رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ دوم - ب

اشاره نَسْنا چشم‌ها را به سوی مِهْراس متوجه کرد! همه منتظر بودن او چیزی بگوید... با اشاره از خِضر خواستم آرام بگیرد؛ نگاه و چشمانش به من خبر می‌داد که قلب سلیمش او را مهیای ماموریتی کرده!! ماموریتی که در روزگار موعود به مسئولیت نیز بدل خواهد شد. خِضر آرام گرفت و بر سجاده خود فرود آمد... ناگهان میثم از جا برخواست و گفت: «مردم چرا در مقابل علائم فتنه و فتنه گر سکوت کرده‌اید! مگر فتنه چیست! مگر فتنه گر کیست؟ مردم مگر منتظر هستید که از قبایل ممکنات بیایند تا باور کنید فتنه‌ای در جریان است! !!!می خواهید شما را از سرنوشتی که پیش روی شماست با خبر کنم! نه نمی‌خواهد شما مهیای این اخبار نشده‌اید!!! شاید هم باید بگویم خیلی ساده است... مساله این است که نَسْنا سالها آموزش دینی دیده، اما فهم دینی خود را بر شما تحمیل می‌کند! این عجیب نیست! که یک مدنی در برابر تحمیل سکوت کند! مگر اساسی‌ترین اصل مدنیت اصالت اختیار شما نیست؟! پس چرا در مقابل نفی اصالت خود که اساس هویت شماست سکوت می‌کنید؟! سوالی از شما داِرم!!! شما در این شرایط باید منتظر مواجهه و واکنش مِهْراس بمانید... تا چه می‌شود! مِهْراس... مِهْراس با تو هستم! بگویم در قلب تو چه می‌گذرد! بگویم که تو می‌خواهی چه بگویی!... مردم!... مِهْراس می‌خواست در ادامه این بازی برای شما از نمایندگی خود از سوی یزدان بگوید! از لزوم این که او باید پیامبر یزادان در بین ما باشد... او می‌خواست با فریبی بزرگ بگوید «باید یزدان را قانع کنیم که بین ما پیامبری از برگزیده‌گان ما را برگزیند!!!» کجاست روح مدنی آنان که امروز عده‌ای ناچیز برای شارع عالم و مدنیت تعیین تکلیف می‌کنند! کجا است غیرت اُمی آنان که به دنبال اُمت برگزیده بودند.... باغ‌های زیبا و معلق می‌خواهید!!! ...بسازید ...بسازید ... مگر کمال مبدأ رشد اندیشه اُُمیین اِرث نیست! می‌توانید باغ‌های معلق بسازید! می‌توانید با سنگ جوش دریاهای آب شیرین معلق با آبشارهای روان بسازید! مگر تا کنون مانعی از ناحیه سروش در این باره دیده یا شنیده‌اید!!! می‌خواهید اِرث به ظواهر اَبر شهر اِرم تبدیل شود! بسازید مانعی موجود نمی‌بینم... اما بدانید آنچه اِرم را برای ما آرمان شهر کرده است هویت نظام‌مند مدنیتی است که آنان را مجرای لقاء پروردگار عالم کرده است... و این ابتدای سیر درونی دنیای بی منتهای توحید است... آنچه اِرث و بزرگانش به دنبال آن هستند ظواهر مدرن و توسعه نیست... ما مبادی رشد مستقر و جاری را می‌خواهیم رشدی که ماورای دنیای مدرن آرزوهای برخی را برای ما به دنبال خواهد داشت... اهالی اِرث ما در حال عبوری سخت از پوستی کدر هستیم... نگذارید ریزش‌ها را به عنوان اسطوره‌های دنیای شما تعریف کنند. امروز شاهد بودید... مِهْراس روزی را بر سکینه اِرث گذراند که متعاقب آن فرزندانی با غفلت مادران خود مواجه شدند! برای لحظاتی آرامش از اِرث رفت... این علامت ظهور و نفوذ نظام ترویج است ... مراقب باشید ترویج را برایتان تبلیغ دینی تعریف نکنند! مراقب باشید ترویج با سیستمی که قصد نفوذ دارد در بین کلمات شما رخنه می‌کند... تا جایی که جملات شما را شکل دهد... پس از آن بی منطقی را برایتان منطق و نطق خارج از عرف عقلاً را برای شما عقلانیت و در پایان منکری را برایتان معروف خواهند کرد!! از ترویج برحذر باشید چونان که ترویج و صحنه گردان‌های آن چون گرگی برای گوسفندها کمین کرده است. از تو می‌پرسم مِهْراس! با طرح موضوع و ضروت حضور نبی در اِرث به دنبال تعریف چه عرفی هستی! چه اعتبار دینی را می‌خواهی بنیان بگذاری.... این تعدی کدامین منفعت تو را تضمین خواهد کرد! امثال شما کلمات توکل را خوانده ولی نفهمیدید... تو عارف به ایمانی هستی که برداشت‌های سلیقه‌ای تو از متن و منظومه دین است! نه آنکه اصول اندیشه آن را ادراک کند! چرا می‌خواهی در ردای پیامبری به آن اعتبار ببخشی؟! از تو می‌پرسم؛ یزدان برای امتی پیامبر بفرستند که زن و مرد، کوچک و بزرگ آنان با مقرب ترین سفیر او هم نشین هستند! مگر نه این است؟ پیامبری بر ملتی است که پیام و صاحب پیام را نشناسند! نه آنان که با نزدیک‌ترین و مقرب‌ترین از مقربان صاحب پیام همنشین باشند امتی که فطرتشان جوهری جاری متن پیام است! نبی و ضرورت آن برای امتی است که نیازش بر نبوت و نبی باشد! نه آن امتی که با کمال به دنیا می‌آید و قرار است ظرفیت وجودی خود را برای لقاء یزدان به یکتایی رسانند! حقیقت آن است که ... تو (مِهْراس) می‌خواهی برای دین خدا اعتباراتی تعریف کنی که بتوانی کلام او را از مواضع آن یا بعد از حلول در مواضع آن تحریف کنی... اگر تهمت می‌زنم و بد می گویم دهان به شکایت بگشا که فی الحال در محضر یزدانیم و او قضاوت کند...» مِهْراس دید وضعیت جدی شده و پاسخی ندارد آماده اقامه نماز عصر شد و شروع به خواندن اقامه نماز عصر کرد.... میثم با صدای بلند شروع کرد به فریاد زدن و رو به مردم گفت: «مردم او می‌خواست عیار مدنیت شما را بسنجد! مدنیت امروز رنگی دیگر و جلوه‌ای دیگر از شما می‌خواهد ... شما امروز در حال گذار از پیچ تمدنی اِرث هستید... امروز مدنیت از شما ظهور مدنی در شالوده نظام‌مند اندیشه دینی می‌خواهد! ظهوری که فرائض شما را بتواند از هویت ایمانی شما تمییز دهد...» نَسْنا صدای میثم را قطع کرد و گفت: حرمت نماز را حفظ کن! بگذار مردم به فرائض خود برسند... بلافاصله تکبیره الحرام را گفت و نماز شروع شد... نفهمیدم نماز چگونه گذشت... تاکنون خواندن نماز و سنگینی آن را درک نکرده بودم؛ احساس می‌کردم؛ مدنیت اِرث عیار تمدنی مورد نیاز این روزهای اِرث را ندارد.... مردم اِرث انسان‌های با کمال و عاقلی هستند، اما این پیچ و این آزمایش عیار خاص می‌خواهد که خواص آن هم در مسجد قائم بودند!! فقط خِضر و میثم! عمق فتنه را دریافته بودند... نماز تمام شد سروش بدون معطلی آماده شد شبستان مسجد را ترک کند. قدم‌های آرام و سراسر سَکینه او بغض مردم را شکست.... اشکها جاری شد و نوجوانی خود را جلوی پاهای سروش انداخت.... سروش به ما رحم کن! - رحمت را از او بخواه پسرم... نوجوان بلافاصله با چشم‌های اشک بار گفت: «و اما تو واسط رحمت او بودی... تو مامور بودی که هویت امامت و حقیقت امام را به ما بیاموزی ظرف قلوب اِرث را محیای ظهور امامی کنی و او بیاید تا همه ممکنات را قائم به حق بدارد... سروش مِهْراس فریب خورده و ما امروز فقط نماز فُرادای خود را یکپارچه ادا کردیم! آن هم به این دلیل بود که در چنین وضعیتی شما سکوت کردید... سروش مسجد را ترک نکن ... رفتن تو ابتدای تنزل ماست...» سروش دستی بر سر نوجوان کشید و گفت: آماده مقاومت باشید... همراه سروش تا ساختمان سفارت رفتم؛ با خودم فکر می‌کردم ادامه جلسه‌ای که پیش از نماز ظهر داشتیم چه خواهد شد! رجزهایی که در دفاع از مومنان اِرث گفتم را چگونه به رخ من خواهند کشید.... در بین راه با سروش مقابل عطاری توقف کردیم و او از من خواست اندکی گلاب خریداری کنم... گلاب را خریدم و از صاحب مغازه خداحافظی کردم با اشتیاق جام گلاب را به سوی سروش تعارف کردم و گفتم: آقا جان گلابی که فرمودین تهیه شد! سروش لبخندی زد و گفت: در این جام مردمانی را می‌بینم که در پی ساخت باغ های معلق و آبشارهای سرازیر شده از دریاهای آب شیرین معلق هستند، اما عِطر و بزرگی این نشانه(گلاب) را درک نمی‌کنند ...!!! در عجبم!!! جمله سروش خیلی برایم مبهم بود و من را در فکر فرو برد! به راه خود ادامه دادیم... به ساختمان سفارت رسیدیم باید جلسه را ادامه می دادیم... تسبیح اهالی اِرم آیینی ویژه و شعائری خاص دارد، دخترم باید در آینده اگر فرصت شد برایت از آن هم به تفصیل بگویم... به همین دلیل آنان در جریان اتفاقات مسجد نبودند... راستی دخترم حورا؛ داستان شهر اِرم و تنهایی سفیر را برایت می‌گویم ولی بدان روزی تو راوی عمود دوم آن خواهی بود از تو می‌خواهم با دقت جزئیات را در به ذهن بسپاری... ـ چشم پدر ولی جان حورا از رفتن نگو... تنهایی به شدت قلبم را می فشارد...

ادامه دارد...