رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ اول -ب
همراه سروش وارد تالار جلسات شدیم؛ همه منتظر بودند…
سروش با لبخند و آرامشی خاص خطاب به جمع سلام کرد و در جایگاه خود قرار گرفت. گویا هیچ اتفاقی رخ نداده!
سکوتی عمیق بر فضای تالار حاکم شده بود؛ میشد شمار نَفَسها را ثبت کرد؛ بعد از پاسخ سلام سروش، هیچکسی هیچچیز اضافهای نگفت؛ هرچقدر زمان میگذشت سکوت مراتب عمیق آرامش را بهتر تصویر میکرد، اما من طاقت نداشتم! بهناچار سکوت را شکستم و خطاب به جمع گفتم:
_ مِهْراس به قول خود عمل نکرد… .
_ سروش تذکراتی جدی -در قراری که بر امواج آب داشتند- با او مطرح کرد، اما او بیتوجه از آن عبور کرد.
باآنکه جام سکوت را درهمشکسته بودم، اما سکوت عمیقتر شد! برگشتم به چشمان سروش نگاهی انداختم که ناگاه سروش به من گفت:
_ جلسه رسمیت یافته، بر ادب حریمش استوار باش.
لبهایم میخواست برای جریان کلمهای بشکفد که سروش ادامه داد و تکرار کرد:
_ بر ادب حریمش استوار باش!
در چهره او اثری از علائم نطق نبود!
خوب که دقت کردم فهمیدم من هم سؤالی از سروش پرسیدم درحالیکه هیچچیز نگفته بودم و نطقی در من نمایان نشده بود!
سروش در پاسخ سؤالم میگفت:
_ بر ادب حریمش استوار باش…
*حریمش کجاست و چیست؟
_حریم او جایی است که معنا جاری باشد! عقل عامل شود و زبان از منطق خط و نطق عبور کند.
نطق سروش بر زبان جسمش جاری نبود و فقط معنای آن در قلبم رمزگشایی میشد.
فهمیدم نشست هماندیشی که در آن شرکت کردهام در عالم معنا جاریشده و این اولین تجربهای بود که جسم خاکی من بر آن راه پیداکرده بود.
همه آنچه مِهْراس در معرکهای که در میدان روبروی مسجد به راه انداخته بود، بر من آسان شد و از خودم بر آنچه در مشاهده معرکه مهراس بر من واقعشده بود، خجالت میکشیدم.
با خود میگفتم: تو در مقابل جریان عادی (ماورائی) چشمانت لرزیدی، درحالیکه در عمق جوهر فطری جاری بودی!
اما چه میشود! چه میشود ما این جریان همیشه جاری را نمیبینیم؟
***
_ برخی از جنیان پردهدری کرده و از حریم خود عدول و بر انسانها وارد میشوند! چرا نظارتی بر این نقض حریم نیست و سنتی دراینباره وضع نمیشود؟
***
این جملات یکی از اعضای جلسه بود… جملاتی که ضمیرم را دوباره متوجه جلسه و هدف نشست کرد.
دقیقاً متوجه نشدم این جمله را چه کسی گفت؟
همه اعضای جلسه از اِرم آمده بودند، اما نه برای حل مسئله! آمده بودند که تعدی مِهْراس را بهانهای کنند برای اثبات جرم ملت ارث!
باآنکه حواسم به اعضا نبود و مستقیم متوجه ارباب این جملات نشدم ولی میتوانستم حدس بزنم که چه کسی این جملات را گفت تا محور مباحث و نگاه اعضا را تغییر دهد.
بهتر است همینجا به شما این قول را داده باشم که در شرایط مقتضی از احوال اعضای جلسه بیشتر خواهم گفت؛ بالاخره آنچه تجربه عقلایی به ما آموخته هر کس اسمی و هر کلمه معنایی دارد.
چنین است که جملات و ترکیب آن شناسنامهای دارند که معرف ارباب خود باشند؛ بنابراین ظن خود را از صاحب این جمله روایت نمیکنم ...
***
هرکسی بود سروش بیدرنگ پاسخ گفت:
_ اگر قرار است سنتی وضع شود واضع آنکه نمیبایست مصالح منطق ما را مدار وضع قرار دهد!
ناگاه برخاستم و درحالیکه راه میرفتم با همان زبان معنا خطاب به اعضا و در حمایت اندیشه سروش گفتم:
برادرانم! توجه کنید چه میگویید، من از شما میخواهم و میپرسم!
آیا مگر غیرازاین است که؛ قانون و وضع قانون برای ساماندهی امور ملتی است که هویت اُمی خویش را از یاد برده باشند!
آنگاه ملتی که هویت خود را مفقود یافته و نمیداند کیست و کجاست و از کجا آمده و به دنبال چیست! اوباشی بالباس منطق در بینشان ظاهر شود و مدار ملکیت را بخواهند از منطق رُشد تمدنی خارج کنند!
مگر عقلا قبول ندارند که واضع، قانون و سنن را به یاری قضات میآورد.
حالا میپرسم: عجیب نیست شما برای امتی درخواست وضع سنت میکنید که از بدو تولد عاقل آفریده میشوند و بر سرحدات عقل استیلا دارند؟!
برای امتی دعوای قانونگذاری دارید که در متن اُمی عقل محو است و در فطرت اندیشه غوطهور؟!
برای امتی مدعی ساختار مقننه هستید که منطق عرف عادی آنان از مبدأ فضائل و کمالات است؟! جایی که ذاتاً استعداد خلافت بر عالم دارد و پسربچههای کوچه و بازارش در حکمت چون ریشسفیدان عالم مثال هستند!؟
اِرم هرچند متمدن، اما تمدنش با حضور ما رشد خواهد یافت! ما آنکسانی هستیم که او وعده داده است روزگاری فردی از جنس ما بر آنجا پا خواهد گذاشت و معلم و راهنمای رهبران اِرم خواهد بود.
برادرانم بدانید همیشه اینگونه بوده که در این امت (ارث) همه یکسان و در یک صف بهطور مطلق دارای مطلق ویژگیهای متناسب با مبدأ رشد آفریده میشوند؛ بهگونهای که همه در به دست آوردن مراتب رشد یکساناند!
درحالیکه راه میرفتم و به چهره تکبهتک اعضا خیره میشدم رجزهایی خواندم رجزهایی که وقایع و افتخارات امت ارث را روایت میکرد:
_آنگاهکه هیچ مرجحی در بین یک امت واقع نشده تا آنکه همه آنان برمدار جوهر جاری علم سرحدات رفتار مدنی را در حکمت قلبی خود محفوظ دارند!
_آنگاهکه در ملتی که هیچکس به خاطر ندارد آخرین کرسی قضاوت کی، کجا و برای چه دعوی اقامه شده؟
خطاب پایانی را با سؤالاتی تنقیح کرده و گفتم:
وضع سنت چه توفیقی خواهد داشت؟ غیرازآنکه شما بخواهید ما را موجودات ضعیف و خاطی جلوه دهید؟
***
به خودم آمدم دیدم سروش من را در دریای نگاه مهربان خود غرق دارد و تبسمی بر لبهایش ظاهرشده.
بنشین برادرم…! بنشین… همین کلمات کفایت رَد نظر برادرمان را دارد.
احساس میکردم ملت ارث را در آزمایشی بزرگ سرافراز کردم و در درون به خود میبالیدم و باافتخار از میان اعضای نشست عبور کردم.
از ستون اول تالار عبور نکرده بودم که گلبانگ اذان بر منارههای مسجد جامع شکفت…
باز آن جملات اهورایی…
باز گلبانگ کلمات… باز نام موعود و وصیّش…
باز کلماتی که 13 تمدن گذشته ارث از آن بهعنوان رازهای رستگاری یاد میکردند!
از 13 تمدن گذشته ارث سینهبهسینه این معمای دلنشین به تاریخ امروز ارث منتقلشده بود! معما ازاینقرار بود که «هرکس حقیقت کلمات و اذکار اذان را درک کند؛ جمعیتی از امامان و سروران اِرم او را تا لقاء احدیتش همراهی خواهند کرد! معنای و حقیقت این اذکار چیست؟» سؤالی که فقط همنشینی باعقل محض میتوانست پاسخ آن را محقق سازد؛ بر همین مدار تا سفیری از ارث میآمد؛ سعی میکردم به نحوی با او معاشرت داشته باشم.
کشف حقیقت معنای اذکار اذان! تنها آرزوی مردم ارث از 14 هزار سال گذشته بود! مردمی که با ظرفیت عظیم رشد متولد میشوند و هرکدام به میزان تلاش و اراده خود به مرزی از درک این معنا نزدیک میشود! آخرین بار از ریشسفیدی شنیدم که میگفت:
یکی از کلمات درک این اذکار از منظومهای ساده شروع میشود… «کلمه»!
اذکاری که هر صبح و شام من را محو خود میکرد… سروش صدایم زد، برگشتم دیدم بهاندازه 14 ستون تالار از او فاصله گرفتم! خجالت کشیدم گفتم: میروم برای نماز آماده میشوم!
سعی کردم با این بهانه و کلمات حالت تحیرم را مخفی کنم، اما سروش همیشه من را در وقت اذان اینگونه دیده بود.
آن روز از معدود روزهایی بود که با سروش از یک مبدأ نوای مسجد و نماز جماعت داشتیم؛ دریای نگرانیها دیوارههای قلبم را با امواجش در هم میکوبید! نمیدانستم چه اتفاقی در جریان است ولی آن را احساس میکردم.
چند بار وسط راه سروش از من سؤالهایی پرسید که آنقدر بیربط پاسخ گفتم که او نیز متوجه تلاطم روحی من شده بود.
به مسجد رسیدیم؛ باآنکه سروش سفیر اِرم در ارث بود ولی مردم ارث او را به عدالت میشناختند و امام جماعت ارث شده بود.
طبق معمول به شبستان مسجد وارد شدیم؛ سروش بهسوی محراب رفت، اما مِهْراس اقامه را خوانده بود!
با ناراحتی به او گفتم: عدالت نیست راتبی بر سالکی اقتدا کند!
مِهْراس بیدرنگ برگشت و گفت: مصلحت نمیبینم که خلیفهای بر سفیری اقتدا کند! عدالت سفیر چه شده که به خود اجازه تعدی داده؟
گفتم: مِهْراس مگر تو خلیفه ارث هستی؟
گفت: همه اهالی ارث به خلیفه بودن مشهورند! از امروز امور را به شورای خلفای ارث خواهیم سپرد.
همینکه اراده پاسخ در من ظاهر شد سروش مانع من شد و گفت: جماعت را معطل نگذار مِهْراس؛ من به شما اقتدا میکنم!
نماز را خواندیم، خشک و بیروح؛ تازه طعم و شیرینی اقامه نماز را میفهمیدم.
بعد از نماز درحالیکه سروش غرق در تسبیح بود به او گفتم : عدالت اقامه را ممکن میسازد؛ امروز منیّت نماز را به طومار خوانی بدل ساخت.
سروش در پاسخ به من گفت: برادرم صبر کن! ما حق نداریم اجتماع و یکپارچگی مدنیت ارث را در دستانداز فتنه تفرقه گرفتار کنیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ دوم الف
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ دوم - ب
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها برگ اول - الف