داستان«محافظ» قسمت اول


به نام خدا
هزاران سال نوری دورتر از کهکشان راه شیری کهکشانی است به نام کهکشان الماس، در این کهکشان سیاره هایی وجود دارد که هر کدام از یک نوع سنگ قیمتی هستند. طبق داستان های ساکنین کهکشان الماس از یکی از سیاره های این کهکشان محافظی بوجود می آید که با دشمن آنها یعنی ارباب تاریکی می جنگد و او را شکست می دهد....



چند سال بعد سیاره زمین
اسم من جسیکا است و نوزده سالم است و پیش یک خانواده توی چاه های فاضلاب زندگی می کنم چرا اونجا؟ خب چون این یک خانواده معمولی نیست! بگذریم بیشتر از این نمی توانم در مورد خانواده ام توضیح دهم. پدرم می گوید از بچگی مثل یک بچه عادی نبودم و کار های عجیب و غریبی انجام می دادم. او می گوید که انگار من یک موجود زمینی نیستم و همین شک را در مورد خودش و چهار برادر دیگرم هم دارد. از وقتی نوزده سالم شده لباسم خود به خود ارتقا پیدا کرده و شبیه به یک ذره نقاب دار شده است.

چون نقابم کل سرم را نمی گیرد یک شنل کلاه دار هم همیشه سرم است و اینطوری هیچ کس ظاهرم را نمی بیند و همین بهتر است. در حال حاضر عضو یک سارمان نجات هستم و با گروهم به ماموریت های مختلف تو جهان های مختلف تو جاهای مختلف زمین و سیاره های دیگر می روم و با موجودات و انسان های عجیب آشنا و دوست می شوم و تو ماموریت هایشان و یا زمانی که در دردسر افتادند کمکشان می کنم؛ کمتر مامورتی است که خودم شخصاً و بدون آشنایی و کمک به کسی باید با یک موجود و یا مجرم خرابکار بجنگم.

در زندگی من یک مشکل وجود دارد، آن هم این است که نمی دانم کی هستم و از کجا آمدم. دوست دارم هرچه زودتر جواب این سوال ها را پیدا کنم، سوال های زیادی در مورد خودم دارم که همیشه در ذهنم براشون دنبال جواب و یا حتی سرنخی از جواب می گردم ولی جوابی پیدا نمی کنم. امیدوارم بالاخره به جواب همه سوال هایم برسم.