من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
آکادمی دخترانهی بینالمللی جیانّا (بخش سوم)
عطرینا سلطانی و مِلودیاِلیکا رابرتز شانه به شانهی همدیگر در تور آشنایی با آکادمیای که خانم لِیسی برگزار کرده بود، یک دور کل آکادمی را دیدند. بزرگی آکادمی شگفتزدهشان کرد؛ همینطور امکانات تفریحی آکادمی که بعد از دیدنشان عطرینا و ملودیالیکا از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند.
امکانات ساحتی آکادمی جیانا خیلی متنوع بودند. حیاط سرسبز آکادمی، سالن ورزش، غرفهی کتابفروشی، بوفهی خوراکیفروشی، سالن ورزش، نمایندگی گروه تئاتر، غرفهی لوازمالتحریر و جینگولیجات، کتابخانه عظیم مدرسه، سالن اسکیت، استخر و حتی یک کافهرستوران کوچولو!
دهان عطرینا و الیکا باز مانده بود. دیگر بهتر از این نمیشد. هیچ آکادمیای بهتر از آکادمی جیانا در کل دنیا وجود نداشت. تازه هر ترم یک مسافرت خارج شهر یا کشور هم میبردنشان! فوقالعاده بود!
نیارا که کمی جلوتر از عطرینا و الیکا ایستاده بود، آنقدر حیرتزده شده بود که یادش رفته بود آدامسش را باد کند. خانم لِیسی که واکنش یکبهیک دخترها را رصد میکرد، به نیارا چشمغرهای رفت و پرسید: «ببخشید، اسمت چیه؟»
نیارا آب دهانش را قورت داد. «اسم من نیارا جوما ئه. اهل تانزانیا.»
خانم لِیسی با تحکم گفت: «خانم جوما، در آکادمی جیانّا جویدن آدامس ممنوعه. دیگه نبینم! همین الان از دهنت درش بیار!»
نیارای بیچاره که جلوی کل تازهواردها آکادمی ضایع شده بود، در حالی که نود جفت چشم بهش زل زده بودند، به آرامی آدامسش را از توی دهانش درآورد. صورتش از خجالت همرنگ ابروها و موهای صورتیاش شده بود.
چند نفر آهسته خندیدند، اما کمکم توجه دخترها و خانم لِیسی به تور آشنایی برگشت و نیارا فراموش شد؛ هرچند عطرینا میتوانست قسم بخورد که از گوشهی چشمش میدید هر وقت نیارا چشم خانم لِیسی را دور میدید، دوباره آدامس را در دهانش میچپاند. الیکا هم به نیارا اشاره کرد و سقلمهای به عطرینا زد و نخودی خندید.
در این بین، عطرینا یک لحظه میخواست سرش را برگرداند به سمت نیارا که یکدفعه چشمانش به دختری جلب شدند که نزدیک نیارا ایستاده بود.
دختر کمی ریزنقش بود. صورت لطیفی داشت و رنگ پوستش مقداری روشنتر از نیارا بود. دختر عینک بنفشی زده بود. فرم عینک به صورتش حالت فانتزی داده بود. شال مشکی براقی پوشیده بود که هر بار سرش را میچرخاند اکلیلهای رویش برق میزدند. حتی به لباس فرم آکادمیاش هم اکلیل مالیده بود. معلوم بود عاشق چیزهای اکلیلدار و براق است.
دختر متوجه نگاه عطرینا به خودش شد. مژههایش را با عِشوه به هم زد و چشمک دوستانهای به عطرینا زد. عطرینا یک نگاه سریع به خانم لِیسی انداخت تا مطمئن بشود که حواسش پرت است و بعد به طرف دختر رفت. الیکای بیچاره را هم که غرق گوش دادن به حرفهای خانم لِیسی بود، به زور با خودش کشاند. ویژگی عطرینا این بود که حتی اگر تلاشی هم برای این کار نمیکرد، زود مردم را به خودش جذب میکرد.
دختر سرش را تکان داد و عینک و شال پولکدارش برق زدند. لهجهاش لهجهی مردم آفریقا بود: «سلام.»
عطرینا هم خندید و گفت: «سلام. راستی، پولکهای روی لباست خیلی توجه رو جلب میکنه.»
ـ اوه، آره. من عاشق چیزهای براقم!
الیکا که برخلاف میلش جذب شده بود، زمزمه کرد: «چه جالب!»
دختر اول نگاهی به عطرینا و بعد نگاهی به ملودیالیکا انداخت و ابرویش را بالا انداخت. عطرینا به جای الیکا گفت: «اون یه کم خجالتیه. تازه باهاش دوست شدهم. اسم تو چیه؟»
دختر پلکهایش را به هم زد و جواب داد: «اسم من جانیسا بَشیر هست و از کشور لیبی اومدهم. شما چی؟»
ـ اسم من عطرینا سلطانیه اهل ایران. این هم ملودیالیکا رابرتزه که انگلستانیه.
جانیسا گفت: «از آشنایی باهاتون خوشحالم. ببینم، عجیب نیست که توی آکادمی جیانا باید علاوه بر اسممون، هر وقت خودمون رو معرفی میکنیم کشورمون رو هم بگیم؟»
جانیسا، عطرینا و ملودیالیکا هر سه زدند زیر خنده. نیارا که به خاطر سروصدای آنها حواسش جلب شده بود، پشتپلک نازک کرده بود، آدامسش را ترکاند و گفت: «ایش!»
بعد از اینکه نیارا رویش را برگرداند، عطرینا آهسته جوری که نیارا نشنود به جانیسا گفت: «میدونی، یه ذره هم از نیارا خوشم میآد. دختر باحالی بهنظر میرسه.»
جانیسا دوباره قهقه زد و خانم لِیسی این بار به او چشمغره رفت. عطرینا و الیکا فوراً وانمود کردند تمام این مدت حواسشان به حرفهای خانم لِیسی بوده تا اینکه اوضاع آرام گرفت. جانیسا این بار آرامتر خندید و گفت: «نیارا جوما رو میگی؟ همون که جلومون ایستاده و خانم لیسی ضایعش کرد؟ خیلی ایرادگیر و شیطون بهنظر میآد. اما گمونم، دختر جالبی باشه. راستی شما دوتا، عطرینا و ملودی، اممم ... ملودیالیکا، تو مشکلی نداری بهت بگم ملودی؟»
الیکا که یخش آب شده بود، گفت: «ترجیح میدم الیکا صدام کنی. یا ملودیالیکا. همه یکی از این دوتا صدام میکنن.»
جانیسا گفت: «باشه، پس عطرینا و الیکا، میآین با هم دوست بشیم؟»
واضح بود جانیسا به همین زودی از آنها خوشش آمده. عطرینا و اِلیکا هم بعد از کمی فکر کردن جواب مثبت دادند. الیکا گفت: «قبوله! من که هستم!»
جانیسا گفت: «خب، عالیه.»
همان موقع زنگ ناهار به صدا درآمد و خانم لیسی هم که تور آشناییاش را تمام کرده بود، فرستادشان تا بروند و با بقیهی دخترهای آکادمی ناهار بخورند. عطرینا گفت: «خوب شد. من خیلی گشنهمه. راستی، میآین کنار هم بشینیم؟»
الیکا، عطرینا و جانیسا داشتند میدویدند تا زودتر به سالن غذاخوری برسند که داخل مدرسه بود. الیکا نفسزنان گفت: «البته. هر کی زودتر برسه باید برای بقیه جا بگیره.»
جانیسا گفت: «هر کس اول برسه به سالن برندهست! زود باشین، مطمئناً من با این سرعت ازتون جلو میزنم!»
و دوید به طرف سالن غذاخوری. بقیه دخترهای تازهوارد هم بعضی پچپچکنان و بعضی ساکت نیز داشتند میدویدند تا زودتر از بقیه برسند، چون همگی خیلی گرسنه بودند. الیکا و عطرینا در حینی که داشتند سر جانیسا داد میزدند او اول شروع کرده و قبول نیست، دویدند دنبال بقیه دخترها.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان«محافظ» قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
آکادمی دخترانهی بینالمللی جیانّا (بخش دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان«محافظ» قسمت اول