کلاس خالی، پر از غم...

چندماهی میشه که کرونا تمام مدارس رو کاملا تعطیل کرده. من هم به عنوان یه معلم که از تعطیلی بدش نمیاد اوایل از این تعطیلی به عنوان فرصتی برای استراحت و رسیدن به کارهای عقب افتاده م استقبال می کردم. اوایل خیلی خوب بود. لازم نبود صبح زود بیدار بشم و با این وجود به همه کارهام می رسیدم. کم کم حوصله م سر رفت. البته من که به کنکوری ها درس میدم به تعطیلات کلاس ها در بهار نسبتا عادت داشتم. چون اکثر مدارس اردوهای مطالعاتی و ... برگزار می کنن و از معلم ها میخوان کتاب رو تا آخر اسفند تموم بکنن. خلاصه اینکه اسفند و فروردین خوب گذشت.




اردیبهشت نسبتا حوصله سربر شد. کتاب خوندن و فیلم دیدن و همه تفریح هایی که آرزوی داشتن وقت خالی برای انجام دادنشون رو داشتم تکراری شدن. بگذریم که کلاس های مجازی بخاطر سرعت اینترنت و مشکلات نرم افزارها و نداشتن ابزارهای کافی در مدارس (مثل تبلت و ...) حسابی رو مخ بود و از هر چی کلاس درسه متنفرم کرده بود. منی که هر روز صبح با عشق و علاقه خاصی به سمت مدرسه می رفتم، وقتی از چند تا از همکارام شنیدم که قرار سال تحصیلی آینده مجازی شروع بشه داشتم دیوونه می شدم و دوست داشتم سرمو بکوبم به دیوار. حتی به فکر تغییر شغل هم افتادم!




اما خرداد که تموم شد به قدری دلم برای شاگردام تنگ شده بود که دوست داشتم همون به شکل مجازی هم که شده باهاشون صحبت کنم و بهشون درس بدم. تا حالا این همه دلتنگی برای شلوغی و سر و صدای مدرسه رو تجربه نکرده بودم. سر و صدایی که موقع خستگی آزار دهنده میشد.

خلاصه لحظه شماری برای کلاس مجازی تموم شد و اولین کلاس های آنلاینم برای کنکوری های ۱۴۰۰ رو این هفته تجربه کردم. مثل هر سال شب قبل از اولین روز از کلاس هام هیجان داشتم. جمعه شب رو میگم. خلاصه این که لوازم مورد نیاز مثل لپ تاپ و تبلت و ... رو شب آماده کردم و با کلی فکر و نگرانی که چقدر میتونم مطلب رو با وجود این فاصله به بچه ها برسونم خوابیدم. البته چون همیشه جزوه های نسبتا مرتب و تمیزی داشتم کار برای من خیلی سخت نبود، ولی بازم ترسناک بود.

صبح شنبه وقتی ۸ صبح کلاسم شروع شد، میکروفونم رو روشن کردم و گفتم سلام! توی بخش گفت و گوی نرم افزاری که باهاش کلاس رو برگزار می کنیم، کلی “سلام” نوشته شد. با دیدن این همه سلام خیلی ذوق کردم ولی به سرعت دلم گرفت. دوست داشتم صدای بچه هامو میشنیدم. دوست داشتم با نگاهم بهشون میفهموندم که چقدر برام عزیز و محترم هستن. ولی نشد! عادت داشتم تو هر کلاس همون اول سال چند نفری رو پیدا کنم که باهاشون شوخی کنم و یکم سر به سرشون بذارم و کلاس رو از خشکی در بیارم. ولی هر چقدر فکر کردم نمی تونستم از پشت لپ تاپ و ... باهاشون شوخی کنم.

روز اول که تموم شد بیش از احساس خستگی، احساس افسردگی داشتم. داشتم فکر می کردم که من به عنوان یک معلم چقدر به شما بچه هام احتیاج دارم. خیلی موقع ها سر کلاس میگم که شما ها بچه های منید. بچه ها باور نمی کنن! فکر می کنن تعارفه. شنبه فهمیدم که تا الان خودم هم باور نکرده بودم. فکر کنم تازه باورش کردم ...

الان وسطای بهمن شده و من دارم این مطلب رو بروز می کنم. خیلی خستم. از اینکه نمی تونم بچه هامو (منظورم بچه های مدرسه س که مثل بچه هام می مونن) ببینم خیلی اعصابم خورده. بنظرم آموزش مجازی اوایلش خیلی خوب بود و بدلیل استفاده از تکنولوژی های جدید منو سر ذوق آورده بود ولی الان خیلی صحبت کردن با کامپیوتر برام تکراری و خسته کننده شده. بخصوص اینکه توی فضای مدرسه هم نیستم و خیلی وقته مجبور شدیم از خونه کلاس هارو ادامه بدیم.

نمی دونم چمه ولی یه چیزی م کمه! حرف زدن با بچه ها، با همکارا و ... خیلی لذت بخش بود و هر روز با کلی حرف و حدیث جدید همراه بود و دل مون به همینا خوش بود. اصلا مجازی سر صحبت باز نمی شه. خدا کنه هر چه زودتر تموم بشه...

https://chibekhoonam.net/