داستان خودنوشت: کافی‌شاپ چیه؟!...

کافی‌شاپ
کافی‌شاپ

سلام سلاطین امروز می‌خوام درمورد خودم بهتون بگم تا بدونین من با جوون‌های امروزی خیلی فرق دارم.

از کجا شروع کنیم، اها مثلاً جوون‌های امروزی توی فیلم‌ها و یا توی فضای مجازی تا با دختری آشنا میشن کجا میرن؟! آفرین کافی‌شاپ، در حالی که من اصلاً کلمه‌ی کافی‌شاپ در فرهنگ و لغت ذهن من وجود نداره و نمی‌دونم کافی‌شاپ چی هست.حالا شایدم بخاطر اینه که پولش رو ندارم ??

بعد یه سوال همه این کسایی که میرن کافی‌شاپ مگه پولدارن؟ آخه یه بار دوستم که خونه‌ی روبه‌رویی ما زندگی می‌کنند اومد گفت بیا بریم کافی‌شاپ، من یه نگاه بهش کردم، یه نگاه به خودم کردم، گفتم بابا ما روی هم پولامون رو جمع کنیم شاید بتونیم تا سرکوچه بریم، آخه می‌دونید ما جایی زندگی می‌کنیم که تا شعاع سه کیلومتری خونه‌ی ما همش بیابونه و از 7 شب به بعد آدم چیز (جیگر) نداره بره بیرون، البته ماشاللّه آدم‌های با دل و جرعتی داره و هرشب بیرون میشینن مشغول رازونیاز با خداو ااینقدر به خدا نزدیک میشن که پرواز می‌کنن به عالم دیگه‌ی ??

خب بگذریم، آقا اصلاً فرض کن ما رفتیم کافه، بابا وقتی ما بریم توی کافه همه‌ میفهمن ما برای این محله نیستیم و میفهمن که ما توی زندگیمون تنها جایی که رفتیم فلافلی سرکوچمون بوده، تازه آخرین باری که رفتیم 5000 تومن دادم دوتا قرص گرفتم، یعنی نون ساندویچ دوتا قرص اول و آخرش داشت و جاهای خالی رو که بهتره بگم کل نون باگتم رو با سالاد، ترشی، گوجه، خیارشور و کلم‌قرمز پر می‌کنیم، بعد تازه راز سیر شدنمون هم دو نون بودنه ساندویچ بود که اونم نون اضافی رو از اون نون‌هایی استفاده می‌کنیم که سفت شده و رقابت تنگاتنگی با ساق‌طلایی برای خشکسالی داره میذاشتیم.

خب شاید باور نکنید ولی ما باز هم اهمیت ندادیم و رفتیم کافی‌شاپ، نشستیم توی کافه، شما تصور کنید همه دونفری آقا و بانو فضای رمانتیک، بعد من و دوستم اومدیم با شلوار کردی که توی محله‌ی ما رسم هستش که مادر عروس برای داماد میخره.

خب خلاصه نشستیم و گارسونه می‌ترسید از ما سفارش بگیره، فکر میکرد اومدیم سرقت مسلحانه، دیدم همه‌ی پولارو آوورده میگه آقا بفرمایید، فقط ببخشید اگه کمه تازه اول صبحه دخل کم پول داره شب بیایی بیشتر میدم، گفتم آقا جمع کن این مسخره بازی رو ما درسته یه ذره که نه زیاد قیافمون به ارازل و اوباش میخوره ولی پول حلال خوردیم.

منو رو آوورد من به دوستم گفتم این منو رو چرا به زبان انگلیسی آوورده، بابا این ما فارسی رو به زور حرف میزنیم بعد به گارسونه گفتم عزیزم این چرا خارجیه می‌خوایی ما رو مسخره کنی برو عین آدم منوی فارسی رو بیار، گارسونه یه نگاه کرد بهمون، از اون نگاه‌های تاسف انگیز پدر و مادر بعد خراب کاری، منم به روم نیاووردم گفتم چیه چرا نگاه میکنی، گفت آقا ببخشید ولی این منو فارسیه، گفتم عه راست میگی پس چاییش کو، از این استکان‌های کمر باریک که توی قهوه‌خونه‌ی اوس قلام هست می‌خوام تازه نباتش هم زیاد باشه امروز رازونیاز با خدا سنگینه قراره ارتفاع بیشتری پرواز کنیم تا به خدا نزدیک‌تر بشیم.

شما فکر می‌کنی گارسونه چی گفت، گفت: آقا ببخشید ما چایی استکانی نداریم، اینجا من دیگه عصبانی شدم و گفتم بلند شو جعفر اینجا دیگه جای موندن نیست، بیابریم کافی‌شاپی که چایی استکانی نداشته باشه کافی‌شاپ نیست.

هیچی دیگه از اون روز به بعد دیگه تصمیم گرفتم کافی‌شاپ نرم و من الان به عنوان جوون امروزی تصوراتم از کافی‌شاپ می‌دونید چیه؟ آلان بهتون میگم، تصورات من از کافی‌شاپ اینه که یک مغازه که چند تا جوون میشینن و تلاش میکنن تا با هم حرف‌بزنن و خب حالا یه قهوه هم شاید بگیرن وگرنه کاربرد اصلی دورهم بودن برای برقراری ارتباط هستش.


این یه انشا از دوران راهنماییم بود و دوست داشتم یه جا داشته باشمش، واقعیت با تخیلات ذهنی مخلوط بود.

امیدوارم لذت برده باشید.....