هفته چهارم از انتشار رمان زندگی به سبک فرشته ها (برگ چهارم - ب)
با شنیدن این کلمات متوجه شدم آنچه که سُروش در مورد زبان و اختیار میگفت از همان کلمات اسرار آمیزی است که باید همه اصول آن را درنوردیده و در دریای آن غور کرد.
این اندیشهای است که میتواند به ما کمک کند تا بر مدار آن پایگاههای مقاومت را بر اساس اصالتهای اِرث بنا کنیم.
در همین فکرهابودم ناگهان بهیکی از پلاکاردهای تبلیغاتی شهر برخوردم…
آگهی خاصی روی دیوار آگهیها نصب شده بود!
مِهْراس و سیستمی که او برای آن کار میکرد در یک آگهی از جوانان واجد شرایط برای استخدام در یک نیروی نظامی دعوت به همکاری کرده بودند!
حالا بهتر میفهمیدم چرا سُروش از محورهای مقاومت در مسجد نزد آنان نوجوان سخن گفت!
آن روز با عجایب اینچنین گذشت...
پنجشنبه بود روزی پر ماجرا برای اِرث...
غروب پنجشنبه قلبم را میفشرد گویا غُربتی خاص بر قلبم نازل میشود…
طبق روال معمول به ساختمان مسجد جامع رفتم! نزدیک درب مسجد که شدم... چند نفر مانع از ورود من به صحن مسجد شدند!
از ایشان دلیل را پرسیدم؛ گفتند که برای مسائل امنیتی نماز جمعه آماده میشویم!
با تعجب پرسیدم مسائل امنیتی نماز جمعه! مگر نماز جمعه مسائل امنیتی دارد؟!
سربازی به من جواب داد:
ما استخدام شدهایم برای این کار...
حالا اینکه مسائل امنیتی دارد یا ندارد…! ما نمی دانیم...!
احساس میکردم فَردای آن روز اتفاقاتی بزرگ در راه است، اتفاقاتی که میتوانست معماهای جدیدی را حل کند.
نماز صبح روز جمعه عازم مسجد شدم... .
در مسیر مسجد، مردمی را میدیدم که با یکدیگر حرفهایی میزدند و از مسجد برمیگشتند! به حوالی مسجد رسیده بودم که دیدم گروهی مانع از ورود مردم به مسجد میشوند! همان جوانان شب گذشته بودند!
میثم در حالی که فریاد میزد، میخواست وارد صحن مسجد شود. نزدیک شدم، دیدم که میثم خطاب به مردم میگوید:
چرا بر میگردید؟ چرا بدعت را یک بهانهی عادی میبینید..!.؟
مگر تاکنون در اِرث چه اتفاق امنیتی ویژه رخ داده که نماز صبح روز جمعه باید فُرادا شود!
نماز جماعت فُرادا شود تا امام جمعه در امنیت باشد...؟
مگر نماز جمعه این هفته چه امامی دارد که مقامی والا تر از سُروش یا آن امام موعود دارد؟
به سوی میثم رفتم و از او خواستم تا آرام باشد؛ میثم با صدای بلند به من گفت:
سلمان چرا باید آرام باشیم؟آرامش اِرث را میگیرند... ما آرام باشیم؟
در همین حال بودیم که سُروش به درب ورودی صحن رسید؛ میخواست وارد مسجد شود. با او نیز مانند همگان رفتار شد!
از سُروش کسب تکلیف کردم. با شرمندگی به او گفتم از روز گذشته متحیر این رفتارهای اِرث هستم.
سُروش به من گفت جلویِما بایست!
گفتم: چطور؟
گفت: میخواهم به تو اقتدا کنم و نماز صبح را جماعت بخوانیم...
به ایشان گفتم جایز نیست راتبی بر مأمومی اقتدا کند.
سُروش گفت:
دستور یزدان است... آماده اقامه شو
اذان و اقامه را گفتم...
معدود افرادی که منتظر بودند تا نتیجه را بدانند نیز به ما اقتدا کردند.
در مجموع ۷۲ نفر بیشتر نشدیم؛ البته وقتی که میخواستم اندکی با نمازگزاران سخنی بگویم... با جمعیت بانوان شاید به ۱۱۸ نفر می رسیدیم...
از سُروش پرسیدم: آن امام موعود چگونه خطبه میخواند؟
گفت: حمد و ثنای یزدان و درود بر پیامبر خاتم اولین کلمات اوست...
من نیز با همین ادب خطبهی مختصر را شروع کردم...
بعد از حمد و ثنای یزدان و تمسک به عروه الوثقی مردم را از سیر نور به ظلمت بر حذر داشتم و گفتم:
ای مردم شما غوطه ور دریاچه مدنیت هستید! بر حذر باشید از آنکه کسانی بخواهند شما را به برکههایی کوچک بدل سازند!
آبهای راکد میگندند و هویت حیات بخش خود را از دست خواهند داد.
مردم! امروز دریاچه مدنیت اِرث با مَدّی مدنی میخواهد به اقیانوس بزرگ آرزوهای اِرم متصل شود.
حریم اختیار را محترم و زبان را مغتنم بدانید که روزگاری دریای لقاء به یزدان خواهید بود...
اما اگر بخواهند شما را تقسیم و شما نیز سکوت کنید! چون برکه هاییراکد، پویایی مدنی خود را فراموش و تعفن تمدنی خواهید گرفت...
آنان میخواهند شما را از این دریاچه شیرین به برکههایی کوچک، با ساختارهایی شبه تمدنی، شما را به عمق خیال به نام علم فرو ببرند!..
چنین است که تعفن را غذا ببینید و حرام را حلال بپندارید! چنین است که چون آب راکد خواهید شد و بوی تعفن شما ممکنات را بر خواهد انگیخت...
امروز جمعه روز وصال است….
روزی که میگویند موعود نیز در آن روز خواهد آمد...
زندگی به سبک فرشتهها رارهای سقوط اولین تمدن مدنی بشری را رمزگشایی میکند!
?با چهل برگ همراه باشروز احمد همان خاتم! خاتمی که میگویند او رحمت روز موعود اِرث است…
روزی که میگویند آن روز اولین روز موعود اِرث خواهد بود…
امروز را برای بنیان نهادن یک بدعت آماده کردهاند!
شما نباید سکوت کنید و اگر چنین کنید، به حق خود ظلم کرده و ممکنات را با گناه بزرگ خود آلوده به بوی نفرت انگیز خواهید کرد…
امنیت اِرث فرزند اندیشه تمدنی آن است که تا کنون هزاران سال فراگیر و باثبات بوده! برهمین مدار در نماز جمعه آن امام کتاب بر دست دارد تا افق های رشد جامعه مدنی و یکپارچه اِرث را ترسیم کند...
سُروش دستش را بالا برد! گویا میخواست مانع از ادامه کلمات من شود... حق داشت مردم با تعجب و تحیر به من نگاه میکردند…
آنها در جریان آنچه که برایشان تدارک دیده شده بود، نبودند و من نیز بی مقدمه داشتم حقایقی بزرگ را باز گو میکردم.
نماز صبح به پایان رسید و همه بعد از نوافل و ادعیهای که سُروش آن روز به ما تعلیم داد، به خانهها برگشتیم…
تا ظهر آن روز... هیچ ….
طاقت نداشتم!
صبرم بریده بود و نمی دانستم چگونه زمان را از موعد آن عبور دهم...
همان اوایل صبح بود که گروهی از اهالی اِرث به خانه من آمدند و گفتند:
سلمان! ما از اتفاقات جاری نگران و ناراحت هستیم...
یکی از میان آنها قبل از اینکه چیزی به آنها بگویم، به من گفت:
سلمان! روی پروژهای مشغول کار هستیم…
ما در تلاش هستیم که بتوانیم اسلحههای مورد نیاز خود را برای مبارزه با جریان فعلی اِرث مسلح کنیم...
لاجرم وقتی اسم سلاح و مهمات آمد آنان را به یاد عهدی انداختم…
آن عهد از اولین معاهدات ایمانی دین مبین بود و یک اصل حیاتی برای عیار دین داری...
آنان را از هرگونه رفتار مسلحانه بر حذر داشتم…
آنها مُصّر در مسیر خود بودند و حتی من را به خود دعوت کردند!..
با تَشر آنها را از خانه بیرون کردم…
در آستانه درب خانه، در حالی که آنان را با تندی بدرقه میکردم، به ایشان گفتم:
بدانید!
هرگونه حرکت شما را محکوم و از همین الان با شما به مبارزه خواهم پرداخت…
شما همان مردمان ابتدای مسیر انحراف هستید…شما رهبران و پایه گذاران جریان نفاق خواهید شد…
آن روز، روزِ مادر فتنهای اِرث بود... روزی که هر نَفّس ناپاکی به میدان آمده بود.
همان روز صبح پس از نماز، سُروش در فضای خلوت و آرام به من گفته بود: «تعداد ما و جریان مقاومت در ابتدای راه همین است که میبینی! تعدادی از ما شهید خواهیم شد، تعداد ما به کمتر از ۱۸ نفر خواهد رسید...»
باور نمیکردم! ملت بزرگ اِرث میتواند آماده یک نبرد تمدنی ویژه باشد، اما با این اتفاق حرف سُروش هم برای من خیلی جدی تجلی کرد...
به سمت حوض حیاط رفتم تا برای نماز ظهر وضو بگیرم…
امروز وضو، چون غسل شهادت، آیه تطهیر فرقان را معنا میکرد...
آیههای اذان بر منارههای مسجد جاری شد…
انتظار من برای حضور در آن نمازِ تعیینکننده به سر رسید...
وضو گرفتم و خانه را ترک کردم؛راهی مسجد شدم.
...با این آتش و این فضای امنیتی امروز چه میخواهد!
چه بی منطقی را...؟
چه غیر معمولی را...؟
او میخواهد چه گناهی را موجه جلوه دهد؟
او چه خارقی را عادی خواهد دانست و عرف امروز به چه قیمتی فدا خواهد شد؟
همه به صف بودند..
گویا مأمورین مشغول تفتیش و چک و خنثی بودند!
از یکی از مأموران پرسیدم:
چه خبر است؟
به من گفت: به ما گفتند که قرار است گروهی مسلحانه وارد مسجد شوند!
تفتیش تمام شده و به صحن مسجد وارد شدم...
بی درنگ به سوی شبستان رفتم…
مِهْراس مثل روز گذشته و روزهای قبل محراب را تسخیر کرده بود...
آماده شده بود و میخواست خطبه بگوید…
آن روز مِهْراس به عنوان خطیب نماز جمعه با سلاح پشت تریبون نماز حاضر شد!
همیشه خطبای اِرث، بر اساس تعلیم سُروش، فرقان را در دست راست میگرفتند و خطبه می خواندند…اما مِهْراس برای اولین بار سلاح آورده بود!...
خطبه اول را به بیان نکاتی پرداخت…
ظاهراً عادی به نظر میرسید…
اما این جملات یک مقدمه غیر معمول برای بیان یک منطق ساختاری بود…
مِهْراس با اشتیاق از تغییر نظام آموزشی و افتتاح رشتههای جدید سخن میگفت..
او در جملاتی تعیین کننده می گفت:
ای مردم امروز دانشگاه ما نباید وقت خود صرف پرورش کند! مگر کودکان ما عقلای حکیم نیستند؟ مگر مرزی فراروی حکمت وجود دارد که بخواهد موضوع پرورش را در نظام آموزش و پرورش ما توجیه کند؟
این جملات مِهْراس خبر از نفوذ سیستمی پیچیده و ساختاری هدفمند در ترویج را به قلبم گزارش میداد! کلمات و الگوی واژه گزینی مِهْراس مبتنی بر اندیشه استقراء و اثبات گرایی ظاهر شده بود و این خبر بزرگی در بیان سرعت تحولات پیش رو بود...
خطبه دوم را که می خواست بخواند…
سُروش بی درنگ گفت:
ــ مِهْراس! خطبه دوم احکامی دارد... که خود میدانی که شامل احکام آن نیستی...
مِهْراس بی درنگ پاسخ داد:
آری من این خطبه را نمیتوانم بخوانم…
سُروش پای تریبون حاضر شد و سلاح را از مِهْراس تحویل گرفت...!
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ دوم - ب
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها برگ اول - الف
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان زندگی به سبک فرشته ها - برگ اول -ب