زندگی‌ها، از یک گوشه‌ای | نقد فیلم مغازه گوشه خیابان (Shop Around The Corner) - 1940


نقد یکی از اساتید جوان، منتها ناقص! متأسفانه.

نه مغازه‌اش زیاد مهم است، نه اروپایش، لهستانش، بوداپستش، نه زیاد گوشه خیابان بودنش؛ از نظر مکانی و ظاهری، فیلم فقط در یک مغازه است و یک گوشه‌ای از خیابان، فقط دو جا، یک بیمارستان می‌روند که آن هم گوشه‌ای ست، یک رستورانی که اون هم گوشه‌ای ست.

مغازه گوشه خیابان، Shop Around The Corner، با یک جای کوچک شروع می‌کند، ولی کل دنیای اروپا و کل غرب و کل شرق و کل جهان را، کل انسان‌ها را، به هم پیوند می‌زند. مغازه گوشه خیابان، از یک مغازه کل دنیا را اداره می‌کند، و احیانا، بر دلها حکومت می‌کند.

سلام پِپی! مدیر حمل و نقل!
سلام پِپی! مدیر حمل و نقل!

با پِپی وارد مغازه می‌شویم؛ آشنایی اولیه ما با تمامی افراد و شخصیت‌ها، همینجا شکل می‌گیرد و همینجا، 90% راه را می‌پیمایند.

از اول زبلی پِپی مشخص است:

زیبایی کار، نجابت و پاکدامنی آقای پیروویچ است:

بعد جمع همه جمع می‌شود، اتحاد بین آدم‌ها، حتی پِپی هم حضور دارد؛ این اتحاد در ادامه با اومدن واداش، شکل دیگری می‌یابد:

آقای واداش، مستر واداش، تافته نحس شوم جدابافته‌ای هستند؛ جدا وارد می‌شوند و جدا قرار می‌گیرند، پاچه‌خوار و نمک‌به‌حرام و موذی اند، دوبه‌هم‌زن اند، Double Cross Two Face! دوروی دوچهره متظاهر دوروغگو... شما هم دو تا فحش بدید.

ناهمگونی و جدا بودن این دو ساحت، اینجا مشخص است؛ برگ دیگری ساحت نحس و لجن مستر واداش، دوبه‌هم‌زنی و نجاستش است:

ببند حلقو باو!
ببند حلقو باو!

واکنش 5 نفر دیگر اما، اتحاد و یکدستگی، همدلی، همزیستی و مقاومت آنها، در برابر این نحس است:

آقا پیروویچ بسیار مظلوم و مأخوذبه‌حیا اند، وقتی ازشان تعریف می‌شود، هم ذاتا خوشحال می‌شوند هم، فروتن و بانجابت اند:

اما آقای ماتوچک چندان اعتنایی ندارند و رفتار نادرستی، نسبت به آقا پیروویچ دارند: «ببخشید چند باری به اسم کوچیک صدات زدم، منظوری نداشتم.»

وقتی آقای ماتوچک هم جوش شیرین می‌خواهند، خیلی جالب است؛ هم آقای کرالیک می‌خواهند، آلفرد، هم آقای ماتوچک. این به من می‌گوید: «مشتی در دهان واداش که زیادی صحبت می‌کرد.» اما، یک حالت قرابت و نزدیکی‌ای هم، بین آلفرد و ماتوچک، ایجاد می‌کند؛ بین کارگر و کارفرما.

ای پاچه‌خوار! وارد مغازه می‌شویم.


آشنایی اولیه ما با عاشقانه خانم و آقا، کرالیک و کلارا؛ با همین صحنه کوچک، این رابطه گ این قضیه، در ذهن ما حک و ماندگار می‌شود. جا می‌افتد.

هنر چنین فیلم‌هایی همین است؛ جریان سیال قوی و مستحکمی که همه اجزایش و همه کیزش، درهم‌تنیده و منسجم و یکی ست، کوچکترین فعلش، کوترین حرکتش، معنا و جریانی دارد و با مخاطب، بازی می‌کند.

یک جایشان خوب نیست، همه جایشان خوب است!

جالب است که آقای کرالیک، نمی‌توانند دانشنامه بخرند.

ادامه کار اما، گره و درگیری بین کرالیک، و آقای ماتوچک است. اینجا هم نقطه‌نظرهای کرالیک ساخته می‌شوند، هم غرور آسیب‌دیده آقای ماتوچک، مردی که همسرش بهش خیانت می‌کند، خب آسیب می‌بیند! ورود کلارا هم، آغاز اختلاف ظاهری و بگومگوهای کرالیک و کلارا اند؛ خوانش اولیه هر دو از هر چیز، متفاوت است، اما، در عمق وجودشان، همگرا و یکی اند.

عشق یعنی یک روح، در دو بدن.

اختلاف نظرهای آقای ماتوچک و کرالیک، آدم‌هایی مثل واداش، اینجا پاچه‌خواری می‌کنند و، بز اخوش اند. عده‌ای مثل خانم نواتنی، جانب احتیاط را رعایت می‌کنند و ملاحظه‌گر اند، یکی هم مثل آقای پروویچ، از زیر بار این بار سنگین، در می‌رود!

اختلافاتی که بین آقای ماتوچک و کرالیک هست؛ در اینجا آقای ماتوچک می‌دانند که خانم‌شان چکار کرده‌اند و انگشت اتهام‌شان، به یمت کرالیک است. بعد از این اختلافات لفظی و درگیری جرئی، کا به روزی می‌رسیم که، کلارا استخدام شده، و رفتار آقا ماتوچک با کرالیک، سرد است.

در اینجا مخاطب که ما باشیم، علت سردی را فقط می‌توانیم این اختلافات در نظر بگیریم، اما باز همه چیز مبهم و سؤال‌برانگیز است. گره‌ای در داستان ایجاد می‌شود که خیلی‌ها را درگیر می‌کند.

آقای ماتوچک بدنبال موافقت کرالیک و، رفع سوءظن از او هستند‌؛ اما همانطور که خودشان می‌گویند: «ذهنم مسموم شده بود.»،این اختلاف نظرها را، حمل بر خیانت می‌کنند.

عجب صحنه‌ای! در حالی که حالت تضرع و عجزولابه دارند، اما تا به غرورشان بر بخورد، واکنش‌های شدیدی نشان می‌دهند.

خانم نواک که وارد می‌شوند، از همون اول و در مورد جعبه، اختلاف نظر و زاویه نگاهشان، با آقای کرالیک، مشخص است. از این بخش از فیلم، تعجبی نمی‌رود که این دو در بیایند:

1. دعوای ماتوچک با کرالیک

2. دعوای کلارا با کرالیک

تمایل و میل شدید کلارا برای استخدام، هم از بیکاری و از شرایط بد کار است، هم از سختی‌های زندگی و مشکلات مالی، خصوصا برای اینکه رابطه‌شان جدی شده و، احتمال ازدواج زیاد است، هر دو، که کلارا، چه آلفرد، به فکر خرج و خوراک و ترفیع کاری اند.

چیز دیگری از کلارا، سادگی و نجابت او ست. «این دختر با همه دخترها فرق داره.»، «من همش تو رویاها و کتاب‌ها بودم.». سادگی ولی در عین حال، وقا خصلت پاک کلارا، از همان لحظه ورودش مشخص است.

قیافه حق‌به‌جانب و مغرورشان، که گاهی از کمدی رمانتیک فرانسوی می‌آید، موقعی ست که از این سادگی و پاکی، آسیب دیده و مورد ظلم واقع شده اند.

نخند آقا! کمااینکه کرالیک، از پیروزی خودش خشنود است، کلارا همه چیز را نقش بر آب می‌کند و پوز کرالیک را، به خاک می‌مالد.

آرامش خاطر و راحت شدن کلارا، بعد از اینکه مطمئن می‌شود، جعبه را 5.5 پنگو فروخته و احتمالا، استخدام شده.

بگزارید شما را با کار این فروشگاه آشنا کنیم:


اختلافاتی که در این قسمت کاشته شد، آتشش دامن همه را گرفت! از اونجایی که بدبینی آقای رئیس، ماتوچک بزرگ!، بیشتر و بدتر شد و کرالیک اخراج شد، و از اونجایی که بگومگوهای کرالیک و کلارا انقدر زیاد شد که در نهایت، به واقعه رستوران رسید. البته پایان این قسمت را می‌توان خداحافظی آنها از هم در مغاره دانست که مسالمت‌آمیز بود.

آب‌وهوای زمستانی بوداپست، با آب‌وهوای تابستانی آن متفاوت است، ور ست مثل وضع خود مغازه و وضع، کارکنان.

اول آقای کرالیک راست قاب است، آقای پروویچ چپ قاب؛ اینجا کرالیک می‌گوید و پروویچ، می‌شنود. بعد از این اما، وقتی صحبت خانواده و زندگی ست، پروویچ می‌گوید و کرالیک می‌شنود، یعنی این چرخش جایگاه، موازنه بین دو را تغییر می‌دهد و کرالیک، مغلوب می‌شود.

جدایی کرالیک و کلارا، از اینجا دوقطبی‌شان تشدید می‌شود؛ کرالیک بعد از این دعوا، به دوست عزیز درون نامه‌ها متمایل می‌شود و کلارا هم، همینطور، خیلی بیشتر حتی! جالب است این دو که در نامه‌ها شیفته هم اند، در برخورد اول و واقعی هم هستند، منتها هر دو با این مسئله مبارزه می‌کنند، خصوصا کلارا.

چرک
چرک

تغییر اوضاع وادش؛ از اینجا به بعد هم آقای ماتوچک درگیر اند و واضحا، با خانم‌شان مشکل دارند، هم وادش سروشکلش عوض می‌شود.

آقا ماتوچک ولی هنگام ورود و بعدا، برعکس وادش، بسیار گرفته و درهم اند.

اولین واکنش کلارا و کرالیک بعد از شنیدن اضافه کاری، تعجب شدید است:

عجب بازی‌ای!
عجب بازی‌ای!

آقای ماتوچک پشت تلفن حال خوشی ندارند، ضمن اینکه از خیانت همسر مطمئن اند، اما از خیانت کرالیک هم مطمئن اند. با این وجود، همچنان نمی‌توانند منکر حس پدرانگی و دلسوزی خودشون، نسبت به کرالیک، بشوند.

وقتی کرالیک با بی‌اعتنایی آقای ماتوچک روبرو می‌شود، وقتی بلافاصله با آقای پروویچ دردودل می‌کند، صحبت که از مشکلات زناشویی می‌شود:

قبلا هم گفتی که بنظرت، خانم جذابی هستند!
قبلا هم گفتی که بنظرت، خانم جذابی هستند!

وادش سریعا واکنش نشان می‌دهد و آقای پرووبچ، مجبورا فرار می‌کنند.

باز هم تقابل کرالیک و کلارا، وقتی کلارا می‌خواهد مرخصی بگیرد؛ اینجا تنش و ناراحتی بین این دو، به اوج خودش می‌رسد: «ازت خوشم نمیاد.» و در ادامه: «یک کارمند جزئی...»، اینها تیر سنگینی بر پیکر کرالیک اند. واقعا مادموزال (مادمازل) مثل سگ رفتار کردند با عاشق‌پیشه و عاشق‌پیشه، چندان هم واغ‌واغ نکرد.

نگو زن! دهنت رو آب بکش!
نگو زن! دهنت رو آب بکش!

از اینجا به بعد، هر موقع، آقای پروویچ، یار و یاور و همراه کرالیک اند و همیشه، در کنارش هستند. چه وقت‌هایی که جلوی آقای ماتوچک ازشان حمایت می‌کنند و چه وقت‌هایی که، در قضیه کلارا پشت‌شان هستند. (الحق و الانصاف که مرد مؤمنی ست!)

رفتار اهانت‌آمیز آقای ماتوچک با این بنده خدای عزیز بزرگوار، با این نازنین، این مرد هم فقط مجبور است قبول کند و تمکین کند: «بله من احمقم آقای ماتوچک!»، «بالاخره من خانواده دارم، چی می‌تونم بگم؟». حتی موقع اخراج کرالیک هم پادر‌میانی می‌کنند، اما چه سود؟ حداقل مردانگی و رفاقتش پرسود بود!

خب اول مطمئن شوید، بعد وارد خرید شوید!
خب اول مطمئن شوید، بعد وارد خرید شوید!

شوخی‌ها و طعنه‌های فیلم به مشتری‌ها، واقعا بعضی‌ها هم نباید بپرسند: «قیمت این 4.95 پنگویی چنده؟» خب مسلما 4.95 هست! سؤال ندارد که! بعد حالا برای همسرم می‌خوام یا عمه‌ام، چه ربطی به آقای ماتوچک دارد؟ (حالا چه ربطی اصلا به نقد ما داشت؟)

وقتی کرالیک برای اخراج می‌رود، 3 دوستش پشت اویند، وقتی برمی‌گردد، باز هم 3 نفر پشت اویند؛ اتحاد و همدلی بین این 4 نفر، در تمام صحنه‌های فیلم وجود دارد، جداافتادگی وادش، همیشه وجود دارد و نبودن کلارا، اون هم همیشه وجود دارد.

جای دوربین=درماندگی آقای ماتوچک
جای دوربین=درماندگی آقای ماتوچک

وقتی کرالیک با روی باز و از جبهه، دوستی و پدر-پسری وارد می‌شود و آقای ماتوچک هم، همینطور؛ منتها زور اون مسمومیت و قضیه نابجا، به آقای ماتوچک چربیده.

«فکر می‌کنم که دیگه حرفی نمونده!»، این جدایی، هم برای آقای ماتوچک، هم کرالیک، خیلی دردناک است؛ شایو برای آقای متوچک بیشتر! قلبشان به درد آمده!

خداحافظ پسرم!
خداحافظ پسرم!

در این فیلم، مغازه گوشه خیابان، همه نماها جمعی و جندنفره ست، حداکثر، جمع آدم و محیط است، معدود دفعاتی وجود دارد که قضیه جدی می‌شود و دوربین، تک‌نفره افراد را می‌گیرد، بشکلی برجسته و پشت‌شان، حالتی محو می‌گیرد.

حتی فردی مانند وادش هم در ته قلبش، احساس مسئولیت و عذاب می‌کند:

همه دسته‌جمعی کرالیک را بدرقه می‌کنند (بدون حضور وادش):

سر پایین کلارا، علامت تأسف
سر پایین کلارا، علامت تأسف

موقعی که کارآگاه خصوصی زنگ می‌زنند، آقای ماتوچک که همه را رد می‌کنند، اولین نفر کلارا ست که به سرعت می‌زنند به چاک!

غافل از اینکه یاری بر سر قراری نیست؛ آقای پروویچ دومین نفر اند که هم مرد خانواده اند، هم مردی که رفیق است، بلافاصله بعد از کلارا با عجله بیرون می‌روند تا به کرالیک برسند.

برادری آقای پروویچ، باز هم وقتی دم رالیک را می‌بینند؛ باز هم ولی، رفتار اهانت‌آمیز ماتوچک و، تمکین مظلومانه آقای پروویچ: «بله خب! من خانواده دارم!».

بله خب، قربان! من خانواده دارم... (به کارم احتیاج دارم.)

واداش که فرصت را مهیا می‌بیند (کرالیک رفته)، سعی می‌کند با پاچه‌خواری، خودش را در دل آقای ماتوچک جا کند و، علنا، به خانه راه پیدا کند.

شینیم باو!
شینیم باو!

بازی بازیگر آقای ماتوچک، خیلی قوی ست؛ حالت‌های مختلف و حس‌های مختلف آقای ماتوچک را، بخوبی نمایان می‌کند و به چشم تماشاگر می‌آورد. مردی که هم غرور و پرستیژ یک کارفرما، یک رئیس را دارد، و کسی که که حالا عرورش آسیب‌دیده و روانش، پریشان است. گذشته از این دو، عطوفت و مهربانی کمی هم دارند و مرد، بی‌سرپا تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ای نیستند. کاملا در مخالفت و تفاوت با آدمی مثل وادش قرار می‌گیرند که شاید بتواند، در ثروت و مکنت، جا پای او بگذارد.

خوش باشید خانم ماتوچک...
خوش باشید خانم ماتوچک...

خانم ماتوچک در فکر شیشه عطر اند! آن خم وقتی که شوهر بیچاره‌شان، در حال خودکشی ست!

نمایی تکی و ساده، با اینکه ممکن است کمی گنگ بزند، اما خودکشی کردن آقای ماتوچک، در واقع سهل‌الوقوع و خلق‌الساعه بودنش، مشکل فیلمنامه است تا کارگردانی، تا ارنست لوبیچ؛ بدور از حاشیه و اضافات و احساسات‌بازی‌هایی که ممکن است اینجا پیش بیاید، خیلی سریع و چکشی واقعه رخ می‌دهد و پِپی، به همراه خانم ماتوچک، حضور دارند.

در اول کار، کرالیک ناراحت و گرفته است، بیشتر خجالتی است و ترس دارد، ترس از روبرو شدن با خودش، و روبرو شدن با محبوب. در کنار این ترس، میل و علاقه هم دارد تا واقعا طرف خودش را، ببیند.

اینجا ولی نگاه متعجبش و غافل‌گیری از اینکه: «خب اون خود کلارا ست!». تغییر موضع آلفرد (کرالیک)، در اینجا؛ دوستدار کلارا هست ولی تا آخر، نمی‌خواهد که این را، با نامه‌ها پیوند می‌زند. می‌خواهد کلارا را از آن قضیه دور کند و خط بطلانی رویش بکشد، آن عشق شاعرانه نامه‌ای را عوض کند، با کرالیکی که واقعی‌تر است عوض کند، می‌خواهد اون عشق را خراب کند و این عشق را، جایش بسازد.

حتی با وجود شکست این نقشه، باز هم از رو نمی‌روند و ادامه می‌دهند؛ نتیجه‌اش خیلی شوم است! خیلی! کلارا چنان در آن عشق ملوکانه نامه‌ها غرق است، که کرالیک را هیچ(!) نمی‌بیند! به هیچ(!) هم، حساب نمی‌کند! تمام توجه و تمام دنیایش، فقط مستر پاپکین موجود در نامه‌ها ست، بقدری که، حتی مستر پاپکین واقعی جلوی چشمش را، نمی‌بیند.

چک کنید ببینید تا حالا پیش خیاط رفتند، یا نه! بالاخره مسئله مهمی ست راجب همسر آدم.

حرف زشت کلارا، واقعا دشنام تیز و درشتی بود که قلب کرالیک را، شکاند. عجیب است که بعد از این حرف، کرالیک همچنان ثابت‌قدم می‌ماند؛ برای او حالا، عشق فقط در نامه‌ها نیست که با این رفتار هم تمام شود، عشق حالا در غیر از نامه‌ها هم، یافت می‌شود!

کار برای کرالیک کمی راحت‌تر می‌شود، وقتی می‌بیند که کلارا مریض می‌شود و عمیقا او را دوست دارد؛ در واقع آخر کار معلوم می‌شود، کلارا همیشه کرالیک موجود در مغازه را هم دوست می‌داشته ولی خب: «!Treating Like A Dog» یا: «مثل سگ با مرد رفتار کردن!!».

دکتر! آیا من بهت گفتم دوایی؟

«دکتر، آیا من به تو می‌گویم: قرص‌فروش؟» تیز است، چقدر تیز! برنده است! بهتر است من راجبش حرف نزنم، شما خودتان بهتر از شوخی‌های یک کمدی سر در می‌آورید؛ فقط اینکه، با اینکه صریحا نه در کتاب‌شان است، نه قانون‌شان و نه کسی گفته، صریحا البته، ولی در فیلم و سینمایشان، به آحاد جامعه و همه شغل‌ها و مفاخر، احترام می‌گذارند. مقایسه شود با سینمای ما که حیثیت آدم‌ها را، یک دوره با 206 آلبالویی تاخت می‌زد، یک دوره با شاصی بلند، الآن با بنز، فردا هم با پورشه! یک روز هم خواهد رسید با پراید! بعدش هم دوچرخه! کولی!

درست بعد از شنیدن: «یک کارمند جزء» از زبان کلارا، کرالیک تبدیل به مدیر شرکت می‌شود. خواسته زن‌ها شغل خوب آقا ست، کرالیک به آن می‌رسد، خواسته مردهای ناکس مکار هم، روی زیبا ست، که آن هم مسجل شد؛ ولی فکر می‌کنید هدف فیلم چنین است؟ حرف مغازه گوشه خیابان این نیست که مردها پولدار شوند و زن‌ها، زیلا شوند. اتفاقا از این شروع می‌کند که: مردها جنتلمن و آقا شوند، زن‌ها هم خانم و فهمیده. اصل کار چنین است و اگر چنین باشد، آن دو چیز خم شاید بیاید و شاید، نیاید؛ فیلم می‌تواند نسخه خوبی برای ازدواج بپیچد، باز کمتر از ما تو کتاب و قانون‌شان است، ولی در سینمای‌شان، عشق و ازدواج سالم، بیشتر است. (مال ما بود الآن می‌شد: بچه‌های نسبتا بد!)

ارتقای رتبه از امور ترنسفر و جابجایی، به بازاریابی و فروش!

باز همه با هم وارد می‌شوند، یکدست اند، همه دور کرالیک جمع شده‌اند؛ کناردستی اصلی آقای پروویچ است که حامی ثابت‌قدم همیشگی ست، خانم‌ها، خانمان نواتنی و ایلونا، وادش:

همه با هم: واداش اومد! روتون اون ور!
خیلی خوب حال واداش در فیلم گرفته می‌شود.

موقعی که واداش حرصش از پست جدید کرالیک می‌گیرد: «به بعضی‌ها سیب می‌دهند، به بعضی‌ها الماس!» برو عمو! برو خودتو سیاه کن! برو:

«گرفتی یا نه؟ از بالا می‌ذاری پایین، از پایین می‌ذاری بالا!»

قیافه واداش در چنین شرایطی:

دیزالو به پِپی
دیزالو به پِپی

جایگزین وادش شاید کسی باشد مثل پِپی؛ کسی که او هم رند است ولی، قابل‌تحمل‌تر است، دوست‌داشتنی ست و ذات بهتری دارد، لااقل شیطانی هم نیست، هر از گاهی ما را می‌خنداند خب!

Heeeeello!
Heeeeello!

با اینکه خانم ماتوچک در فیلم ظهوری ندارند، ولی همینکه حرف‌شان وسط است و پشت تلفن هستند، شخصیتی از ایشان شکل می‌گیرد و ساخته می‌شوند؛ حتی تا مرحله نفرت و خشم تماشاچی هم می‌روند که پِپی، این مسئولیت را انجام می‌دهد.

قیافه حق‌به‌حانب و ظاهری وادش، که تا آخرین لحظه مقاومت می‌کند، به این ختم می‌شود:

و می‌خورد به جعبه‌هایی که، پاچه‌شان را می‌خاراند و همه‌شان، در دم! داغان می‌شوند! خودش (واداش) مات‌ومبهوت از این اتفاق.

قربون ویرگول عزیز برم! Double Cross Time Two Face! همینطوری با Double Crossی، له‌ولورده می‌شود. خانم نواتنی بهش چیزی نمی‌گوید ولی پِپی، خوب حالش را می‌گیرد:

آقای پروویچ این وسط حسابی کیف می‌کنند!

این جمع به‌هم‌پیوسته و متحد، حستبی انتقام می‌گیرند از عامل اختلال و خرابکاری، از دابل‌کراس‌تایم‌تو‌فیس! از وادش! از کسی که تهدید این اتحاد است، متحدانه انتقام می‌گیرند و به یکم، به سزای اعمالش می‌رسانند:

د. ک. ت. ت. ف: فحش 18+
د. ک. ت. ت. ف: فحش 18+

ثابت شد! دابل‌کراس‌تایم‌تو‌فیس!


ناراحتی کلارا، فقدانش، در یک نما نشان داده می‌شود:

با یک نما، فیلم می‌تواند صندوق پست بسازد، می‌تواند رستوران بسازد، از همان اول مغازه بسازد، اتاق رئیس، مدیر، اتاق کارکنان، یک میخ می‌کوبد، ولی درست می‌کوبد!

موقعی که وارد اتاق می‌شوند، با دیدن کرالیک خیلی تعجب می‌کنند؛ بعدها این تعجب و گیج شدن، به ندی می‌رسد که، حسابی غش می‌کنند! این از مهر و علاقه می‌آید و یک چیز، بد کسی رئیس شده! (اما احتمالا علاقه است.)

تو رو خدا رحم کنید!
تو رو خدا رحم کنید!

بعدها که مثلا اینجا، "مثل سگ" با بنده‌خدا کرالیک رفتار می‌شود، معلوم است که از توبیخ رئیس نمی‌ترسند، فقط می‌خواهند "مثل سگ" رفتار کنند! این در نیامدن کلارا از عشق کاغذی، چنان عنیق است که در نهایت، کرالیک را مجبور می‌کند واقعیت را لو بدهد.


پِپی می‌رود و کرالیک، می‌آید! از خردترین کارمند تا مدیر ارشد! در هنگام دادن خبر سلامتی آقای ماتوچک، همچنان همبستگی و صمیمیت و یکدلی اعضای فروشگاه، مشخص است. در این قاب جمعی، فقط کلارا وجود ندارد.

رفتار کرالیک با خانم نواک تغییر کرده و انگار، خانم نواک هم دلیلش رو فهمیدند؛ اما عجیب است که ول نمی‌کنند این کاغذها رو!

تیم کرالیک-پروویچ خوب با هم جور اند و خوب، آشی برای هم می‌پزند!

همه چیز در نهایت به سرانجام خودش می‌رسد، جز یک چیز، کرالیک و کلارا، حتی آقای ماتوچک هم از کاروکاسبی خوشحال اند با دو تا بلوندشان، تو بالن، خیلی حال می‌کنند!

ماتوچک! شما هم ممنون باش!
ماتوچک! شما هم ممنون باش!

آیین درست یک کارفرما، به موقع هم عقب می‌کشد تا یک جوانی، مثل کرالیک، به جایگاهش برسد، قدردانی می‌کنند و خیلی کم، کوچولو، از دل آقای پروویچ در می‌آورند. (کافی نیست آقا! البته، ما که تو پاکت را ندیدیم!)

خود آقای ماتوچک، بین این همه آدم، مجبور اند با رودی بروند‌؛ بالاخره آدم بین این همه آدم، ممکن است به بی‌کسی بخورد. کسی که تین همه آدم دورواطرافش ماند، اون ملک‌واملاک، نه حالا توانست به خانه اعیانی و همسر لاکچری‌اش برود، نه جز مغازه و کارکنانش که باهاشان بدرفتاری نکرده، کس دیگری را دارد. در نهایت رودی و ماتوچک، هر دو حق دارند که حداقل شب کریسمس، یک غذای حسابی بخورند و تنها نباشند! پیوند و همگرایی بین بالاترین و پایین‌ترین عضوهای مغازه، مغازه گوشه خیابان.

لبخند رضایت و خوشحالی کرالیک؛ فیلم انقدر ما را نیمه‌جان و چشم‌انتظار نگه می‌دارد، انقدر این راز تو زبانمان وول می‌خورد تا بگوییم، در نهایت اینجا و در پایان، عقده از زبان می‌گشاید.

کمدی فغانسه! امان از دست این کمدی‌های فغانسه!
کمدی فغانسه! امان از دست این کمدی‌های فغانسه!

حتی اینجا هم کرالیک در عالم واقعیت است، کلارا در عالم خیال و با فکر کردن، به نمایشنامه کمدی، غرق رویا و افکاری خیال‌انگیز و شاعرانه می‌شود. فیلم در پی این است که واقعیت گاها تلخی را، با شاعرانگی قاطیند، هم بزند.

از طرفی کرالیک هست که انگار خشک است، ولی باطنش چنین نیست، کلارا هست که کاملا غرق در رویا است؛ رویای بد نه! به بیشتر آرمان و خیال. همان تخیل و رویاپردازی‌ای که چند روز پیش، زیاد حرفش را می‌زدند؛ آدمی را فکر کنید که گم شده و درگیر یأس و افسردگی ست، ور شُرف است،

ازدواج نمی‌کند چون از خرجش می‌ترسد، شرایط را سخت می‌کند، 3 اتاق می‌خواهد! خب فقط اتاق خواب کافی ست! در مقابل این شرایط که غرق در واقعیت است، غرق در روزمرگی و غرق در، کار و تلاش و ماشین و خالی از، خیال، آرزو، نگاه، ما آدمی را داریم (کلارا) که کلا اینها را کنار گذاشته و در پیِ، شرایط و زمان خوش و زیبای خودش است؛ او شعور دارد، این شعر دارد، او دست دارد، این پا دارد، او مغز دارد، این قلب دارد، او، این، او، این... در نهایت این دو پیوند می‌خورند و یکی می‌شوند.

دوباره: عشق یعنی یک روح، در دو بدن.

از این موقعیت، جامعه‌ای هم می‌تواند نجات پیدا کند، جامعه‌ای که پر از کرالیک است و حالا وقتش است، مثل آقای پروویچ شود، زندگی کند، خانواده داشته‌باشد؛ یعنی شاعرانگی کلارا، روحی می‌دمد در کرالیک و آتش کرالیک، آتش این وقایع و اتفاقات، کلارا را پخته‌تر می‌کند. کلارا هم عشق کاغذهایش با عشق مغازه‌اش، یکی می‌شود و درهم می‌آمیزد؛ پی می‌برد که اینها یکی ست و حالا، باید شعر و شاعرانگی‌اش، رنگ واقعیت و عمل بگیرد. یعنی خودت را توسعه بدهی.

این درمان می‌تواند جواب بدهد، وقتی جلو برویم و، شادمانه هم جلو برویم.

کلارا تا آخرین لحظه مقاومت می‌کند، مقاومت او باعث می‌شود که کرالیک هم مجبور شود، خودش را دامن او و آرمان‌های کاغذها بیندازد، آنها را فراموش نکند و بکار ببندد، کلارا کرالیک را نجات می‌دهد و کرالیک، کلارا را.

بفهم دیگه!
بفهم دیگه!

پاهاش هم پرانتزی نیست، با خیال راحت شوهرت رو کن!


مغازه گوشه خیابان، همه چیزش را به خدمت صحنه و بازیگرانش در آورده، بازی‌ها، حرکات و ژست‌های اونها، همگی موزون و هماهنگ است و این، نظم و ریتم به فیلم داده و یک‌تنه، نصف بار کمدی آن است.

فیلمنامه یک‌خط سرراستش، در دست چیره کارگردان، اثری منسجم و قوی‌ای رو ترتیب داده که تک‌تک لحظاتش، کنش‌مند و دقیق است. یک جریانی دارد، فیلم می‌تواند بسیار ساده و عمیق، در عین حال پویا و سیال، مثل آب، باشد و از همین طریق، قدم‌قدم به تماشاچی نزدیک‌تر شود. فیلم ساده و بی‌غل‌وغش است؛ همین در تمام تاروپودش است، حرکاتش، تکنیکش، ساختش، کارگردانی‌اش، همه در خدمت هدفی اند و از اضافات، از حرکات غیرلازم، خالی اند. بعنوان یک کمدی هم این خصلتش بیشتر شده، جایی که نوع و شکل شخصیت‌پردازی آدم‌ها، بی‌پیرایه‌تر، عمیق‌تر و بی‌حاشیه‌تر است؛ یکی نامرد است، همین یک ساحت نامردی‌اش، ور جاهای مختلف فیلم، دقیقا تکرار می‌شود و به موقع، می‌آید و به دل می‌نشیند، نجابت کس دیگری با خشم و درماندگی اون یکی، دقیقا هنینطور است. خیلی راحت، صاف می‌زند تو هدف! سادگی احسن در پی، برآمدن از پس یک پیچیدگی بزرگ.

راستی! پای کرالیک پرانتزی بود، یا نبود؟