همّ و غمّ دوستی و رفاقت با همدیگر را هم داشتند.

هیچ‌وقت روزی را که دفتر آتش گرفت یادم نمی‌رود. من وسط تراس بودم که یهو صدای جیغ و داد آمد که «آتیش آتیش...» همان هفتۀ قبلش به خاطر یک پست اینستاگرام رفته بودم از کپسول آتش‌نشانی در شرکت عکس بگیرم و جایش یادم بود. دویدم کپسول را برداشتم و ضامنش را کشیدم که بروم آتش را خاموش بکنم. آن موقع که داشتم خاموش می‌کردم، در آشپزخونه هم گیر کرده بود و باز نمی‌شد. ترسیدم شیشه توی صورتم بشکند، نشستم در را بستم. تا در را بستم و خواستم این کپسول آتشنشانی را بزنم که آتش خاموش بشود، دهنۀ آتش زد توی صورتم و بعد دیگر دود و... . بعد بچه‌های دیگر هم آمدند کمک و خلاصه آتش را خاموش کردیم. ولی آن روز، روز تلخی بود، چون بعدش بچه‌ها آمده بودند بیرون گریه می‌کردند یا یکی صدایش درنمی‌آمد و... . خیلی روز اعصاب‌خوردکنی بود واقعاً؛ اما آن روز مهر تأیید دیگری بود به همان حس اولیه‌‌ای که من از موتن‌رو داشتم. اینکه احتمالاً خیلی جای صمیمی و خوبی هست که روز اول می‌گویند ببخشید که نیما آنبوردت (Onboarding) نمی‌کنیم، ولی حالا بیا این کارتن را بگیر و برو.

سخت‌ترین قسمت ماجرا، معمولاً خداحافظی‌کردن است؛ خداحافظی‌کردن از جایی که آدم وقت بیشتری را در آن می‌گذراند. می‌گویند محل کار، خانۀ دوم است، ولی به قدری در آن وقت می‌گذرانی که از لحاظ زمانی خانۀ اول به حساب می‌آید. خیلی سخت است، ولی باید غزل خداحافظی را بخوانم و خداحافظی‌کردن با تیمی که موقع ورود من تیم مارکتینگش ۷ نفر بود و الان همان تیم مارکتینگ شده ۱۵-۱۶نفر واقعاً سخت است.

تصویری از آخرین روز در دفتر مو تن رو
تصویری از آخرین روز در دفتر مو تن رو

خب، بودن کنارشان خیلی حس خوبی بود؛ کارکردن با آدم‌های حرفه‌ای و پرتلاش. چه روزهای پرچالشی را برای کمپین‌هایی مثل آف‌بازی، آفروز، آفرسان، شگفت‌انگیز و... کنار هم گذراندیم. روزهای پرچالشی که کلی تجربۀ جدید هم کسب کردم، ولی به خاطر پیشنهاد کاری‌ای که به من شده مجبورم خداحافظی کنم. تقریباً مطمئنم که موتن‌رو با این سرعتی که پیش می‌رود و با این کارهایی که می‌کند، در صنعت خودش به جاهای خیلی خوبی می‌رسد. من هم باید بروم سراغ قصۀ خودم...