«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
افتخارهای یک راه... | نقد فیلم راههای افتخار (Paths of Glory) قسمت اول - استنلی کوبریک
پیش از هر چیز، ممنونم میشویم که سری هم بزنید به نقد یکی از اساتید جوان؛ آقای حامد حمیدی.
راههای افتخار به میگوید که: «مسیرهای افتخارآمیزی که ذاتا بزرگ اند و باید بخاطر طی کردنشان، به خودمان ببالیم؛ بسیار کم اند.» در عوض: «مسیرهای چپلچلاقی که بویی از افتخار نبردهاند، بسیار زیاد اند.» حالا اگر همین چپلچلاقها برچسب افتخارآمیز بخورند چه میشود؟
راههای افتخار (Paths of Glory) بیشتر خودشان را مدیون کارگردانی (کارگردان: استنلی کوبریک) اند؛ البته که فیلمنامه در جای درستی ست، فیلمنامه توانسته یک طرح بسیار درست بریزد و توانسته جامع و مجموع باشد. همه چیز را در خودش جای داده، از جنگ و جبهه پشت جنگ تا هزاران نوع سرباز و فرمانده و ژنرال، همه در این اثر موجود اند و همه در جای درستی قرار گرفتهاند؛ فیلمنامه یک خطکشی، مرزبندی و پیرنگ اصولی و درستی دارد که بار درام کار را میسازد و افزایش میدهد بنابراین شاید ناسپاسی باشد گفتن اینکه همه چیز از کارگردانی ست، فیلمنانه بعنوان یک ماده خام (برای تبدیل شدن به فیلم) کار خودش را به درستی انجام داده و حتی، به کارگردانی و قصهگویی هم کمک کرده؛ چناتچه موقعیتهایی در فیلمنامه هست که کارگردانی یارای رسیدن به آن را ندارد و از این نظر، فیلمنامه حتی جلوتر است! پس، پس میگیریم؛ فیلمنامه قوی است و دوشادوش و کنار کارگردانی قرار میگیرد.
وضعیت در کارگردانی چپ و راست است؛ گاهی خوب است، گاهی معمولی ست. وقتی صحبت از عملیات نظامی میشود خوب نیست، ما تا ته قصه نمیفهمیم این تپه چیه و این عملیات، چطور انقدر غیرممکن است؟ وقتی خبر عملیات میآید، چرا مخالفت یا حداقل آشوب و شلوغیای از سربازها نیست؟ انگار برای هیچکس مهم نیست، همینطور یک عملیاتی میکنند، چطور عملیات شکست میخورد؟ بچهها از خاکریز میزنند بیرون، فرمانده داکس هم به یک شکل عجیبی راه میروند و فرماندهی میکنند، دو سه تا خمپاره هم اون وسطمسطها میافتد، حالا آیا فیلم به جایی میرسد که بگوییم: «وای خدا! اگه یک قدم دیگه بریم، لهولورده میشیم!» خیر نمیرسد، یعنی ما نمیفهمیم سهمگینی و غیرممکنی این عملیات کجاست که شکست میخورد؟ کی برمیگردند؟ چطور برمیگردند؟ صحنهای نداریم که رزمندهها زیر آتش باشند، زیر خمپاره و ترکش!، به حدی که اگر یک قدم بردارند، نابود میشوند، بعد ما با خودمون بگوییم: «بابا برگردید عقب! زود باشید!» ما اصلا نمیفهمیم جریان عملیات چطوری شد. یا مثلا نمیفهمیم ژنرال چطوری این عملیات را قبول کرد، از پیشنهاد ترفیع؟ باسمهای و الکی ست یا سرهنگ که در ابتدا تن به عملیات داد، چطور مخالف سفتوسخت شدند؟ به حدی که علنا تو روی ژنرال نه ولی اون فاسد ریاکار وایستادند؟ «پیرمرد متعفن حالبههمزن!».
نمای ابتدایی فیلم محوطه کاخ و رژه دستهای از ارتش فرانسه اند؛ این نماها با روایتی (نریشنی) که با خودشان دارند، فضای کلی جنگ و اوضاع را نشان میدهند. هر چند ما نه با جبهههای جلوی جنگ و مبارزه و خونریزی سرکار داریم، نه با کشتن نازیها و ترکاندن تانکها، ما بیشتر با پشت جبهه و بیلیاقتی پشت فرماندهان قلابی سرکار داریم؛ برای همین، این نماهای اولیه فیلم هم بشدت درست اند. راههای افتخار نه با جنگیدن سربازها شروع میشود، نه خاکریزهای دشمن، فرانسه یا تجهیزات نظامی و فرماندهی ارتش، با یک کاخ و دو تا فرمانده فاسد و ریاکار (بیشتر اولی، دومی بیچاره است) طرف هستیم و در اصل، با دستهای کثیف پشت جنگ. ما اینجا (در فیلم) البته بین جاهای مختلف در نوسان ایم و تعادل بخوبی رعایت نمیشود؛ پشت جنگ و جلوی جنگ باید با هم باشند و اینجا، جلوی جنگ و خاکریز در برابر پشت جنگ و دسیسهها، کم میآورد؛ جنایات پشت جنگ آشکار است، فساد بخوبی روشن است اما رشادتهای جلوی جبهه و دلاوریها و ازخودگذشتگیهای این سربازان، اونقدر نیست. اگر این رشادتها هم در فیلم بود و در تقابل با اون بزدلیها، دوگانه و دوقطبی بزرگ و قویای میشد که فیلم را تأثیرگذارتر میکرد؛ اینجا ما بجای مبارزه قهرمانان با جنایتکاران، مبارزه آدمهای عادی با جنایتکاران را داریم، حداقل باید بواسطه این جنایت و این ظلم، آدمهای عادی هم قهرمان میشدند (بخاطر ایستادگی و مقاومتشان) اما چنین نیست (کاملا) و طرف دیگر ماجرا، حداقل وقتی اعدامش محرز شده، چرا نباید تو دهن این کثافتهای بزدل ریاکار بزند؟ چرا باید یکی گریه کند و یکی چنان ابهت داشتهباشد که انگار در راه وطن و توسط نازیها اعدام میشود؟
فاسد چندش، جورج، افسر فاسد قلابی، وارد اتاق ژنرال میشود؛ ژنرال صمیمانه با او دست میدهد و رفتار تا حدی تحقیرآمیز و از بالابهپایین و دورویانه این ناکس، از همین ابتدا معلوم است. وقتی وارد اتاق میشود، افسری از پشت شنلش را برمیدارد (پاچهخواری که جا پای او شاید بگذارد، کسی که در دادگاه خیلی به خودش فشار میآورد، دادستان)، جورج کلاهش را روی هوا نگه میدارد و این افسر، آن را برمیدارد؛ با همین رفتار بیادبانه و توهینآمیز، از بالابهپایین، میشود به ذات این آدم پی برد، اینکه در واقع آدم نیست و دیگران (سربازها) را پایینتر از خود میداند و برای آنها، ارزشی قائل نیست. یک دیالوگ زشتی هم میگوید: «از آشناییات خوشبختم، واقعا میگم...» واقعا میگید برای چی؟ دوربین این دو نفر (ژنرال و جورجی) را دنبال میکند تا روی میز بنشینند، این حرکت دوربین زیاد خوب نیست و اندازه هم زیادی نزدیک است، کمااینکه دوربین روی دست است و تکانهای اشتباهی دارد، این دو با هم خوشوبش میکنند و رابطهشان مشخص میشود سپس روی میز مینشینند و جورجی از نقشهاش میگوید: فتح تپه آنت؛ رفتارش هم که مشخص است. ژنرال بشدت تعجب میکند و از همین حرفهای ژنرال، بازی درست و دوربین درستی که وجود دارد، موقعیت و وضعیت جنگ تا حدی دست ما میآید و همین صحبتها، ما را تا آخر فیلم و تا آخر دنیا، با این ناعملیات و نافتح تپه، دشمن میکند. در ادامه جورجی که عمرا از رو برود و فقط بازیبازی میکرد، حرف اصلیاش را میزند؛ قبل از این، نمایی که از جورجی کوچولو (پیرمرد گوگولیای ست) گرفته میشود، یکجور از گوشه و زاویه و تا حدی هم High-Angle (پایینبهبالا)، درست نیست و میزانسن خوبی نمیآفریند، البته اگر میزانسنی باشد! در ادامه که بلند میشود و دوربین با او حرکت میکند، ژنرال از بغل (سمت راست) وارد میشود و... صحنه نه خیلی خوب است، نه خیلی بد، معمولی و عادی ست، آسیبی نمیزند به اون شکل ولی چندان هم گیرا و عمیق نیست. یک بخشی که صحبت میکنند و حرف مدال و فرماندهی یگان 12 میآید، صحنه خوب نیست و نصفش هم از پشت است، جورجی ورور مینماید و ژنرال گوش میدهد و رویشان، به دوربین نیست! پشت آن است! جورجی میرود و ژنرال یک نگاهی از پشت به او میکند، انگار که رفتارش را فهمیده، جورجی جیگری عزیزم روی صندلی قبلیاش مینشیند و شکل قهرمانانهای دارد، انگار که: «خب دیگه، میخم خورد، خرت کردم!» ژنرال هم اما و اگر میکند، با لحن عجز و التماس، در اینجا جورجی پیروز است و ژنرال مغلوب اما ورق برمیگردد؛ ژنرال یکهو به خودش میآید و اعتراض میکند، دوربین وقتی به جورجی کات میدهد، او را از بالابهپایین و مغلوب نشان میدهد، حرفهایش هم: «آره، میدونم»، «درسته...» و اینها اند؛ مغلوب میشود و ژنرال، با شرافت فعلیاش، مغلوبش میکند: «ارزش جون یک سرباز برای من بیشتر از این حرفها ست...» اما یکهو جورج بلند میشود و از حالت شکست بیرون میآید: «یعنی سربازهای تو نمیتونن این کار رو انجام بدن؟» شمشیر را از رو میبندد و طرف را میاندازد تو دوراهی: «پس نمیخوای دیگه! باشه! من دیگه میرم...» که ژنرال تغییر موضع میدهد: «من همچین حرفی نزدم جورج.» و میرود دست او را میگیرد (قبلا جورجی دست او را گرفتهبود، موقع پیشنهاد) و با خودش میبرد و توپخانه و اینها، در نهایت بقول جاهطلبی ژنرال: «شاید بتونیم موفق بشیم!» و کات میشود به جبهه (جنگ).
صحنه در بخش بالا، سکانس بالا، یک مشکلاتی دارد؛ یکی اینکه معلوم نیست ژنرال بالاخره چطور قبول کرد؟ نه اون سخنان و شرافت، نه این جاهطلبی، در ٱینده دقت کردید ژنرال چقدر در اجرای این عملیات مسرّ است؟ ول نمیکند؟ به توپخانه میگوید: «رو سربازهای خودمان آتش کنید!» چرا؟ بخاطر این جاهطلبی ست ولی آیا این در کارگردانی و شخصیت این کاراکتر درآمده؟ خیر. این به شخصیت ژنرال آسیب میزند و مشکل دیگر، حرکت دوربین است که همان فیلمبرداری... حالا فیلمبرداری عروسی نمیگویم بخاطر شأن فیلم ولی رفتار دوربین در کل این فیلم (راههای افتحار)، کموکاستیهایی دارد.
دشتی که دوربین رویش تمرکز و مکث میکند، جنگزده و آلوده، البته زیاد گویا نیست ولی از این دشت، دوربین نه آرام که با تندی عقب میرود و چهره ماتزده سربازی را نشان میدهد؛ این یعنی چه؟ این یعنی روحیه جبهههای جنگ و سربازهایی که، دیگر خسته شدند. منتها مکث لازم اینجا نمیشود و سرباز هم گوشه کادر (سمت چپ) است و خیلی ریز است، تند هم کات میشود به نمای دیگر. نمای بعدی دوباره ماتم و سرخوردگی سربازها ست، دو نفر مجروحی را منتقل میکنند و از پشتشان، ژنرال و پاچهخوار (اون یارو افسر و دادستان) بیرون میآیند؛ ژنرال راه میرود و الکی دست تکان میدهد، با هنگ و گروهش رابطهای ندارد و نزدیک نیست، برایش وسیلهای برای جاهطلبی و کسب مقام اند، به 3 جا سرکشی میکند و با 3 سرباز صحبت میکند؛ هر 3تا جزو اعدامیهای آینده اند! به اولی میگوید: «آماده کشتن نازیها هستی؟» جواب میدهد: «بله قربان!» و مادرم و... به بعدی میگوید: «آفرین! از اسلحهات خوب مراقبت میکنی، جوابت رو میدهد.» که جوابش را میدهد (جوخه اعدام) و همان لحظه خمپارهای بغل گوش ژنرال میخورد و انگار، خودش میفهمد که حرفش جفنگ است، به سومی که میرسیم، با سرباز نظلوم آینده صحبت نمیشود ولی در کادر حضور دارد (سمت چپ و گوشه) و با صلابت ایستاده و بسیار رشید و محکم است، این سرباز بعدها ثابت میشود که بسیار جانباز و فداکار است و مدالهای افتخار و لوحهای تقدیر بسیاری بخاطر رشادتهایش در جبهههای جنگ دارد؛ سربازی اینجا موجی شده و کنترل از کف داده و این، در ادامه درماندگی و سرخوردگی سربازهای جنگ است، در نگاه و صحبتهای همه خستگی و دمغی هست و همه افسرده و ناراحت اند، خود ژنرال هم این را میفهمید و مثلا سرباز بیچاره را از هنگ بیرون میکند، تا روحیه بقیه نریزد! روحیه کجا بود؟ پاچهخوار هم میگوید: «آفرین قربان! با این حرکت روحیهها فلان...» که این همان آدنیرست که بعدا این نانظر را بکار میبرد و در دادگاه، دادستان است و این 3 سربازی را که اینجا دیدیم مجازات میکند که چه؟ روحیه نریزد! بعد خودش چکاره است؟ خداحافظ، بایبای! ژنرال ولی انقدر دروغگو نیست: «روحیه اونا از بخاطر چیز دیگهای ست.»
صحنه بالا چه اشکالاتی دارد؟ اولا اینکه چرا دوربین مثل فیلمهای متجدد جدیت، روی دست است و از پشت ملت را میگیرد؟ بعد چرا رو این 3 سرباز بدبخت که باهاشان بعدا کلی کار داریم، تمرکز نمیشود؟ یک کاتی چیزی؟ یکی از ایرادات در دکوپاز (طراحی) راههای افتخار، حرکتهای اشنباه دوربین و کات ندادن آن است؛ یعنی زمانی که باید کات دهد و تمرکز کند، نمیکند، ارزش کات را نمیداند و حواسش به اندازه نما، زاویه تصویر و کاتها نیست، بنظرم فیالبداهه است و برای همین، نه بد و ضعیف است نه خیلی خول، معجولی ست و از این نظا، کارگرداتی فیلم کم میآورد.دیالوگها و بازیها اما، درست و بجا است و بار صحنه را میآفریند و حفظ میکند.
بهترین نمایش یک لشکر خسته چیست؟ فرماندهاش که پای کاسه ایستاده و دارد سروصورتش را میشورد، کل اتاق تاریک است و در در سمت چپ کادر، روشنایی عجیبی دارد؛ گویا اونجا همان راههای افتخار است (نه افتخارهای...) که ژنرال ازش وارد میشود و میگوید: «جای تمیزی داری داکس!» داکس هم میگوید: «هر جایی را میشه تمیز نگه داشت ولی نمیشه بزرگش کرد.»این یعنی چی؟ یعنی اینکه آدم میتواند انسان خوبی باشد و وظیفهاش را بدرستی انجام دهد ولی تا چه اندازهای؟ اگر یک ژنرال باشد چطور؟ این دیالوگ بنظرم طعنهای ست به موقعیت افرادی مثل ژنرال و گویای موقعیت خود داکس که تمیز است ولی به اندازه کافی بزرگ نیست؛ با اینکه بقول خود ژنرال، دستیار و فرمانده اولش، سرهنگ داکس، بهترین وکیل جنایی کل کشور است ولی بهترین وکیل جنایی کل کشور، در این دادگاه کثیف، چکاری میتواند بکند؟ نه شهودش میتواند بیایند، نه پروندهای، نه دادرسیای، نه... انگار جاهای تمیز اجازه ندارند که بزرگ شوند و سرهنگ هم جای یک جای بزرگ، یک جای تمیز میخواهند (پست ژنرال را نمیپذیزند).
سرهنگ آماده پذیرایی از ژنرال نیست، چرا؟ بنظر شما آخرین باری که ژنرال به گردانش سر زده کی بوده؟ کی میآید این همه راه رو؟ بنظر میآید هیچکدوم از افراد هنگ انتظار ژنرال را نداشتند و مشغول درماندگی خودشان اند و تا ژنرال میآید، دستپاچه میشوند و دستوپاشان را گم میکنند و مجبور اند که حفظ ظاهر کنند. رفتار ژنرال و پاچهخوارش در این سکانس و صحنه قبلی، رفتار الکی دوستانه و الکی گلوبلبل کردن است؛ ژنرال راجب اعتمادبهنفس فرماندگان صحبت میکند و داکس را ملامت میکند ولی خودش چه؟ آیا چون میداند شکست حتمی ست، نمیخواهد دلش را به داکس خوش کند و او را جلو بفرستد؟ در مورد شجاعت مرد و سرباز و وطنپرستی صحبت میکند ولی خودش و خصوصا جورجی و پاچهخوارش، اصلا مال این حرفها اند؟ در واقع هر چه ژنرال و همراهش (پاچه) در اینجا میگویند، برعکس خودشان است و آنها در تلاش اند که با ظاهرسازی، این حفره را خالی کنند (که نمیشود).
ژنرال و سرهنگ داکس بیرون میآیند: «حتما میخواهید تپه آنت رو ببینید؟» سرهنگ هم میرود که ببیند و تا میفرماید: «انگار که همین فردا تو دستمونه.» چند تا سرباز زخمی و ناجور رد میشوند و با برانکارد، مجروحی را جابجا میکنند؛ مسلم است که این یعنی چه؟ یعنی به این بها در چنگمان است و حتی بیشتر از آن! وقتی ژنرال میفرمایند که: «بله، دشمن از این ترسناکتر هم دیدم.» یکهو مسلسلها شلیک میکنند و خاکریز را به توپ میبندند؛ خود ژنرال جا میخورد و باز خاکی میشود (خاکت رو جمع کن! گلی نشی یه وقت!)، پاچهخوار کلا میترسد و مثل موش میچسبید به دیوار، سرهنگ داکس هم کلا یکمی خودشان را خم میکنند و برایشان عادی ست؛ ژنرال جا خورده میخواهند یکجوری قضیه رو جمع کنند: «به راحتی نمیشه بدستس آورد ولی مثل دوران بارداری میمونه.» از مستر داکس جواب میگیرند که: «عجیب نیست قربان؟ شباهتش به بارداری؟» که ژنرال میگوید: «امروز خیلی هوشیاری!» که این کلا یعنی، و یعنی یعنی، خوب خواندی دست ما را! زدی وسط خال سرهنگ! داخل اتاق سرهنگ میشوند و در راه، ژنرال که صورتش و زبانش معلوم نیست، از شب قبل و عملیات دیشب میپرسد: «از توپخانه استفاده کردید؟»، داکس: «بله! 29 زخمی و... » که سرهنگ میفرمایند: «وضعیت اسفباریه!» که یعنی: «سپاهم ترکیده!» و این را گردن خود سربازها میاندازد، مثل کسی که گرانی گوشت را سر مردم میاندازد، آقای پاچهخوار هم با استادی تمام، اظهار ادب میکنند: «غرایز حیوانی و چرا یکجا جمع میشوند؟» انوار خودش نبوده که دو دقیقه قبل مثل موش چسبیدهبود به دیوار و نزدیک قاب و چسبیده به ما بود! ما تو رو میبینیم عمو! راحت باش! چنان این اظهار زیبا ستودنی بود که ژنرال درخواست خروج پاچه را داد (بخاطر حجم زیاد معنویات فضا) تا راحتتر خودش با داکس سرهنگ صحبت کند؛ نگاههای خصمانه داکس و پاچه را دارید؟ خصوصا وقتی که سرهنگ جواب میدهند: «بنظر من که یک غریزه انسانی ست و بین حیوان و انسان، فرق زیاد است... حیوون هم خودتی بیشرف! برو گمشو!» البته آخرش رو خودم اضافه کردم، فرانسویها به دل نمیگیرند! ولی کل این چند دقیقه، سرهنگ و این پاچه الاغ، همدیگر را زیرنظر دارند و زیرلفظی متلک پرت میکنند؛ این تقابل این دو نگاه که نه، کار از اینها گذشته، تفاوت بین یک انسان و یک حیوان است و تفاوت بین... خودتون میدونید دیگه! و سرهنگ و این حیوان، در دادگاه هم مقابل هم اند و به حکم کارد و پنیر، قطبهای مخالف یکدیگر اند، البته اون گوساله اصلا در حد این حرفها نیست، بگذریم.
ژنرال که فتح آنت را به سرهنگ میگوید، سرهنگ چرا جا نمیخورند؟ ما که نفهمیدیم چرا؛ انگار بیشتر از یک عملیات غیرممکن، یک عملیات سخت است، در واقع چنین نیست ولی اینجا رفتار سرهنگ چنین است، واقعا چرا نه خود سرهنگ و نه خود سربازها، اعتراضی چیزی نمیکنند؟ یا بین خودشان شلوغ نمیکنند؟ سرهنگ بجای محال بودن و نشدنی بودن کار، از تعداد تلفات و پشتیبانی میگویند، ژنرال هم چه زیبا تخمین میزند، ایولا! فقط ترکیدن خودش را تخمین نزدهبود! سرهنگ به چه فکر میکنند؟ تنها یک چیز: حداقل نیمی از افرادم کشته خواهندشد. این انسانیت سرهنگ را به تماشاچی میرساند. ژنرال از امید دروغینش و «فرانسه به تو امید دارد» میگوید و داکس، پوزخند میزند. ژنرال میفهمد و دوربین رویش زوم میکند: «حرف خندهداری زدم؟» و کات میشود به سرهنگ: «من که گاو نر نیستم تا با تکان دادن پرچم، حمله کنم...» و ژنرال میپیچاند سمت اهانت به پرچم و اعتمادبهنفس نداشتن فرمانده و بحران میسازد، طرف را در تنگنا میگذارد، مشابه رفتار جورجی با خودش، چرا ژنرال حمایت پرشور داکس را میخواهد؟ اصلا چرا با وجود اینکه محال بودن و اشتباه بودن کار را میداند، انقدر استمرار و پافشاری و خوشخوشان دارد؟ بخاطر جاهطلبی زیادی و اینکه میخواهد، هرطور شده، عملی بشود! حتی اگر زدن خودی و روشن کردن توپخانه باشد! بعد هم که حرف مرخصی و اینها میشود و من نفخمیدم ژنرال تعریفهای صحنه قبلشان الکی بود یا چی؟ یکدفعه انقدر عصبانیت؟ ما هم نفهمیدیم اینجا چه شد که سرهنگ قبول کرد، از اجبار نیست، انگار که هم سرهنگ هم سربازها، بالاخره خودشان راضی میشوند، چرا؟ چرا از ته وجود ناراضی و عصبی نمیشوند؟ اگر مسئله دادگاه و محاکمه نبود فکر نمیکنم به جاییشان هم برمیخورد؛ اینجا هم یکی از جاهای گنگ و حفرهدار داستان است.
پروفسور: بیشتریها از شکل مردن میترسند تا خود مردن.
ایرادات صحنه بالا: فیلم ایراداتی در حرکت دوربین دارد که قبلا گفتیم، همش میچرخد و قدر کات را نمیداند، یکمی گیج کیشود و چپلچلاق! دستوپایش را گم میکند؛ اونقدر سوادمان نمیرسد که بگوییم دقیقا ایراد کجا ست ولی بار و کشش صحنهها، گاهی میشکند اون هم بواسطه چینش غلط نماها و حرکت اشتباه دوربین، مثلا یکی کلا بیرون از کادر صحبت میکند، اون یکی در حال حرف زدن از کادر خارج میشود، که چه؟ تمرکز روی واکنش دیگری؟ بدون کات مگر میشود؟ ولی نکته مهم اینجا این است که راههای افتخار، به شکل کارت پستالی و ظاهری خستگی و درماندگی لشکر را نشان میدهد، با چند تا صورت و یکسری برانکارد و زخمی، صرف وجود یک چیز دلیل بر درست بودنش یا دراماتیک بودنش نیست و این مشکلی ست که سینمای کوبریک، تا آخر درگیر آن است؛ منتها اینجا فیلمنامه و قصه و... در آینده که اصلا از فیلمنامه و قصه خبری نیست (اینه که بده...) و دلیل رفتار خصمانه پاچه و سرهنگ هم (از همون ابتدا) مشخص نمیشود که لازم نیست ولی چنان جدال نفسگیری نمیشودیک طرف خیلی سوسک است.
صحنه بعدی شناسایی گروهان 3 نفره است که خوب نیست؛ برای چی این صحنه وجود دارد و چه کشش دراماتیکی دارد؟ حداکثر کارش رسوا کردن اون فرمانده بزدل و یکمی درآوردن حرص ما، بخاطر فساد و تباهی ست اما این به چه درد میخورد؟ چه دردی را از ما دوا میکند؟ این احساس به آدم دست میدهد که خب صحنه الکی کش آمده، چه مشروب خوردن این، چه ناراحتی اون، چه قضیه قربانی شدن سرباز دوژان که اصلا خوب ساخته نمیشود؛ برای چی نارنجک انداخت؟ از چی ترسید؟ اصلا که صدایی و چیزی نبود! 2 تا منور؟ مگر نمیدانست که هر 10 دقیقه یک منور میزنند؟ یا اصلا چرا نانجک انداخت؟ خب دمت رو بنداز رو کولت و در رو! نارنجکت چیست؟ اصلا چرا این یکی سرباز که ازش متنفر است را نفرستاد؟ یا برای مطمئن شدن از دستگیر لوژان، کاری نکرد؟ اینجا هم کارگردانی یک ایراد کوبریکی دارد و آن، کش دادن الکی موقعیت و دو ساعت تصویر گرفتن از سینهخیز رفتن آدمها ست، به چه درد میخورد؟ این مشکلات فعلا رگههای ضعیفی هستند ولی بعدا در A Space Odyssey و بعد از آن، کل فیلم را میگیرند؛ بعدها در راههای افتخار، صحنه عملیات و فتح تپه آنت را داریم که اولش، 2 ساعت سربازها پشت سر سرهنگ داکس راه میروند و دوربین هم همینطور، وقت نلف میکند، این نمیدونم خلق جنگ است؟ خلق درام است؟ موقعیت است؟ کنش است؟ چیست؟ ما که نفهمیدیم و هیچ تأثیر حسیای هم برایمان ندارد.
نکته در این صحنه این است که، فرمانده قبل از عملیات چندان تروتمیز نیست و خاکی و گلی است؛ صورت گلیاش که بعد از عملیات اتفاقا باید خاکی شود، تروتمیز میشود و زیر نور لامپ، پوستش خیلی روشن است؛ این یعنی چه؟ در کل راههای افتخار آدمهای فاسدی که از بزدلی فرار کردند و پشت جبهههای جنگ قایم شدند، همگی تروتمیز و خیلی شیک و اتوکشیده اند و بدبختهایی که جونشان را گذاشتند کف دستشان، همه خاکی و گلی و کروکثیف اند، چرا؟ این یکجور زیباییشناسی و مؤلفه فیلم است که اتوکشیدههایش بیخاصیت اند و سیاه و خاکیهایش، صاف وسط خط مقدم! حتی داکس هم ابتدا سفیدمفید بودند ولی حین عملیات، بیشتر از هر کس در فیلم، خاکی و گلی شدند؛ این شاید معنای درگیرترین فرد با این عملیات (سرهنگ داکس) را میدهد، کسی که میگوید: «خب منو مجازات کنید! مجازات کردن یک نفر که افسر مسئول است خیلی راحتتر از مجازات کردن بقیه است.» شاید اینجا، داکس هم کنار 3 رزمنده فداکار، دارد عذاب میکشند و دردش، چندان هم کمتر از آنها نیست.
در ورود، فرمانده بزدل از پایینبهبالا (Low-Angle) گرفته میشود و یک نمای عجیب، باابهت و تا حدی افتخارآمیز!، در سمت راستش یک شمع و جاشمعی ست، در چپش، یک بطری نوشیدنی، این چه چینشی ست؟ اصولا اگر شمع مظهر درد است پس اون بطوری مظهری مخدر و عاملی ست که فرمانده، برای تسکین درد به اشتباه سراغش میرود. دوربین دو نفر دیگر، سربازها، لوژان و فیلیپ را خیلی از پایین میگیرد و رفتار این دو، خصوصا فیلیپ، تحقیرآمیز است و پوزخند میزند، یک جا به آرغ زدن فرمانده و جایی دیگر، از دادن جواب طفره میرود؛ فرمانده اینجا بیشتر در موضع ضعف و سستی ست و این میزانسن (بیشتر چینش تا میزانسن) در نهایت باید ختم به دستپاچگی فرمانده و نارنجک انداختن سر دوژان شود، آیا میشود؟ اون هم وقتی که وسطش 2 ساعت پیادهروی داریم؟ قضیه منوّر برای من گنگ است، خصوصا بخاطر اینکه عامل ترس فرمانده است و من نمیدونم چرا، چرا ترسید؟ و چه فرقی بین هر 10 دقیقه و هر 5 دقیقه است؟ مثلا بخاطر ترس و محافظهکاری باید 5 دقیقه یکبار باشد یا واقعا یک حرکت نظامی ست؟ اینها گنگ و نامعلوم است و خوب درنیامدند، خام اند تا حدی.
ترس فرمانده انگار بیشتر از صدای شلیک گلوله و مسلسل است، کلا این ترس کامل ساختهنشده و خیلی باورپذیر نیست؛ او که میرود سرباز وظیفه میرود سراغ لوژان، او را میبیند، این چه نمایی ست از لوژان؟ چرا مثل مترسک و ربات است؟ این چجور نگاهی ست که خیلی چیزها خشک و بیروح است؟ ما که نمیفهمیم، اینجا رگههایی ازش هست و به چشم نمیآید، بعدا اما در اودیسه و درخشش و کوکی، خیلی زیاد میشود و قابلقبول نیست.
صد بار گفتم دیگه که، در گفتگوها و دوئلهای کلامی، دوربین حین میچرخد و حین... کات و... هم که تعطیل است و... اینجا یک دعوایی ست بین فیلیپ و بزدلخان، اینجا اول فیلیپ در تاریکی ست و بزدل زیر نور است، بعد بزدل میرود در تاریکی و اینها، موازی در سایه و نور قرار میگیرند؛ درستش این است که هر کس وارد نور میشود، برتری پیدا میکند و در دعوا موقتا، پیروز میشود، این مثل دعوا و دوئل ابتدایی فیلم بین ژنرال و جورجی جیجی ست که دوربین بینشان کات میشود و چهره و حالت قیافه بهزیگران، تغییر میکند. بعد از این دعوای فیلیپ و بزدلی چه اتفاقی میافتد؟ سرهنگ وارد میشود از تاریکی! سرباز فیلیپ که مرخص میشود، احترام نظامی میکند رو به بزدل جون، نکتهاش چیست؟ اینکه سایه دست فیلیپ کاملا ردی صورت مردک بزدل میافتد، نکته و زیلاییاش این است، مثل سیلی در صورت او میماند، حیف که فقط کوتاه است، یک نما از صورت نمیشد داش استنلی؟
فیلیپ که چک میزند و بیرون میرود؛ سرهنگ جلو میآیند و بطری را در دست میگیرند: «چطور شد که لوژان کشتهشد؟» بزدل: «تقصیر خودش بود، انقدر سرفه کرد که لو رفت.» آخه نامرد! تو پیمانهپیمانه زهرماری میزنی، اون سرفه کرد؟ یک دروغی بگو بخورد! سرهنگ مسلما قضیه را میفهمد (در ادانه به فیلیپ میگوید که من باور میکنم ولی کو شهود؟ و واقعا هم شهودی نیست.) سرهنگ موقع شنیدن دروغ بزدل به او نگاه میکند و پشتش به ما ست، فاصله دوربین در این صحنه یکم کن است و باید دورتر باشد، سرهنگ که دروغ میشنود، عصبانی میشود و با تحکم میگوید: «گزارشت را زودتر به دست من برسون!» و بیرون میرود و بزدلجان میماند، بزدل برمیگردد و با کمی عصبانیت و درماندگی، به بطری نگاه میکند.
یکی از ایرادات صحنه بالا علاوهبر دوربین روی دست و جابجاییهای اشتباه است، بدون کات بودن سینما، فاصله و اندازه نماها است که یا زیادی دور اند (کم) یا زیادی نزدیک اند (بیشتر)، مثل جایی که فیلیپ به ستون تکیه میدهد یا سرهنگ، بطری را در دست میگیرد.
یکم سریع کات میشود به نمایی نزدیک از سرهنگ که عملیات را توضیح میدهد، دوربین از بغل آدمها رد میشود و زاویه مستقیم ندارد، این خوب است؟ بنظر من که نه، یکمی اشتباه هست، مورد دارد، اینجا فقط ترس و درماندگی بزدلخان است که راحب مه و آفتابی بودن هوا (شانس زنده ماندن یا حتی قایم شدن!) میپرسد و این حرفها، بنظرم که صحنه خوبی نیست چون آدمها و سربازها هم اینجا مثل جوب خشک و مترسک اند، هیچ حسی ندارند و این از عیبهای تکرارشونده کوبریک است، بعد از این صحنه صحبتهای یک سربازی را داریم که جالب است، یکم معنایی ست و انگار صحبتهای خود فیلمساز است، بندهخدا جواب هم میگیرد که: «سطح بالا حرف میزنی پروفسور!» عیب این دو صحنه پشت هم و سریع تین است که چرا سربازها چوب خشک اند؟ یعنی واقعا مشکلی با فتح تپه آنت ندارند؟ اون یکی به پروفسور (آقای کوبریک) میگوید که قرار نیست کسی بمیرد، وتقعا چطور ایطو فکر میکند؟ این معلوم نیست در داستان و این هم ضعف قصه است و فیلمنامه، هم کارگرذاتی که نه اضطرابی از این عملیات غیرممکن و ظالمانه میآفریند، نه تشویشی، نه خطری، نه دلهرهای، ترسی، ناراحتیای... هیچی بابا!
چند تا صحنه بعدی بهتر اند؛ تپه آنت را میبینیم، ساکت و آفتابی، تپه البته از دور شبیه یک مکان استراتژیک و جنگی مهم نیست، این عیب است اما ژنرال و رفقا، تروتمیزها، سیفیدمیفیدها، به افتخار فرانسه زهر مینوشند و خوشوبش میکنند، ادای خوب بودن درمیآورند مثبتبازی میکنند، انگار که همه چیز خوب است، من چقدر خوشبختم، همه چیز آرومه، بقول بیسیمچی: «همه چیز آماده است قربان!» و بعد از این، البته قبلش ما پاچهخورا را داریم که افتخار شروع عملیات و زهرماری زدن را میدهد فرمانده، خودش (جورجی) را عقب میکشد، تلویحا: این گوری ست که خودت برای خودت کندی ژنرال! برو توش! بفرما! اینجا آرایش و چیدمان صحنه هم خوب است ولی برای قطبی کردن رابطه دو طرف و تضاد، بهتر بودن موقعیت و مکان ژنرال دور از جبهه و ترمتمیز و لوکستر و اشرافیتر میبود که مخاطب واقعا ببینند: «اینها اینجا تو پستو، اونها اونجا...» آدمها و چند تا سرباز پشت بیسیمچی ولی مثل واقعا چوبخشک اند! این که حرکتی ست؟
کات میشود به خاکریزها و جلوی جبهه، سربازها همه خاکی، همه افسرده، دوربین که جلو میآید، مثل سرکشی ژنرال، سربازها برمیگردند و انگار دنبال حفظ ظاهر اند یا درستش، با آن غریبه اند واین مردان، در این ناکجاآباد، تنها، غریب و بیکس اند. البته معلوم نمیشود نما POV و نگاه شخصی سرهنگ است که دارند سرکشی میکنند ولی روحیه خراب سربازها مشخص است، حالا این چه توجیخی دارد در قبال جمله یکیشان: «هیچکس قرار نیست بمیرد پروفسور!» واقعا چطور این دو تا رفتار در یک اقلیم میگنجند؟
جاهطلبی ژنرال انقدری بورس نیست که حالا حرکت به توپ بستنش منطقی باشد، از طرفی مگر انجام شد این کار؟ وقتی نشده پس چطور بخاطرش خلع میشود؟ این توپخانه تصلا کجا رو میزد که آلمانها اینطوزی پدر ما رو درآوردند؟ سر صحنه عملیات خیلی چیزها خوب نیست و بیشتر ایرادات هم نه تکنیکی که قصهای و دراماتیکی اند.
سرهنگ داکس: شیری قرمزتر از این ندیدیم.
جلسه (ناجلسه) 3 نفره سرهنگ داکس، جورجی و ژنرال برگزار میشود؛ اینجا نگاهها و حرکات تا حدی دقیق است؛ دوربین ژنرال را تکنفره و سرهنگ و جورجی را، دونفره میگیرد، این یعنی احتمالا جورجی با داکس است و زیاد علیه او نیست، چرا؟ چطور شامهاش میکشد؟ بالاخره عوضیها زرنگیهای خودشون رو دارند اما بعدها هم با حمایت همین جورجی کثافت، ژنرال خلع میشود و داکس میتواند که جای او را بگیرد؛ ژنرال و داکس ابتدا با هم سرشاخ میشوند، ژنرال حملههایی میکند و داکس جواب میدهد، جورجی فقط پرسان که نه، یکمی از دور و زرنگانه نگاه میکند و قیافه بامزه خودش را میگیرد، دعوا که بالا میگیرد، جورجی یکمی وضع رو تعدیل میکند و از سرهنگ حمایت میکند، در اینجا ست شاید که سرهنگ گول او را میخورد و فکر میکند واقعا آدم خوبی ست و قضیه دستور شلیک نیروهای توپخانه به خودی را به او میگوید. جورج اول از سرهنگ حمایت میکند، بعد که ژنرال ادامه میدهد، او را به پخمگی و بیرگی، آرامش، دعوت میکند، در نهایت که ژنرال دستبردار نیست، یک نمایی داریم از جورج با داکس که میگوید: «این حرف مته و تو مختاری که اونو بپذیری یا نپذیری پل.» بعد از این حرف، دوربین کات میشود به سرهنگ که آرامتر میشود و تو خودش میرود: «باور کن که دوست دارم بپذیرم...» این یعنی چی؟ یعنی اینکه رئیس کیه و من دستور میدهم! حرف اضافه نزن! بعدش دوباره ژنرال با داکس وارد دعوا میشود و کار که بالا میگیرد، داکس دفاع و قانع کردن ژنرال را ول میکند و یک نیمنگاهی به امیدش، جورجی، میاندازد؛ ژنرال شروع میکند دوباره حمله کردن و: «سگ اند و... باید مجازات شوند!» که شرافت داکس میگوید: «چطوره منو مجازات کنید؟» این حرف اتفاقا به مذاق ژنرال خوش میآید و آماده پذیذش است که جورجی وارد میشود، این مسئله را رد میکند، شاید برای او ژنرال یک مهره سوخته است و میخواهد، روی داکس حساب باز کند؛ فکرش هم این است که دلیل کارهای داکس، زمین زدن ژنرال است نه نجات سربازها! این از ذهن شوم و پلیدش میآید، کافر همه را...، اینجا نمیگذارد ژنرال داکس را اعدام کند (البته آخرش لحنش تحکمی میشود، همیشه چنین میشود)، در ادامه از ژنرال تخفیف میخواهد و ژنرال قبول نمیکند: «من حرف 100تا رو میزدم و...» و یکدفعه اون روی سگ جورجی بالا میآید، نمایی تکنفره و نزدیک از او داریم و حالات چهرهاش بخوبی مشخص است: «نمیخوام انقدر راجبش چونه بزنیم، باید هر چه سریعتر این مسئله حل بشه.» که ژنرال بشدت جا میخورد و دوباره تو خودش میرود: «شاید من فقط میخواستم که قانون رو...» در واقع میگوید: «باشه، فهمیدم رئیس...» این تیکه آخر، ما نماهای تکنفره و نزدیک از ژنرال و جورجی داریم و سرهنگ، اینجا نیست. در ادامه ژنرال کوتاه میآید و یک نگاهی به داکس میاندازد، داکس هم پایین را نگاه میکند، رفتار این توهیتٱمیز است، مگر تقصیر داکس هست؟ رفتار او شرافتمندانه است، شرمنده ژنرال؟ اینجا البته دوبله اثر نه ولی مشکل ما در همه فیلمها بیشتر ترجمه و متن اثر است تا دوبله. در نهایت ژنرال دوباره قیافه غرورآمیرش را به خودش میگیرد (همیشه بعد از عتاب جورج چنین است)، تخفیفی سوری میدهد، بقول خودش: «آخرین پیشنهاد» و جورجی هم با درخواست بهترین وکیل جنایی کشور موافقت میکند، ژنرال نمیخواهد ولی جیجی میخواهد، چرا؟ چون میخواهد داکس را به جان ژنرال بیندازد و آبروی او را ببرد؛ فکر کنید چقدر خوشحال شد وقتی که ماجرای توپخانه را شنید.
صحنه بالا تقریبا کارگردانی خوبی دارد؛ هر چند جای دوربین و نماها میتوانست بهتر باشد و بالاخره، کارگردانی همچین الکی هم نیست!...
نماهای بعدی، خروج سرهنگ و ژنرال از اتاق اند؛ خروج اولین نفر که سرهنگ باشد زیاد مهم نیست و حداکثر کارش این است که نشان میدهد: سرهنگ چقدر مسرّ است و آماده دفاع است. نماهای بعدی اما به ژنرال و جی اختصاص دارند؛ اولینش که مهمترین است: سروان و رئیس توپخانه سراغ ژنرال میآید چون ژنرال او را بازخواست کردهبود که تنبیهاش کند و خودش را تسلیم کند، حتی به دادگاه بسپرد! اما حالا چه شد؟ ژنرال چون جیجی کنارش است نمیتواند کاری بکند: «بله، بخاطر تجهیزات نظامی میخواستم باهات صحبت کنم ولی الآن وقت ندارم.» جورجی که نمیفهمد و ژنرال لاپوشانی میکند ولی این خیلی مهم است، چرا؟ مسلم است! اتفاقی که در آینده برای ژنرال میافتد و این نقطه ضعف ژنرال را سعی میکند به تماشاچی بگوید؛ میگم سعی میکند چون ممکن است تماشاچی متوجه این موضوع نشود (ما که نشدیم) و کار برایش درنیاید. در ادامه و در انتهای صحبتهای این دو نفر (ژنرال و G)، بحث رو G شروع میکند! از روحیه ضعیف فرمانده داکس میگوید تا ژنرال صحبت خلع مقام را مطرح کند و بیفتد به جان داکس، این کار را میکند تا این دو به جان هم بیفتند و در ادامه هم، ژنرال سراغ توبیخ سرهنگ برود؛ این اتفاقات به درستی نمیافتند در واقع، چنان کامل و تمام ساخته نمیشوند، یکی از علتهایش شیوه روایت و قصهگویی کارگرذان است که به چنین ریزهکاریهایی، فرصت مکث و درنگ نمیدهد و همین! چیزی به ذهنم نمیآید، به کات و مکث و تأکیید نیاز است که ما نداریم و همه چیز انقدر سریع دنبال میشود که مجالی برای کشف این رازها نیست، در واقع رازی نیست، باید همان اول فیلم به روشنی اینها را برای ما بگوید.
دو تا صحنه بعدی مهم که آخرینهای نیمه اول اند: صحنه بازگو کردن ماجرا توسط سرهنگ برای 3 فرمانده خلوضع و 3 سرباز بیچاره. نکته در صحنه اول (سرهنگ و فرماندهها) این است که حرکت دوربینش خوب نیست، جای اون 3 عوضی هم خوب نیست، ریزهکاریاش کجل ست؟ اینکه در دوبله استاد معلوم نیست ولی در چهره استاد بازیگر (آقای کرک داگلاس) افسوس و گرفتگی مشخص است، ناراحت است و این همه در حرکاتش هست، هم رفتارش و هم گفتارش؛ آخرین حرکت سرهنگ در اینجا این است که در پایان عرایض، عبارت: «بخاطر ترس و بزدلی در برابر دشمن!» را میگویند و این خط را در حالی میفرمایند که، صاف روبروی فرمانده بیلیاقت گردان 3 (خوابآلو قاتل) ایستاده اند و تو صورت کثیفش، نگاه میکنند.
در صحنه بعدی توضیحات و عرایض 3 مظلوم قربانی را داریم که همه کاملا باورپذیر و درست میگویند و به ما اثبات میکنند که: «کاملا بیگناه اند.» و حتی انتخابهای درستی هم نیستند، بین بد و افتضاح، افتضاح اند! این خیلی ظلم است! خصوصا وقتی فیلیپ (نفر اول، همراه لوژان) به سرهنگ ماجرای مرگ لوژان را میگوید، با اینکه انتظار تدارد ولی سرهنگ به او میگوید: «حرفت رو باور میکنم.» چرا؟ چون قبلا گفتیم که مرتیکه بزدل همه چیز را لو داده، گزارش الکی و تعاریف اشتباهش: «از بس سرفه کرد لو رفت.» در حالیکه تو اتاق خودش الکل بود و لوژان و سرفه؟ سرهنگ هم این بطری را دید؛ از سکنات طرف هم معلوم هست و همین بیاراده، گند زد تو کل عملیات! شاید اگر فرمانده شجاعی در میدان بود، گردان 3 هم راهی میشد و وضع اینگونه نمیشد، هر چند این ربطی به عجایب هشتگانه این عملیات ندارد ولی بالاخره عنق فاجعه او را که میرساند، تنبیه سرهنگ برای او (سرپرستی جوخه اعدام) هم به اندازه کافی دل ما را خنک نکرد ولی چه میشود کرد؟ مختصات فیلم با مجازات سختتر جور در نمیآید.
تفاوت صحنه دوم با اول، بگزازید اول شباهتها را بگویم: جای دوربین نادرست، نادرستتر از آن، حرکت چرخشی دوربین. تفاوتها اما اینجا سرهنگ مصمم است، روحیه جنگندگی و مبارزه دارد و مثل صحنه قبلی، افسرده و سرخورده نیست بلکه به نجات این 3 نفر با یک دفاع جانانه، اعتقاد دارد. حیف که با... (همونی که میدانید) نه پروندهای تشکیل میشود، بقول ناقاضی: «وقتگیر است.» و نه اعاده و دادرسی و شهودی و چیزی، سرهنگ شکست نمیخورد بلکه بهشان اجازه نمیدهند دادگاه بزرگ را، مثل اتاق کوچکشان، تمیز نگه دارند؛ البته اول باید تمیزش کرد. سرهنگ خودش و 3 قربانی را برای دادگاه آماده میکند، 3 نفری که باهاشان طرف ایم، بشدت شخصیتهای درست و بجایی اند و کاملا باورپذیر و ملموس اند، راههای افتخار حالا آماده یک دادگاه افتخارآمیز است!
تا اینجا بزور و با وصلهپینه، نیمه اول فیلم و تا پیش از دادگاه را رفتیم؛ برای جان تنبلمان دعا کنید تا از پس نیمه دوم و افتخار نقد راههای افتخار، بربیاییم؛ آمین! یا رب العالمین! خدانگهدار تان! خیلی زود دوباره خراب میشوم سرتان!
ادامه کار
مطلبی دیگر از این انتشارات
افتخارهای یک راه... | نقد فیلم راههای افتخار (Paths of Glory) قسمت دوم - استنلی کوبریک
مطلبی دیگر از این انتشارات
انبار سگی | نقد فیلم سگهای انباری (Reservoir Dogs) - کوئنتین تارانتینو
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلامی چو بوی خوش آشنایی | یادداشتی بر فیلم موقعیت مهدی - هادی حجازیفر