رمان زندگی به سبک فرشته ها برگ اول - الف
عمود اول: قصه های شهر ارم
تنهایی سفیر
اِرم شهری بزرگ بود؛ به اندازهای بزرگ که سرشماری سالانه شهر -با آنکه شیوه نامهای دقیق و زیرساختی هوشمند داشت- چندین روز به طول میانجامید!
تنها شهری که در بین همه ملل به «خانه اَمن» شهرت یافته بود.
خانهای که فقط قانون شهروندی آن، به عنوان منشور مُدُن شناخته میشد!
شهری که میشد معانی حُسن و نیکویی را با سیره اهالی آنجا تعریف و یا حتی تعنین(عنوان گذاری – اسم گذاری)کرد.
«اِرث» منطقهای آباد و مستعد! با اِرم فقط هفت منزل فاصله داشت و «سروش» سفیر اِرم در آن منطقه بود.
سروش گاهی برای ملتهای اِرث از سوی او اخباری میآورد؛ او مردم را با آنچه که پیش رویشان بود و قرار بود با آن مواجه شوند، آشنا میساخت، اما واقعیت تلخ ملل و آبادیهای منطقه اِرث این بود که اخبار را به زبان و فرهنگ خود درک میکردند! تا جایی که برداشت شخصی خود را واقعیت آموزههای اِرم -که سروش سفیر آن بود- بیان می کردند و با تعابیر و فهم خود به روایت آنچه شنیده بودند میپرداختند.
شاید در توصیف سرنوشتی که پیش روی ملتهای اِرث بود، بیان کلماتی اندک کافی باشد؛ سرنوشتی که تاریخ را با خود به شهر کابوسها فرو میبرد... .
همه چیز از جایی شروع شد که سروش با رهبران اِرث- در مورد خیالی که در سر داشتند- همراه نمیشد.
بابِل 1452 سال قبل از هبوط:
سروش به ساختمان مرکزی سفارت آمده بود، گویا از موضوعی به شدت ناراحت بود! اطراف راهرو سفارت مدام در حال حرکت بود! آرام و قرار نداشت، اما میشد آرامش را از چهره او دریافت.
بر منشوری که روی دیوار لابی دفتر مرکزی سفارت نصب شده بود درشت و با خطی خوش نوشته بودند : اینجا مَحرَم مُحرِم میشود!
در آداب تشکیلاتی و ساختاری سفارت اِرث، آداب مسئولان حکومتیبر مدار منشور اختصاصی سفارت اِرث چنین بود که ساختمان مرکزی درواقع اتاق طراحی و اتاق امن جلسات محرمانه محسوب میشد؛ اتاقی که ارتباطات خاص با اِرم نیز از آنجا انجام میشد.
سروش را کمتر اینگونه دیده بودم! حالا ترکیب مَحرَم و مُحرِم را اندکی بهتر از گذشته درک میکردم؛ اهالی اِرث از 18 هزار سال گذشته هرگز چنین حالت و چهرهای از سروش تجربه نکرده بودند.
آخرین باری که سروش را با این حالت دیده بودم؛هم یادم نمیآمد، شاید به دوران نوجوانی من مربوط میشد، اما درک و تجربه امروزم، من را مانند دوران نوجوانی بیتفاوت نگذاشت...
حالات سروش من را به مسجد جامع شهر کشاند؛ هر چه باشد آنجا اتفاق افتاده.
لبخندهای آرامش بخش او به رنگ سبز غضبش به قدمهایم قدرت میبخشید. باید به مسجد بروم تا از نزدیک از آنچه که واقع شده خبر بگیرم.
تا حالا؛ کوچه های بابِل را با رنگ تحیر تجربه نکرده بودم...
چرا؟ مگر ممکن است!
چرا؟
چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده…
صدای شکستن جام در گوشهایم پیچید! دست راستم از شیشه شکسته جام زخم برداشت! ناگهان زنی به فریادی قهرآگین گفت: آقا چه میکنی همه گلابهایی که خریده بودم را….
خانم شرمنده حواسم نبود!
ناگهان زن با لحنی آرامتر گفت: مهم نیست - حواس خودم هم نبود راستش متوجه جمعیت بودم! شما میدانی چه خبر شده؟
نه! میدانستم که حال و روزم این نبود...
چند قدمی رفتم و به دیوارهایی از ازدحام مردم برخوردم؛ خورشید از ازدحام به سایه رفته بود، مادران کودکان شیرخوار خود را فراموش کرده بودند! گویا محشری برپا بود!
معرکهای بر پا بود!
اگر منشور چهره سروش در قاب چشمانم رنگ خدایی را تصویر نمیکرد؛ تضمینی نبود من نیز مانند جمعیت محو آنچه که میدیدم میشدم و عامی تر از همیشه هویت اُمی خود را از کف داده بودم.
«مِهْراس»!
یعنی او!
چرا!
باید به ساختمان مرکزی سفارت بر میگشتم؛ مِهْراس و برقچشمانش رمقی برای بازگشت نگذاشته بود… نمیدانستم باید چکار کنم.
به خودم آمدم، سروش منتظر بود چیزی بگویم.
سروش! باید چه بگویم؟
سروش! مگر روز گذشته با مِهْراس بر پهنه مواج آب دریا دیداری نداشتید! مگر قرار نبود هیچ سنتی برمدار سلوک تغییر نکند!
در حالی که سعی داشتم بغضم را مخفی کنم ناخودآگاه جذب نگاهش شدم و گفتم: سروش! بغض امروزم از معرکه ای نیست که مِهْراس گرفته بود.
سروش آرام من را در آغوش گرفت و گفت: آرام باش…
بگو چه دیدی؟
روایت چشمانم را بگویم یا ندای قلبم را؟
روایت چشمانت! آشوب قلبت را همان موقع رفتن شنیدم.
من امروز چشمانی دیدم که با دستان مِهْراس بر درشتی روزگار چشم گشود…
من امروز جسمی بی روح دیدم که با نگاه مِهْراس زنده شد…
من امروز همه عوالم ماده را مطیع کلمه مِهْراس دیدم…
او میتوانست جان ببخشد و جان بستاند!
سروش: و همه به اراده او بود!
اما سروش؛ ... مردم چنین معرکه را نمیدیدند!
سروش: چه کسی میخواست مردم اینگونه مِهْراس را نبینند؟
با ناراحتی و با جسارت گفتم : میخواهی چه بگویی؟ مِهْراس اسراری دارد!؟
سروش: مِهْراس نه… برایش برنامه دارند…
چه میگویی! دلیلی برای این مطلب داری؟ حتماً یادت هست که 6 سال پیش در جوابت گفتند توهم توطئه داری؟
سروش لبخندی زد و گفت: بیا برویم همه برای یک جلسه فوقالعاده و محرمانه دعوت هستند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ اول -ب
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ دوم الف
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفته چهارم از انتشار رمان زندگی به سبک فرشته ها (برگ چهارم - ب)