«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
افتخارهای یک راه... | نقد فیلم راههای افتخار (Paths of Glory) قسمت دوم - استنلی کوبریک
قسمت اول و نیمه ابتدایی راههای افتخار، در این قسمت شرح داده شدهاند.
پیش از هر چیز هم میتواند از نقد یکی از اساتید جوان بهره ببرید؛ آقای حامد حمیدی.
صحنه بعدی پیشروی ما، صحنه دادگاه است؛ اولین چیزی که اینجا خودنمایی میکند، محیط دادگاه است.
در صحنههای بعدی رژه سربازها و جایگیری طرفها را داریم؛ سربازها وسط مینشینند، در یک طرفشان سرهنگ داکس و در طرف دیگرشان، ژنرال میرو و جورج و پاچه هستند.
نگاه سرهنگ داکس در این نما، مأیوسانه و ناراحت است؛ بخاطر اینکه اصل دادگاه مشکل دارد و حتی محاکمه این سربازها، جرم است. در ادامه و الآن هم میبینیم که دادگاه بگونهای نادادگاه هست که هیچگونه دفاعی را، برنمیتابد.
گفتم جورجی؟ دقت کنید که جورجی اینجا نیست! یعنی امالفساد همه این ماجرا که ژنرال میرو را خام کرد، خودش در دادگاه نیست؛ جایش هم کنار ژنرال خالی ست!
در نماهای بعدی، وقتی سربازها به جایگاه میآیند؛ همه یک نگاهی به سرهنگ داکس میکنند و دلشان قرص میشود. هر وقت هم از دست دادستان پاچه خلاص میشوند و سرهنگ سؤال میکنند، خیالشان راحت میشود و به آزادی امیدوار میشوند؛ این از لبخند و تبسم نگاهشان معلوم است.
وقتی دادستان پاچه ناکارش را شروع میکند، دوربین او را از پشت هیئت دادگاه و قاضی میگیرد؛ یعنی که دادگاه طرف او است و به صحبتهای او گوش میدهد، پشت همگی هم به سربازها و 3 متهم است.
قبلا هم وقتی سربازها به جایگاه میآمدند، نگاهشان به سمت سرهنگ میبود و سرهنگ جلوی قاب و به شکل تیره و ناظر، شاهد و حامی، قرار داشتند.
وقتی سرهنگ صحبت میکنند اما، یا تکنفره اند و تنها، یا در آخر کار که کاملا از دادگاه و ارتش (بجز جورجی) ناامید میشوند، با سربازها و 3 محکومین اند و آنها، شاهد و حامی سرهنگ اند.
در نمایی اما، وقتی سرهنگ برای بار آخر بلند میشوند، در جلوی قاب، سر تفنگی معلوم است که علامت زور است.
در این بین وقتی سربازها محاکمه میشوند، دوربین بهشان نزدیک است و ما دادگاه را نمیبینیم (چون وجود ندارد) و پشت محکوم را میبینیم که پشتش هم، سربازها و همرزمهایش هستند. این یعنی کل این سربازها و پیادههای ارتش، در مقابل این سیستم اند و دارد بهشان، ظلم میشود.
در تمام این مدت اما، دو نما از ژنرال میرو داریم که در هر دو، ازخودراضی و خوشحال است، از اینکه همه چیز بخوبی پیش میرود و جوری رفتار میکند که انگار همه چیز درست است و از سر افتخار و بزرگواری ما اینها را محکوم میکنیم. در پایان فیلم هم میگویند: «منی که بیتقصیرترین آدم تو این ماجرا بودم! یادت باشه که به یک سرباز خنجر زدی...»
هیئت نامنصفه و نادادگاه اما همیشه گوششان به پاچه است و نگاههاشان حاکی از این است که: «خب باشه، تموم شد؟ آهان شنیدیم، حالا جمع کنید بریم؛ باشه، باشه...» حالت منفعل و بیتفاوتی دارند و انگار که، عروسک خیمهشببازی اند. زیر دست امر و فرمان اند و چیزی برایشان مهم نیست، فقط میگذارنند؛ این روزمرگی و انفعالی دادگاه و موضع آنها که بالأخره پس ذهنشان چیست، باید بخوبی نمایش داده میشد که نشد.
گویاترین نما برای این صحنه، پاچه است که محکوم میکند، دادگاه گوش میدهد، میرو راضی است و سرهنگ، تنها و تحت فشار، در ادامه هم سرهنگ خونشان به جوش میآید و نطق قرایی میکنند؛ اینجا دیگر تنها نیستند بلکه، سربازها پشتشان هستند، اما باز این نطق قرا و عدالتخواهی هم، نمیرود در سنگ!
کوتاه به سمت گردان 701 میرویم و سربازها و اعضای گردان اینجا، خیلی خشک و کامپیوتری اند و کاملا بیاحساس و بیروح؛ این از ایراد کوبریکیاش که نزد تماشاچی حس نمیسازد، نه اجبار سربازها، نه ناراحتی، نه سردرگمی فقط ستوان فرماندهشان را کمی درمانده نشان میدهد ولی ایشان هم، پشت اون نقاب انجام وظیفه و فرماندهی، عدالتشان گم میشود.
در زندان اما فیلیپ مشغول فکر کردن است، سرباز شجاع عصبانی ست و اون یکی، خیلی آرام و ریلکس است. این 3 واکنش بنظر عقیده فیلمساز است که آدمها 3 دسته اند تو این شرایط: یا تو فکر اند، یا بیخیال اند یا عصبانی اند. این شرایط بعدا به شرایط کل کشور و کل فضای جنگ تعمیم میشود؛ مردم در کشور جنگزده یا با می و شراب و خوشگذرانی مشغول اند، چنان که سربازها در آخر فیلم بودند، یا کلا بیخیال اند و مشغول هر چی اند که دم دستشان بیاید، یا تو فکر اند و به فکر یک راه چاره اند.
در این بین اما سربازی که از همه بیخیالتر است، زودتر میشکند و به گریه میافتد، زودتر از همه پیش کشیش میرود و بیشتر از همه، دعا میخواند.
سربازی که فیلیپ باشد، تا آخر مشغول فکر فرار و چاره است ولی وقتی میبیند که موفق نمیشود، عمیقا ناامید میشود و به زمین میافتد؛ اینجا اما تصمیم میگیرند که بلند شوند و "مثل یک مرد" بمیرند.
نفر سوم اما عصبانی ست و او هم موقع شکست، به مخدر پناه میبرد؛ به کلیسا نمیرود و دعا نمیکند، از دست کشیش و مذهب هم عصبانی ست، «درخواستت محترمانه رد میشود!»، او در واقع هیچوقت آرام نمییابد تا بالاخره مجبور میشوند که سرش را بشکنند و بیهوشش کنند.
این درد است که در دستان من است! در واقع از شر مصیبت، بهترین عملکرد تلاش برای چاره است، ناامید میشویم و سپس، "مثل یک مرد" میمیریم. راه دیگری هم التماس است که اگر به دعا ختم نشود، باید تا انتها ضجه و مویه بزنیم، راه سوم اما پناه بردن به خوشگذرانی و درگیری و سرگرمی ست تا اینطور خودمان را خالی کنیم، مخدر، اینطور است که عزیزی میگوید: «اینکه دست منه درده!»
در واقع او که در فکر چاره است، ناامید میشود و مثل مرد میمیرد، دیگری بنظر فیلمساز، با ترس میمیرد، آخری هم، از شدت خوشگذرانی و مشغولی، خودشان هم نمیفهمند که کی میمیرند و کی بلایی سرشان میآید؛ اینجا بیشتر از مردن، بلا و مصیبت است که مهم است.
در دومین صحنه بعد، سرهنگ بزدل را میاندازد تو مخمصه و مسئول جوخه اعدام میشود؛ نکته این صحنه، نورپردازی ست. در فیلم روشنایی و سفیدی، نماینده تاریکی ست و این تضاد، از دل قصه میآید. ارتش شکوهمند و سفید فرانسه، باطنی سیاه دارد؛ روی و صورتش سفید است و نور روشن بهش میتابد، تروتمیز است ولی باطن و کردار و رفتارش، سیاه و کثیف است. سربازهای بیچاره، روی و صورتشان خاکی و گلی ست ولی دل و رفتارشان سفید است. دادگاه فیلم هم محیطی کاملا روشن و سفید دارد، خاکزیز و جبهه جنگ اما، دشت است و سیاه و گلی؛ هر جا روی کسی سفید است، دلش سیاه است و برعکس، هر کجا رویش سیاه است، دلش سپید است، این اما استثنائات و موارد نقض هم دارد.
سایه سرگروه ترسو از خودش بزرگتر و مخوفتر است؛ سایه سرهنگ اما، در پشتش هماندازه و همقد است و احساسی از سیاهی یا پلیدی نمیدهد.
در این قاب، که جابجایی و تراکی ست در مهمانی، بعد از دادگاه و بعد از واکنشهای (کنش درستتر است) سربازان، ما ژنرال میرو رو هم در انتها داریم که مشغول خوشگذرانی ست، کسی اما جورج را صدا میکند تا به دفتر بیاید.
سرهنگ داکس با او خوشوبش میکند و نظر مثبتی بهش دارد؛ هنوز نمیداند که او (جورج) «پیرمرد فاسد رذلی ست!».
اینجا در واقع جورج از نیت پشت عملیات میگوید (روزنامه و... بستن در دهن...) و سرهنگ با کمی تعجب و کنجکاوی، متوجه میشوند: «آیا حرفهایی رو که میزنید باور دارید قربان؟» این را سرهنگ میگوید اما جورج طفره میرود: «مهمانانم را زیاد منتظر گذاشتم!» حرفهای جورجک در واقع سفسطهها و فلسفهبافیهای پوچ و احمقانه سیستم پشت جنگ و سیستم پشت بعضی مدیریتها و حکومتها ست، تقریبا همهشون، یک مشت خزعبل، بیمعنی و بیمحتوا، همه دروغین!
در اینجا هم دوربین سرهنگ را تکنفره میگیرد، در همه جا اکثرا چنین است، و جورجک را با نمایی باز و تخت میگیرد که پشتش معلوم است و فضا مال او ست؛ در واقع "اینجی واس او ست!"
وقتی سرهنگ دارند راجب نامهها و شهود توضیح میدهند، جورجک زیرکانه نگاه میکند و میخواهد که از آب گلآلود ماهی بگیرد؛ اینکه چرا پشت ژنرال را خالی میکند و... زیاد معلوم نیست، فقط میشود حدس زد کنار زدن یک مهره سوخته و آدمی ست که کارش را کرده و نیازی بهش نیست و جایگزینی یک آدم حرفهای و زرنگ مثل خودش. در واقع "کافر همه را به کیش خود پندارد" پیرمرد رذل نفرتانگیز.
اینجا هم مسئولان جوخه اعدام از نور به تاریکی (زندان) میآیند، با برانکارد و سایر مسائل و برانکارد، در نمای قبلی و بیرون زندان، به چشم میآید.
غذای شاهانهای که ژنرال میرو فرستاده، بنظر خورده میشود. در برابر اون غدا اما فیلیپ، درخواست آب میکند که جالب است! در ادامه ولی از آب نمیخورد و به زمین میافتد، آب را هم پس میدهد، چرا؟ بنده نمیدانم و سر در نمیآورم ولی بنظر دلیل دارد. اینجا ست که ستوان به فیلیپ میگوید: «قوی باش مرد!» که بعد از این هم واقعا بپا میخیزند و قوی میشوند.
صحنه اعدام اما مثل دادگاه، وسطش مسلخ بیگناهان است و جای قاضی و چوبه دار، سمت راستش سرهنگ است و سمت چپش، ژنرال میرو، این دقیقا عین دادگاه است و دوربین هم، یک نمایی از گوشه و پایین دارد که هم در دادگاه هست و هنگام نشستن متهمان، هم در جوخه و هنگام بستن مظلومان.
نماهای نزدیک زیادی هم اما، از فرمانده داکس است که تکوتنها اند، پشتشان مات و محو است و این به نمایش تنهایی کمک میکند؛ نگاهشان هم مأیوس و سراسر افسوس است، منتها پشت نقاب محکم نظامی.
در جایی هم اما کنشگر و معترض هستند و این در جایی ست که احتمالا به ژنرال و دسته سمت چپ نگاه میکنند.
در هنگام ورود سربازها، اول نماهایی از ژنرال و جورج داریم که جورج دارد از ژنرال جدا میشود و انگار، این نماها، نگاههای 3 سرباز به سمت چپشان است که آنها را محکوم، رها کردهاند و اعتنایی ندارند. جورج البته دارد به محکومین سلام میکند و دورویی میکند و این، توجه ژنرال را جلب میکند.
قبل از اون اما گولخوردگی و انفعال خبرنگاران است که آنها هم سمت چپ و پشت میرو و جورج اند (نه داکس)
ولی وقتی سربازها از سمت سرهنگ میگذرند، نگاههاشان با هم یکی میشود و سرهنگ، جای یأس و درماندگی، احساس مقاومت و ایستادگی به آنها میدهند؛ نگاه سرهنگ اما سربازها را دنبال هم میکند و دوربین به آن حرکت میکند.
در نماهای بعدی، مسئول جوخه اعدام درخواست چشمبند میکند، به اولی که میرسد میبیند بیهوش است و قبلا او را زدند! چشنی در کار نیست! اصلا چیزی نمیگوید و میرود سراغ دومی و میبنند، به فیلیپ که میرسد معذرتخواهی میکند و فیلیپ، معذرتخواهی را قبول میکند، "مثل یک مرد"، ولی چشمبند را نه، "مثل یک مرد"، اینجا فیلم به ما میگویید این بزدلخان هم بیچاره است و درمانده؛ مقصر اصلی نیست ولی فیلم بیچارگی و درماندگی او را آیا بخوبی نشان میدهد؟
فیلم یک ایراد دیگر هم دارد و آن نمایش واکنشهای سربازان است که یا شعاری ست، یا کاریکاتوری و 3 سرباز مظلوم هم، شخصیت نیستند بلکه بیشتر تیپ و حالت اند، جان نمیگیرند مگر از سوی فیلمنامه.
نفر وسط، موقع مرگ زانو زدهاند؛ در برابر کی؟
صحنه بعدی بلافاصله میآید: صحبتهای ژنرال و جورج که: «بهبه! چه کردیم! اصلا گل کاشتیم!». تا اخر فیلم معلوم نمیشود که ژنرال آیا واقعا قبول کردهاند که همه چیز الکی ست؟ اگر نه پس چطور انقدر محکم و جدی، همیشه از بزدلی سربازها و قانون و غیره صحبت میکنند؟ انگار که واقعا کار درست و صحیحی کردهاند؛ این معلوم نیست که به عمد دروغین است یا ژنرال این دروغ را ناخواسته به خودش باورانده. جورج اما از تروتمیر بودن کار میگوید، نه خانی رفته نه خانی اومده، من به هدفم رسیدم، مشکلی پیش نیامد که سرهنگ وارد میشوند.
سرهنگ شاهد دعوای جورج و میرو اند، جورج با سرهنگ است و علیه میرو (ژنرال) تا پشتش را خالی کند و زمینش بزند؛ در اینجا میبینیم که جورجک با لبخند حمله میکند و ژنرال، با غرور دفاع میکند: «اونی که بهش خنجر زدی یک سرباز بود...» ژنرال در فیام شخصیت متضاد و پیچیدهای است که بخوبی درک نمیشود و کار فیلم با او، ناتمام است.
از اونجایی که سرهنگ از نیت جورج باخبر میشود، همراه ژنرال بلند میشود؛ در واقع حالا میفهمند که: «پیرمرد رذل کثیفی هستی!» در ادامه اما با دقت جورج را نگاه میکنند تا حواسشان به نیت شومش باشد.
نمای بعدی وقتی ست که تکنفره صورت سرهنگ را داریم، پرسان و حیران، در پی کشف جورج که کشف هم کرده.
نمای بعدی اما وقتی ست که جورج قارقار میکند و سرهنگ، خونشان به جوش آمده و او را له میکنند: «ببخشید که صادق نیستم تا بهتون بگویم چه پیرمرد کثیف و حالبههمزنی هستید!»
در ادامه اما جورجی مینشیند و با لبخند حمله میکند، مثل ژنرال میخواهد او را خام کند که: «واقعا نمیفهمید؟ متأسفم».
خداحافظی سرهنگ با جورجی (پیرمرد رذل و فاسد) که تمام میشود، به سمت در یگان فرماندهی میروند ولی در را باز نکرده، میبندند. سرهنگ از فرماندهی و کل سیستم ارتش فرانسه ناامید شدند و بعید هم نیست، اگر استعفا بدهند. این ناامیدی به حدی از بیزاری رسیده، به حدی که تو صورت ارشدشان نگاه میکنند و میگویند: «معذرت میخوام که نمیتونم صادقانه بهتون بگم که چه پیرمرد پست و فاسدی هستید!»
اما توجهشان به سمت محل سربازها و خوشگذرانی اونها جلب میشود، سربازها اول خیلی خوشگذران و تا حدی، فاسق و ناقلا اند، بعد اما روزهای دیگری را به یاد میآورند، ناراحت میشوند و گریه میکنند و با خواننده، همصدا میشوند. این صحنه از رویه ظاهری سربازها در جنگ شروع میکند، رویهای که حتی میتواند جنایت کند، و به این سمت میرسد، به باطن و درون آنها؛ به خلاء و جای خالیای که در قلبشان است.
در ادامه هم نمایی داریم که بازیگرش، شبیه کارگردان فیلم اند:
سرهنگ بعد از تماشای این صحنه، نظرشان عوض میشود و دوباره به جنگ برمیگردند، چرا، چطور و چگونه؟ خیلی گویا نیست؛ نه تغییر رویه سربازها، نه تغییر رویه سرهنگ، چیزی که آواز به یاد سربازها میآورد شاید روزها و زمانی ست، غیر از این جنگ و غیر از این تباهی، سربازها به نوعی دلشان وا میشود، تخلیه و آرام میشوند، به خودشان میآیند. سرهنگ هم با مشاهده این منظره روحیه میگیرد و انگار، بخاطر این سربازها، دوباره به جنگ و یگان فرماندهی، برمیگردد.
منتها با افتخار و غرور، مصمم و جدی، مثل دادگاه و مثل جاهای دیگر، که حقی از کسی زائل شده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگیها، از یک گوشهای | نقد فیلم مغازه گوشه خیابان (Shop Around The Corner) - 1940
مطلبی دیگر از این انتشارات
پنجره رو به حیات! | نقد فیلم پنجره پشتی (Rear Window) - آلفرد هیچکاک
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی فریاد، بسیاری نجوا | نقد فیلم فریادها و نجواها - اینگمار برگمن