دل هر آدمی یه دری داره…
داستان خودنوشت: توی دنیا چه خبره؟
امروز میخوام یه ذره درد و دل کنم و شما هم نظراتتون رو بیان کنید تا از نظرات شما هم استفاده کنم.
یه سؤال: توی دنیا چه خبره؟
یکی عروسی میگیره میگن هزینهاش شده 30 میلیارد، بعد من به فکر بنزین موتورم که زود تموم نشه. خدا شاهده چند روز پیش موتورم خراب شد رفتم درست کنم از بس از طرف پرسیدم چقدر میشه خجالت کشیدم و آخرش هم همه رو دست دوم انداخت??
یکی میره توی عروسیش ماشین چند میلیاردی میاره، بعد من خرج خودم رو به زور میتونم در بیارم.
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که چرا اینقدر تفاوت در طبقات جامعه وجود داره و هربار مغزم میخواد از جاش کنده بشه که چرا یه آدم 30 میلیارد فقط پول عروسیش شده، بعد من به فکر پول بنزین موتورم هستم.
آخه برای منی که 50 میلیون پول زیادیه اصلا 30 میلیارد رو نمیتونم تصور کنم بخاطر همین مخم دود ازش بلند میشه.
فرق ما از زمین تا آسمون که هیچی تا کهکشان راهشیری ایستگاه سوم بقل عطارده??
حالا من اینا رو میگم نه اینکه اون کار اشتباهی کرده، نه، نوش جونش زحمت کشیده بایدم خرج کنه، من میگم چرا اینقدر فاصلهاس بین قشرهای جامعه.
من جرعت نمیکنم نزدیک دختر بشم چون خرج داره، ماشالله بعضی از این دخترا هم هستن که کافه، رستوران، سینما و هزارتا جای دیگه که خودشون نمیتونن برن، بعد میان از پسرا میخوان و پسرا هم جالبه دارن و خرج میکنن، یکی نیست بگه نامردا این طور خرج میکنید این دخترا عادت میکنن من ندارم پول خرج کنم??
الان دارید با خودتون میگید این قشنگ عروسیه تو دلش مونده اینقدر عروسی میگه، دست فکر میکنید توی دلم مونده نمیتونم هضمش کنم.??
یه رفیق دارم مزداتیری داره یا بهتره بگم باباش براش خریده، میگفت من همیشه صبح با یه شاخه گل میرم دنبال دوستدخترم و براش هدیه میگیرم، منم بهش گفتم منم همین طور از سهکیلومتری دختر رد میشم داد میزنم. (شاید بپرسید چرا داد منم نمیدونم به ذهنم اومد نوشتم?)
همون رفیق نازنین و عزیزتر از جانم یه روز نشسته بودیم توی دانشگاه یهو گفت هوس سوشی کردم امروز میخوام برم بخورم، منم بهش نگاه کردم و گفتم منم همین طور خیلی وقته سوشی نخوردم، گفت چند وقته؟ گفتم یه عمر!??
خارج از داستان این رو بگم:
امشب خیلی وقت بود دلنوشته ننوشته بودم، به هوش مصنوعی گفتم یه موضوع جذاب بده برای نوشتن، به نظر شما چی داد؟
تجربه سفرهای خارج از کشور، من یه نگاه کردم یهو ترکیدم از خنده، گفتم فقط مونده بود هوشمصنوعی من رو مسخره کنه، مردحسابی من دورترین جایی که رفتم تا دانشگاه بوده که اونم بعضی روزها کلاس رو میپیچونم که بنزین کم مصرف بشه.
خب بریم ادامه مطلب:
همین دوستم یه روز کلاس رو پیچوندیم گفت بریم دور بزنیم، منم موتور رو دم دانشگاه پارک کردم و سوار مزداتیری شدم، منم که ماشین ندیده، خیلی تلاش کردم که تابلو نشه اما متاسفانه موفقیتآمیز نبود.
سوارشدم، خداشاهده این صندلیهای ماشینش از پتو و تشک خونهی ما نرمتر بود، اینقدر کیف میداد، بعد اون موقع زمستون بود، گرمکن صندلی رو که زد من ارضای روحی شدم، من کراش زدم روی گرمکن صندلی ماشینش، بعد جالبیش اینجاست که هم گرمکن صندلی رو زده و هم کولر ماشین، خدا شاهده انگار میخواد ماشین رو بفروشه داشت تمام تلاشش رو میکرد که تمام آپشن ماشین رو به طور کامل و جامع نشونم بده انگار من خریدارم، یکی نیست بگه بابا به فکر بدن خودت باش الان سرگیجه گرفته نمیدونه سردش بشه، گرمش بشه تکلیفش نامشخصه.??
دوباره همین رفیق عزیز و گلم، یه روز پنجشنبه گفت بریم چالوس یه آش بزنیم بیاییم، حاجی من اصلا برام گنگه، آش، چالوس!، بخاطر یه آش بنزین بسوزونی، وقتت رو هدر بدی که بری آش بخوری!، خب همین جا بخوری چیمیشه، واقعا این باکلاسها کاراشون روی مخ میره باید باهاش قطع رابطه کنم.?
خلاصه که اول داستان غمگین شروع شد، بعد رفته رفته طنز شد، خودمم نفهمیدم چطور شد!، چون من اصلا موقع نوشتن فکر نمیکنم و هرچی که توی ذهنم میاد رو مینویسم.
برگرفته از واقعیت و اندکی خیالپردازی و بزرگنمایی....
این داستان هم تموم شد امیدوارم از این دلنوشته هم لذت برده باشید.
تشکر ??
راستی دختران سرزمینم شماره این بنده خدا رو دارم اگر خواستین بگید????
#خود_نوشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته: این پول از زندگی ما چی میخواد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدا هست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلنوشته: تولد 20 سالگیم مبارک...