چرا باید کتاب بخوانیم (2)

از وقتی نوشته قبلی را درباره کتاب نوشتم که کاملا دل نوشته بود و یکهویی به ذهنم رسید و شروع به نوشتن کردم، خیلی بیشتر درگیر این موضوع هستم که واقعا چرا باید کتاب بخوانیم؟

هر از چند گاهی به اثراتی که خواندن کتاب و به طور کلی مطالعه روی انسان ها میگذارد را به شکل تجربیاتی که برای خودم پیش می آید احساس می کنم.

چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر می کردم که انسانی که مطالعه منظم دارد ناخودآگاه در قامت قضاوت و داوری بین تفکرات نویسنده و خودش قرار می گیرد. گاهی آن را قبول می کند و گاهی آن را رد می کند و بعضا به این نتیجه می رسد که انسان های بزرگ هم می توانند به راه اشتباه کشیده شده باشند و بعضی از تفکرات آنها از سر تعصب، نفرت یا ... باشد.

این ها را گفتم که بگویم یک کتاب خوان الگو پذیر نیست. یعنی خیلی زود به این نتیجه می رسد که کامل مطلق وجود ندارد و باید از هر کسی یا چیزی، نکات مثبتش را انتخاب کند و در خود پرورش دهد. پس کتاب خوان دنبال این نیست که الگویی برای خود دست و پا کند. بازیگر و فوتبالیست و موسیقی دان و ... که سهل است، حتی انسان های بزرگی چون نیچه و تولستوی و داستایوسکی و ... هم نمی توانند برای او نقش الگوی مطلق را بازی کنند.

کتاب خوان:

دنبال شبیه شدن به کسی نیست...

ادای کسی را در نمی آورد...

اصلا ادا در نمی آورد...

خودِ خودش است...

دنبال این است که خودش را پیدا کند و او را در آغوش بکشد...

راستی بزودی کتاب های عمومی رو در چی بخونم خواهید دید...