رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ دوم الف

جمله سروش کامل شد، اما هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که ناگهان متوجه شدم به‌سوی محراب خیره شده…

ناخودآگاه به‌سوی محراب نگریستم و متوجه شدم که مِهْراس یکی از شاگردانش را روانه جایگاه تریبون کرده؛ حالا فقط متمرکز این بودم که چرا مِهْراس می‌خواهد نیابتی سخن بگوید؟!

سکوت بر شبستان مسجد حاکم شد... هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌گفت و همه منتظر بودند تا باب کلام گشوده شود و هدف از این اقدام خارج از عرف مسجد جامع، معین‌تر جلوه کند!

او نیز لب به سخن گشود…

طغیان استرس و اضطراب را از لرزه صدای او می‌شد فهمید! اضطرابی که نه زائیده هیاهوی احتمالی بود و نه از بی‌تجربگی او که پشت تریبون خطابه قرار گرفته بود!

این اضطراب رنگ و جلوه‌ای ویژه داشت!

گویا قرار بود نفس اجتماعی اِرث را محیای یک عقب‌گرد تاریخی کنند!

می‌شد موج انتقال اضطراب را با چشم دید! سکوت مردم شکسته شده بود و همهمه‌ای برپا شد و نمازگزاران دیگر تاب این سنگینی و روحیه غریبه با عرف خود را نداشتند.

بالاخره با صدای لرزان لب به سخن گشود و چنین گفت:

«مردم اِرث تاکنون مسجد جامع اِرث برای اقامه نماز وابسته به اِرم بوده، مگر نه این است که او هر چه وابستگی را نفی و مطلق وابستگی را کفر تعیین فرموده!

مردم اِرث! در فطرت کودکان ما از لحظه‌ای که متولد می‌شوند، عُلقه عقلایی دمیده می‌شود! کودکان ما عاقل و دارای کمالات خاصه به دنیا می‌آیند و از همان کودکی حکمت می‌دانند!

حالا از شما می‌پرسم؛ مگر حکیم نمی‌تواند امور خود را خود بر عهده بگیرد؟!»

اندکی مکث کرد و ادامه داد:

«پس چرا ما باید به برخی اجازه دهیم که عنوان امامت را در اِرث بر عهده بگیرند در حالی از ما نیستند؟!»

ناگهان خود را نماینده تام‌الاختیار مردم اِرث فرض کرد و گفت:«ما مردم اِرث امروز برای تعامل با اِرم شرایطی داریم! یا این‌که از سوی یزدان باید امامی از ما و با انتساب ما تعیین شود یا آنکه خود الگوی خلافت را مبتنی بر حکمت و سیره عقلا در اِرث پیاده خواهیم کرد...»

هَمْهَمه‌ای دیگر بر پا شد و او نگذاشت هَمْهَمه تبدیل به خشم مردم شود و با لحنی آمرانه گفت:

«دیروز همه شاهد اقدام خارق‌العاده مِهْراس بودیم! تاکنون جلوه‌های اهورایی کرامات مِهْراس که در اعتقادات ما نسبت به خود ما بود...

جاری بود و ما می‌دانستیم که قدرتی اهورایی داریم، اما بر اساس آموزه‌هایی که سروش به‌عنوان سفیر برای ما آورده بود، حق نداشتیم از آن استفاده کنیم!

حق نداشتیم دیده‌های خود را از پسِ حجاب‌ها عبور دهیم!

همه دیدید که مِهْراس مرده‌ای را زنده کرد...

مگر کم هستند؛ بین ما از جوانان ۱۱۸ ساله به بالا که در چنین سنی شاهد مرگ پدر و مادر بودند!

چرا وقتی ما می‌توانیم زنده کردن مرده پس از مرگ را تجربه کنیم؛ دست از این کار بکشیم! چرا باید شاهد مراسم تدفین پدر و مادرهای خود باشیم! درحالی‌که می‌توانیم پس از مرگ حق آنان را دوباره زنده ببینیم...

همه ما یکتاپرستیم، من این را قبول دارم، اما یکتاپرستی مانع از اجرا و استفاده از قدرت ذاتی نیست… اساساً این اصلی که سروش از سوی یزدان آورده خلاف عرف رایج عقلاست...

یزدان خدایی کند و امر او جاری باشد و ما انسانیت به خرج دهیم و در شئون خود قائم باشیم؛ این سرکشی از حدود یکتاپرستی نیست…

من نمی‌خواهم درحالی‌که علوم عالیه دین آموختم، شما را به‌اجبار به راهی که سروش منتهای آن را جاودانگی و خلود در فردوس دانسته، دعوت کنم!

مردم اِرث رسا و بی‌پرده می‌گویم؛ فردوس نشینی به‌زور نمی‌شود…

باید باور کنیم امر ما، در مقامی پایین‌تر از یزدان، پس از امر او جاری شود؟ این چه اشکالی دارد؟ کجای این الگو خلاف عرف یکتاپرستی است…؟

ما می‌خواهیم اِرث به بالاترین مقام‌های خود برسد! می‌خواهیم اِرث را به روز موعودش نزدیک‌تر کنیم...

باور کنید از انتظاری که در آن به سر می‌بریم خیلی بهتر است و این روش عقلایی تر به نظر می‌رسد…

ما تاکنون صرفاً وعده‌ای از ناحیه یزدان دریافت کرده‌ایم که تاکنون هیچ علامتی از آن نیافته و کمترین شرایط آن ظاهر نشده است…

ما با این وعده بزرگ‌شده‌ایم! اجداد و شجره غریبه وراثتی به ما آموخته که: "روزگاری اِرث شهر آرمان‌ها و آرزوهای اهالی اِرم خواهد شد!" اما تاکنون از سفیر او چنین تمایلی را دریافت نکرده‌ایم!

ما می‌گوییم صلاحیت‌داریم... سفیرش می‌گوید "باید صالح باشیم!"

مگر هم‌نشینان عقل می‌توانند صالح نباشند! مگر عقل به امر یزدان به تمام افعال و عوامل او عمل نکرد و خود او نفرمود که تاکنون والاتر از او را خلق نکرده است؟!

پس هم‌نشین عقل می‌تواند صالح باشد؛ چراکه با والاترین مخلوقات هم‌نشینی می‌کند.

ما امروز می‌خواهیم اِرث را به آنچه اِرم به آن حسرت خواهد خورد، نزدیک کنیم؛ ما همان اِرث را شهر آرمان‌های همه ممکنات خواهیم کرد.

ما اُمّی و مدنی هستیم، بر همین اساس می‌توانیم.»

کلمات او چون کوهی بر سرم خراب شد... بلند شدم تا سخنی بگویم و این جوان خام را متوجه اشتباهش کنم.

در همین حال سروش مانع شد و گفت: سلمان بنشین تو به معیت با ما شناخته می‌شوی! برادرم بنشین...

گویی حلقه‌ای بر دستانم افکنده و من را در زندان‌های غربت محصور کرده بودند.

در همین لحظه خِضر متوجه حالم شد و معطل نکرد و به میدان مناظره وارد شد...

خطاب به مِهْراس گفت:

«مِهْراس! به من بگو چرا نیابتی سخن می‌گویی؟ این چه منطقی است؟ این چه سلیقه‌ای است که می‌خواهی آن را به‌جای عقلانیت در چهره و ردای عقل برای مردم تعریف کنید…؟

منطقی که سلیقه و برای شخص تو است را با چه رویی می‌خواهی در برابر عقلای ممکنات عقلانیت جلوه دهی...؟

باید بگویم آنچه به شاگردت آموختی و او را مأمور ساختی که آن را چون دکلمه بخواند...، نطقی است که می‌خواهد در ردای عقل ظاهر شود!

مگر در تاریخ نخواندی که پایان ملت سیزدهم اِرث با چنین اتفاقی آغاز شد! تو می‌خواهی دوباره سَکینه و آرامش را از اِرث بگیری!؟

آنچه یزدان از آن به‌عنوان وابستگی گفته و ما را از آن بر حذر داشته، چیزی است که ما را نیازمند اَجنبی‌ها کند، نه آنکه نماینده یزدان را از بین خود برانیم، به این بهانه که نمی‌خواهیم وابسته باشیم!

نَسْنا ناگهان جملات خِضر را قطع کرد و گفت: به من بگو مگر قبیله عَزازیل از مخلوقات او نیستند؟!

سلمان: چرا! چطور؟

نَسْنا درحالی‌که تریبون را نزدیک دهانش برد، درشت گفت:

«مردم اِرث ببینید مگر انحصار چیست؟! مگر وابستگی چیست؟! این‌ها نمی‌خواهند قبیله عَزازیل با ما در تعامل باشد…

می‌خواهند اِرث همیشه در بند اِرم و وابسته به رهبران آن باشد…

مردم اِرث مگر از خصومت ذاتی اهالی اِرم با مردمان اِرث بی‌خبر هستید؟!

مگر نمی‌دانید که در ارم مردمانی هستند که در روز موعود از یزدان، در مورد امری که درباره ما به آنان خواهد داشت، از ما و درباره سرنوشت آیندگان ما سؤال خواهند؟!»

خِضر در پاسخ فوراً گفت:

«بر کسی پوشیده نیست که کشف اسرار اذکار اذان همان حقیقتی است که دانشمندان اِرث در پی کشف آن هستند و اگر آن راز کشف و گره از مسائل آن باز شود؛ اِرث همان اِرم ثانی و شهر آرزوهای اِرمی ها خواهد بود...»

نَسْنا سخنان خِضر را قطع کرد و ادامه داد:

«کدام اذکار...؟»

نَسنا درحالی‌که با بی‌حرمتی تمام به چهره خِضر خیره شده بود با جسارت و خیلی آرام انگشت اشاره را به‌سوی او نشانه برد و گفت: "چه می‌گویی مردَک…؟"

او بعدازاین اقدام زشت به پرده‌دری خود ادامه داد و گفت:

« همه می‌دانند ذکر، آموزه‌ای است که باید عالمان و صاحبان روحانی چون استاد مِهْراس بگویند و بر زبان خود جاری بدارند تا عامه در حرم اَمن باشند... ما عوام را چه به ذکر!؟

اصلاً ما نخواهیم با ذکر پیشرفت کنیم، باید که بر ببینیم...؟!

مردم اِرث! به شما خبر می‌دهم که ما می‌خواهیم با تعامل با ممکنات، مسائل اِرث را با پیشرفت مواجه کنیم…

مردم! امروز جهان برون اِرث آماده تعاملی فراگیر است...»

نَسنا به‌سوی مِهْراس حرکت کرد و درحالی‌که دستش را بوسید با صدای رسا گفت:

«مردم... توجه کنید!

مِهْراس حق دارد… او و روح روحانی او با یزدان ارتباط دارد و روزی که گذشت این حقیقت را بر ما مشهود ساخت…

همه می‌دانیم؛ کارشناسان اِرث انسان‌هایی ورزیده و اربابان عقل هستند…

بر کسی پوشیده نیست که عقل در مقابل ما مأمور است و یزدان او را بر مأنوس ساخته…

ما در امنیت محض هستیم…

مسلّم بدانید که ما با لغزش مردمان سنه ۱۳ مواجه نخواهیم شد…»

این‌ها را گفت و با اشاره، مردم را متوجه مِهْراس کرد…