من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
آکادمی دخترانهی بینالمللی جیانّا (بخش دوم)
سلام:) من دوباره برگشتم. من کمی تغییرات در ساختار داستان دادم ببخشید
عطرینا سلطانی همراه با مِلودیاِلیکا رابرتز از پلههای دراز و مرمرین آکادمی جیانا پایین رفت. برای گذراندن اولین روزش در آکادمی خیلی هیجان داشت. ملودیالیکا از خوشحالی داشت ناخودآگاه زیرلب آوازی را میخواند. عطرینا نگاهی به دوست جدیدش انداخت و خندهاش گرفت.
خانمی که بلندگو دستش بود و لباسهای پرزرقوبرق روشن پوشیده بود، از بالای پلهها به انگلیسی گفت: «دخترا! لطفاً آروم باشید. من خانم لِیسی هستم؛ معاون پرورشی آکادمی جیانا.» خانم لِیسی موهای فرفری مشکی کوتاهی داشت که پایینشان را بور کرده بود. موهایش روی شانههایش ریخته بودند، چکمههای شیک و زنانهی پاشنهبلند به پا داشت و تیشرت سفید سادهای پوشیده بود. شلوارک چسبان طوسیاش تا زانویش را میپوشاند و بقیه قسمتهای پاهای خوشفرمش با جورابشلواری مشکی مات پوشیده شده بود. چکمههای بندبندی پاشنهبلند کِرِمرنگ داشت و رژ لب قرمز روشنی زده بود.
دخترها از چهارده ساله تا نوزده ساله، با هر تیپ و سنوسالی که بودند، پچپچی کردند و بعد ساکت شدند. همه روبروی خانم لیسی ایستاده بودند و با دقت گوش فرا داده بودند.
خانم لیسی گلویش را صاف کرد و با صدای لطیف و زیبایش شروع به صحبت کرد. لهجهی غلیظ بریتانیایی داشت. «سلام دخترا. همونطور که میدونین، اینجا آکادمی دخترونهی بینالمللی جیانا هست که در حومهی بریتانیا واقع شده. تقریباً از تمام کشورهای دنیا میتونین اینجا ثبتنام کنین. سطح درسی و آموزشی آکادمی جیانا بالا هستش. شما از فردا تا آخر ترم باید هر روز ساعت هشت صبح با صدای زنگ از جاتون بلند بشین و برین سالن غذاخوری که بهتون نشونش خواهم داد صبحانهی مدرسه رو بخورین. حواستون باشه حتی روزهای تعطیل هم باید با لباس فرم باشید و فقط برای خواب لباس مخصوص آکادمی رو بهتون میدیم. ما روزی سهتا زنگ تفریح یکربعه داریم. شما باید تا ساعت دوی بعدازظهر درس بخونین و بقیهی وقتتون بهجز موقع غذا خوردن و انجام تکالیف که ساعت مشخصی دارن، آزاده. آکادمی دخترونهی جیانا یه مجتمع بزرگه. حیاط خیلی بزرگی با وسایل ورزشی، بوفه و غرفههای متنوع داره. همچنین یه مجموعه قسمتهای تمامساحتی (تفریحی) داره که با اجازهی مسئولین آکادمی میتونین ازشون استفاده کنین. هر ده دختر با هم توی یه خوابگاه میخوابن که در بالاترین طبقهی برجهای مدرسه واقع شدهن.»
خانم لِیسی لبخند دلنشینی زد و گفت: «دخترا، امروز چون اولین روزه، درس یا کلاس ندارین. در ضمن، هر ترم یه مسافرت خارج کشور یا خارج شهر هم میبریمتون.»
صدای هلهله، هورا و اظهار هیجان به حدود دویست زبان مختلف همزمان نشان داد که همه از همین الان عاشق آکادمی شدهاند. عطرینا از خوشحالی سرازپا نمیشناخت و الیکا فقط میتوانست با دهان باز به خانم لیسی زل بزند. وقتی توانست حرف بزند، گفت: «باورم نمیشه! این بهترین آکادمی دنیاست!»
ملودیالیکا بدون اینکه بداند دقیقاً دارد چهکار میکند، عطرینا را تا سرحد مرگ سفت بغل کرد. دختر نسبتاً قدبلندی که کنار آنها ایستاده بود و پوست سبزه و قیافهای گیرا داشت، صورتش را درهم کرد و گفت: «اَه!»
عطرینا برگشت تا به دختر نگاه کند. دختر آدامسی را که داشت با مهارت باد میکرد ترکاند و دنبالهی روسری بلندش را روی شانهاش انداخت. مویش را از توی صورتش فوت کرد کنار و عطرینا با شگفتی فهمید که موهایش صورتی هستند.
الیکا از بغل دست عطرینا پرسید: «موهات رو رنگ کردهی؟»
همین که دختر با افاده به الیکا نگاه کرد و شروع به سخن گفتن کرد، عطرینا دید که دختر با لهجهی خاصی صحبت میکند که آن را نمیشناخت. «شاید!» دوباره آدامسش را با صدای بلندی ترکاند و باز بادش کرد. «اصلاً به تو چه ربطی داره؟»
الیکا با پررویی و حاضرجوابی گفت: «هیچ ربطی به من نداره! ولی دلم میخواد بدونم. راستی، اسمت چیه؟»
الیکا ناگهان دستپاچه شد؛ چون یادش آمده بود خیلی عادی با دختر جسور حرف زده و بعد طبق معمول خجالتش گل کرد و چند قدم عقب رفت. عطرینا ابرویش را رو به الیکا بالا برد. ملودیالیکا سرش را تکان داد.
دختر با همان لحن لوس جواب داد: «اسمم نیارا ئه. از تانزانیا اومدهام. شماها چی؟»
عطرینا دستبهسینه ایستاد. نمیخواست جلوی نیارا کم بیاورد. «نیارا؟! اسم عجیبیه! کجاییه؟»
ـ تانزانیایی دیگه، عقل کل.
عطرینا با جسارت گفت: «صحیح. خب، اسم من عطرینا سلطانیه و از ایران اومدهام. این هم ملودیالیکا رابرتز اهل انگلستانه.»
چشمان الیکا از شجاعت کیانا گشاد شدند. عطرینا شانههایش را بالا انداخت. نیارا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایی از آن بیرون نیامد. زیرا همان موقع خانم لیسی در بلندگو داد زد که میخواهد برای تازهواردها تور آشنایی با آکادمی بگذارد و عطرینا و ملودیالیکا دنبال بقیه تازهواردها که یکششم دخترهای قدیمی بودند، راه افتادند. الیکا دوباره خجالتی بهنظر میآمد و چشمانش درشت و وحشتزده بودند. عطرینا آهی کشید و کمی عقب ماند تا به الیکا برسد و چند کلمه در گوشش بگوید تا آرامَش کند. درست در همان لحظه، نیارا همراه سیل دخترها در حالی که مثل همیشه آدامسش را باد میکرد، بدون اینکه ببیندشان، از آنها جلو افتاد. پس نیارا هم یک تازهوارد بود. شاید اصلاً در کلاس آنها بود!
عطرینا و ملودیالیکا دوباره راه افتادند. عطرینا نیشخندی زد و گفت: «فکر کنم رابطهمون با نیارا تهش به یه جایی برسه. تو چی فکر میکنی الیکا؟»
ـ پَه! عمراً! میدونی عطرین، بهنظرم تو اصلا آدم منطقیای نیستی!
عطرینا تشر زد: «عطرینا! متنفرم از اینکه یکی اسمم رو کوتاه کنه.»
الیکا گفت: «پس مثل منی. بعضیها صدام میکردن الی، فقط چون میدونستن خیلی خیلی از این اسم بدم میآد. خیلی اسم مزخرفیه.»
عطرینا با سر تأیید کرد: «موافقم. ملودیالیکا، یا حتی الیکا خیلی اسامی قشنگیان، ولی الی خیلی سطحی و مسخرهست. میدونی، شبیه این میمونه که به نیارا بگن نیا. نیارا اسم بدی نیست، ولی نیا خیلی زشته.»
اتفاقاً نیارا هم همان موقع داشت از کنار عطرینا و الیکا رد میشد. چشمغرهای به عطرینا رفت و دستهای از موهای صورتیاش را از صورتش هل داد کنار. حتی ابروهایش را هم صورتی کرده بود.
ـ دارم میشنوم چی میگین ها! محض اطلاعتون، کر نیستم.
عطرینا خندید. «دختر، خیلی بامزه بود.»
نیارا دوباره نگاه وحشتناکی به آنها انداخت و سریع دور شد. «خیلی بیادبی دخترک ایرانی.»
عطرینا اخم کرد. ملودیالیکا هم اخم کرد.
الیکا دستبهسینه بدون اینکه خودش بداند ژست خیلی خفنی گرفت و گفت: «حسابش رو میرسم.»
عطرینا متلک پراند: «پس اون الیکای خجالتی چی شد؟»
الیکا از عصبانیت به عطرینا پرید و با مشت بهش حمله کرد. خانم لیسی برگشت تا «هیس!» بلندی با لهجهی خیلی غلیظش به ملودیالیکا بگوید.
وقتی خانم لیسی دوباره رویش را برگرداند، عطرینا دور از چشم او پسگردنیای به الیکا زد و گفت: «اینم تلافیِ بنده!»
ملودیالیکا خیز برداشت ...«اول حساب تو یکی رو میرسم! دیگه به اندازهی کافی ازت کشیدهم!»
ـ بچهبازیهات تمومی نداره. الان دوباره توجه خانم لیسی رو جلب میکنی خنگول!
الیکا پشتش را به عطرینا کرد و گفت: «دیگه باهات دوست نیستم!»
عطرینا خندهی تمسخرآمیزی کرد. «اهه، نهخیر، نمیتونی زیاد بدون من دووم بیاری. به طور علمی ثابت شده.»
به محض اینکه حرف عطرینا تمام شد، نیارا سرش را برگرداند و رو به ملودیالیکا و عطرینا زیرلب گفت: «خیلی بچهاید!»
مطلبی دیگر از این انتشارات
آکادمی دخترانهی بینالمللی جیانّا (بخش چهارم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان«محافظ» قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
آکادمی دخترانهی بینالمللی جیانا (بخش اول)