سلامی چو بوی خوش آشنایی | یادداشتی بر فیلم موقعیت مهدی - هادی حجازی‌فر


سلامی چو بوی خوش آشنایی! موقعیت مهدی بیشتر راجب آشنایی با آقا مهدی ست و نه فقط آقا مهدی، اطرافیان آقا مهدی.


این چارچوب پنجره، اتاق رو زنونه‌مردونه کرده
این چارچوب پنجره، اتاق رو زنونه‌مردونه کرده

شکلی که فیلم برای روایتش انتخاب می‌کند استثنائی ست؛ این شیوه خیلی سینمایی ست! یعنی چه؟ اصلا که شبیه فیلم‌های کلاسیک نیست، چطو شد؟ فیلمنامه، خوش‌نامه، تمام زوائد و نقطه‌های غیرسینمایی و غیرلازم را حذف کرده، برای همین، می‌تواند به هر چه که می‌خواهد بپردازد. سفری در موقعیتی ست و خودش را، اسیر اماها و اگرها نمی‌کند، کار خودش را با فراغ بال شروع می‌کند؛ اگر خواست، گریزی می‌زند به جایی، و دوباره برمی‌گردد، روایت، شکل به یاد آوردن و مزه‌مزه کردن یکی از خاطرات را دارد. انگار که آدمی در ذهنش، موقعیتی را می‌سازد.

منو وقت عملیات بیدار کنید...
منو وقت عملیات بیدار کنید...

این فیلمنامه، خوش‌نامه، اما ایراداتی هم دارد. شخصیت خسرو، روح‌اللّه زمانی، هم نقش‌شان بد است، هم بازی‌شان و تو ذوق تماشاچی می‌زنند. تقریبا با حضور ایشان و ماجرایی که دنبال می‌کنند، شخصیت محوری پرده‌ای از داستان می‌شوند، بار فیلم را کم می‌کنند، از ریتم می‌اندازد و دل تماشاچی را از موقعیت مهدی، دور می‌کنند. ماجرای پیکر پاک شهدا ماجرای اشتباهی ست، اینکه انقدر تو فیلم‌ها به این مسئله توجه می‌شود و کلیدی ست، اصلا خود داستان است(!)، درست نیست؛ جان بر جانان رفت، شما جسم را چکار دارید؟ جمله معشوق است و عاشق پرده‌ای، این فیلم اما، موقعیت مهدی، با اجرای درست می‌توانند تا حدی این موضوع را از لوسی و بی‌اهمیتی دربیارند. منتها قضیه پیکر محمد آقا، آقا ممد، اشتباه است و قضیه پیکر حمید آقا هم، اشتباه است؛ انگار که همه غم‌هه و غصه‌ها با یک تن بی‌جان حل می‌شود، یادگاری بدون یاد؟ قضیه پیکر حمید آقا و بردارشان، آقا مهدی، وقتی جنبه شهادت دارد: «پیکر حمید و مهدی، تاکنون به خانه باز نگشته.» بله! اینجا مسئله بسیار مهمی ست و درست است، اینجا سند و مهر و امضای شهادت است، سند این است که جلوی خط بودیم و سند رزمنده بودن و بسیجی بودن است، اما اگر قرار باشد همه ناراحت باشند که: «چرا نیامد؟»، «چرا نمیاد؟»، اون وقت چه؟ و این وقتی ست که حمید آقا شهید می‌شوند و آقا ممد، رو دوش اند.

تقویم رو چک کن ببیت غدیر کی هست
تقویم رو چک کن ببیت غدیر کی هست

اما فیلم این را کمی درست می‌کند، چگونه؟ وقتی گریزی می‌زنیم به زمین فوتبال و: «عید غدیر گارداش می‌شویم.» بله؛ این مسئله نه کاملا ولی تا حدی حل می‌شود، وقتی آقا مهدی هم شهید می‌شوند، باز مسئله حمید آقا هم حل می‌شود، ولی آیا این کافی ست؟ بجای این مطلب، مطالب دیگری نبود؟ جایش درست است؟ به اندازه است؟


و گاهی بیا عاشقی‌ را حکایت کنیم، ز یاران عاشق شکایت کنیم؛ اندازه و جای زندگی شخصی و زناشویی آقا مهدی درست نیست، کمااینکه نقش خانم هم درست نیست، باید چیزی بیشتر از چیزهایی باشد که همیشه می‌بینیم. ببخشید، معذرت می‌خواهم، لوس‌بازی‌هایی به اسم دلتنگی و نگرانی، اینها نه دلتنگی‌ ست و نه نگرانی، جایش هم اینجا نیست. این نگاه و برداشت، یک بیماری و مشکل است در فرهنگ ما و سینمای ما که چند وقت آمده و نگاهش، به عشق زن و مرد، چنین است؛ حالا باز موقعیت مهدی این را کمی حساب کرده و سر جایش نگه داشته، ولی چرا نباید ادامه حکایت عاشقی، مثل ابتدای آن باشد؟

صحنه بی‌نظیر خواستگاری: وقتی دوست آقا مهدی و باجناق‌شان، با خانمشان صحبت می‌کنند، جای دوربین و فاصله‌اش، درست نیست، هم نزدیک است و تو صورت، هم چنان تند و تیز است صحبت که، نه به بافت اثر می‌خورد و نه لحن آن را دارد، شبیه فیلم‌های اجتماعی ست. در ادامه ولی وقتی آقا مهدی نشته‌اند، دوربین مؤدب است‌، چرا؟ دوربین از چارچوب در و از دور، آقا مهدی را گرفته و شکل نشستن‌شان هم که معلوم است، این مواجهه از همان اول مؤدبانه، ایرانی و اصیل است. در ادامه ولی چایی را نخورده می‌روند و اذن خروج می‌کنند، این رفتار درستی که باید داشته‌باشند و دارند و فیلم، این را بخوبی نشان می‌دهد؛ در ادامه ولی زنگ زده می‌شود و می‌نشینند. فیلم به موقع و سر ضرب است؛ چرا باید با سلام و احوالپرسی کار را لفت بدهیم؟ الکی ورود و الکی خروج؟ دوربین صاف خودش را می‌گذارد وسط اتاق، جلوی آقای مهدی و خانم‌شان، بدون اما و اگر و حرف اضافه، این کات هیبت واقعه و درجه اهمیت آن را هم بالا می‌برد، چرا؟ چون بلافاصله از صحنه‌ای با حال‌وهوایی خاص، کات می‌شویم به صحنه‌ای دیگر، تضاد توجه و اهمیت را می‌آفریند و اینجا، و همه جا، حتی به مدد فیلمنامه، موقعیت مهدی از A به B می‌رود، خیلی سریع و بی‌معطلی، کارش را می‌کند و فضا را دگرگون می‌کند.

صحنه دیگری بعد از عقد است که زوجین صحبت می‌کنند، آقا مهدی شربت رو که می‌خورند، کلی حرف می‌زنند و خانم‌شان می‌گویند: «صداتون خیلی آرومه، نمی‌شنوم!» این واقعا شخصیت و جان می‌دهد به یک آدم، و منحصربه‌فرد و خاص است، خاص ایران هم هست، کجای دنیا، نه کجای دنیا، داماد آرام صحبت می‌کنند؟ از همین نماهای اول و رفتار خانم، می‌توان علاقه‌شان را دید، حتی آقا نسبت به خانم مأخوذ‌به‌حیاتر اند و در دوستی را، دیرتر باز می‌کنند؛ این خانم هستند که می‌گویند: «آقای مهدی، من چیز بدی گفتم؟» یعنی اولین مهدی را خانم می‌گویند ولی در جواب: «نه، اصلا!» ما تا ته قصه اسم خانم‌ آقا مهدی را نمی‌فهمیم، و این خوب است، خیلی خوب است! خانم در ادامه می‌گویند: «چرا وقتی حرف می‌زنید به من نگاه نمی‌کنید؟»

چیزی که صحنه بالا را ساخته، یکی دوربین درستی ست که روبرو ست و متوسط، از پشت و... خداحافظ! هوایی که تاریک است و چراغی که روشن است. نورپردازی فیلم یک نورپردازی ایرانی و تا حدی ترکی ست، ترکی بودن نورپردازی! طراحی صحنه و محیط هم ترکی ست، اقلیم و جغرافیا می‌سازد. شما متوجه می‌شوید که خونه‌ها، اثاث، وسایل، منزل، فرش، چارچوب در، حیاط‌ها، چایی خوردن زیاد(!)، آقا گفتن زیاد، غدا پختن، هر خورشت 3 تا گوشت(!)، داماد یک‌ور دختر یک‌ور، موزاییک زدن، اینها همه ترکی ست و رنگ‌وبوی ترکستان دارد؛ موسیقی هم که ترکی ست. نورپردازی از نور استفاده می‌کند، از تضاد، تاریک می‌کند و زرد می‌تاباند، با چراغی، در دست خانم، کل صحنه و کل خانه را، روشن می‌کند. این فقط دستاورد فنی نیست! این فضا می‌آفریند و دقت کرده‌اید، در هر دو عاشقانه فیلم، حمیدآقا-خانم، آقا مهدی-خانم، هوا تاریک می‌شود و چراغی خانه را روشن می‌کند؟ این استفاده درست از نور است برای خلق یک فضا و کار دراماتیک.

موقع رفتن حمید آقا، بعد از توبه‌نامه و لباس سپاه، هوا ناگهان دلگیر و تیره می‌شود، ابری می‌شود، صحنه نور آبی و افسرده می‌گیرد، چه می‌شود؟ خانم به کفش‌ها و ساک حمیدآقا نگاه می‌کنند؛ این صحنه ناراحتی و دلتنگی همسر رزمنده می‌آفریند نه صحنه‌ای که خانم آقا مهدی، بدوبدو از پله‌ها... فیلم نباید این انتخاب‌ها و ذات درستش را، گهگاهی از دست بدهد. می‌خواهیم که همیشه آن را امانت داشته‌باشد.

موقع جنگ، مرگ نیست ولی شهادت هم کم است، بیشتر تیرگی و بدبختی ست. دفاع ما در این فیلم شجاعانه و محکم است تا حدی ولی مقدس و پاک نیست، تمرکز فیلم روی خاک و دود و یکجور فشار و سختی ست که آدم‌ها زیرش نمی‌شکنند، با هم شوخی هم می‌کنند، قبل شهادت به هم می‌گویند: «کلاهت رو بذار! مراقب باش!» ولی همه چیز زیر سایه فشار و تنگنایی ست که همه را محاصره کرده؛ انگار معنویت و عروج نمی‌تواند در این فضا شکل بگیرد و بیشتر، مال تراژدی ست. البته مثل هالیوود نیست و نگاه کارگردان است، ولی نگاه کارگردان و سازنده به جبهه و جنگ، نه نگاه شهادت است، که شهادت برای ایشان با مردن یکی ست، و نه نگاه افتخار است، یکمی نگاه شجاعت است، نگاه ایستادگی و بیشتر از همه، نگاه آوار و ریختگی و ترکش جنگ است. مدام در صحنه‌ها خمپاره زده می‌شود و مدام خاک بلند می‌شود، مدام آتش جنگ و زدن روشن است. حالا چطور وسط این همه خمپاره و ترکش، کسی می‌خوابد؟ چایی درست می‌کند؟ این چطور با آتش موجود جور درمی‌آید؟ موقعیت مهدی در نوسان است‌؛ بین آتش و خمپاره و ترکش، شوخی بچه‌ها و خنده‌هابین پشت جبهه و جلو جبهه، خط مقدم و پشت. نسبت آقا مهدی و موقعیت مهدی با با بعضی اطرافیانشان مشخص نیست؛ وقتی می‌گویند: «همین که من و شما زنده برگشتیم، یعنی امکان مقاومت بود» یا وقتی: «من چطوری شما را تنها بذارم؟»، قضیه مشخص نیست. نسبت با جبهه، جنگ، ارتش، سپاه، فلان فرمانده، امام! چرا از امام فقط عکس است؟ دستور امام کو؟ حضور امام در جبهه‌ها کو؟ چرا آقا مهدی مقاومت می‌کنند و پا پس نمی‌کشند؟ این از دلبستگی به مردم می‌آید؟ رزمنده‌ها؟ امام؟ معنویت؟ خط فکری خاصی؟ هر چی هست در فیلم موجود نیست و مقاومت آقا مهدی، قبول و شجاعانه است ولی، ولی... چرا؟ باورپذیر است و دلیلش چیست؟ برای همین فیلم اینجا در تبلیغ ما و در تبلیغ جنگ جا می‌ماند، چون سیاسی نیست (سیاست‌زده یوخ!) و طرفش مشخص نیست و ایده و عقیده‌اش مشخص نیست، معنویاتش از کجا بیاید؟ پرواز شهادتش از کجا بیاید؟ شهادتش بیشتر به زمین افتادن و به آب رفتن است تا از آب در آمدن و به آسمان رسیدن. وضعیت جنگ، چرایی و چگونگی آن، علت حضور ایشان، مشخص نیست بلکه فقط، دلاوری‌ها و رشادت‌هایی مشخص است که شجاعت دارند، ولی معنویات‌شان کم است.


چشم بالا، دست پایین
چشم بالا، دست پایین

چند تا از صحنه‌های خط: دسته که به راه می‌افتند، در یک هوای مأیوس و آبی، رزمنده‌ها با قایق‌ها، این شاید عملیات آخر آقا حمید و نبردی ست که: «برگشت ندارد!»؛ حمید آقا همینطور که به جلو نگاه می‌کنند، یک نگاهی به بالا می‌اندازند و بعد، دوربین از بالا و آسمان، قایق‌ها و دسته‌ها و رزمنده‌ها را نشان می‌دهد. هم این نمای هوایی مهم است هم نگاه عزیزی که آخرین عملیاتش است.

افتادند در آسمان!
افتادند در آسمان!

نمای بعدی شهادت خود حمید آقا ست که رزمنده‌ای ترکش می‌خورند، از صورت ایشون ولی دوربین می‌چرخد و به سمت مقابل می‌رود، حالا ما از نگاه رزمنده حمید آقا را داریم که دارند می‌آید، یک عیب اینکه خیلی دور است، ولی حمید آقا که می‌آیند، ایشون هم ترکشی می‌خورند ولی بدتر(!)، زمین افتادن شهید را از نگاه هم‌رکاب رزمنده‌شان می‌بینیم و همراه با افتادن شهید، ما هم زمین می‌افتیم، دوربین پایین نمی‌آید که می‌افتد(!).

شهادت‌ها در فیلم از دور و از زاویه نگاه یکی از رزمنده‌ها اند، چه شهادت حمید آقا که خیلی درست است، چه شهادت آقا مهدی که یکم... باز از نگاه محمدعلی خان رمضانی ست. این دو نما شهادت از دور اند و خوبی‌شان، این است که خالی از حاشیه و زوائد اضافه اند، خالی از تمرکز روی تیر و خمپاره و ترکش، تمرکزشان روی افتادن است، روی شهادت، روی افتادن در آسمان! یک عیب من‌درآوردی‌اش این است که فاصله‌اش چنان زیاد نیست که عمق میدان و معرکه بدهد، کمی سهل‌الوصول است، کمی یکهویی ست و کمی یکدفعه است، خصوصا مال حمید آقا بی‌مقدمه است و فیلم در مسیری شهادت حرکت نمی‌کند بلکه شهادت حادث می‌شود و آن را، به شکلی گاهی درست و گاهی نادرستی، کارگردانی می‌کند. غم‌وغصه مصنوعی خوب است که نیست ولی انقدر هم خالی؟ بابا آدم غمباد می‌گیرد!

باز هم لباس‌های خیس...
باز هم لباس‌های خیس...

البته اگر شهادت آقا مهدی را زدن قایق حساب کنیم، تقریبا همه چیز درست و نمایی خواهیم داشت، از انتظار همسر شهید؛ چگونه؟ «چقدر با لباس‌های خیس ازت استقبال کنم؟» و حالا ایشان، باید باز هم از پیکری که در آب افتاده استقبال کنند.

نماهایی هم هست از رزمنده‌ها که حالت بهت‌زده خیلی گنگی دارد، نماهای انسانی و درستی نیست؛ انگار عزیزی ژست گرفته و ما هم عکس گرفتیم! بدی‌اش این است که حمیدآقا هم همین نگاه را در این صحنه دارند. با اینکه این چند نما می‌توانند انتظار برای مهمات و پشت جبهه را برسانند، ولی این اصلا قابل‌قبول نیست و به بافت اثر و شخصیت‌ها، خصوصا حمید آقا، نمی‌خورد.

یا صحنه‌ای که شرح عملیات است: «دیگر بازگشتی ندارد! هر کس گیروگرفتی دارد، برگردد و کسی هم حق ندارد بهش حرفی بزند!» اینجا دوربین جای درستی ندارد، آقا مهدی در کانون نیست، رفتار رزمنده‌ها حسابی نیست و نماها، فقط صورت و لباس است. این کنش که: «عملیات آخر است!» در صحنه نیست و این جمله که: «هر کس گیروگرفتی دارد برگردد.»؛ این 2 در صحنه نیستند.

همین که من و شما برگشتیم یعنی امکان مقاومت بود... می‌نویسم و امضاء می‌کنم که با این روند، بدر هم مثل خیبر خواهد بود.
همین که من و شما برگشتیم یعنی امکان مقاومت بود... می‌نویسم و امضاء می‌کنم که با این روند، بدر هم مثل خیبر خواهد بود.

دعوای آقا مهدی با پشت جبهه و نیرو فرستادن نفرستادن، عقب رفتن یا ماندن، «همین که من و شما زنده برگشتیم، یعنی امکان مقاومت بوده!» در اینجا نسبت آقا مهدی با چند تا چیز معلوم نیست که قبلا هم اشاره کردیم. نسبت با اینکه فرضا، کدام دسته کم‌کاری کرده؟ کدام گروه خالی کرده؟ من واکنشم نسبت به این 2 چیه؟ چرا من باید تا ته‌ته بایستم؟ آرمانم من است؟ هدفم؟ آرزویم؟ اشتیاقم؟ انگیزه ایشان (آقا مهدی) مشخص نیست و متأسفانه، موقعیت مهدی خالی از اسلام هم هست. بنظر می‌آید سینمای ما از اسلام می‌ترسد؛ چرا؟ احتمالا فکر می‌کنند اسلام و مسلمونی حماقت یا کودنی ست، مسلمون‌ها هم یه مشت ریشو پشمالو کج‌وکوله اند، پربیراه هم نیست با آبرویی که کلی منافق از ما بردند، وقتی هم که از حجاب و چهره اسلام استفاده کرده‌اند؛ هر چند اسلام فقط یک چهره دارد.

بنابراین اسلامی‌گری و انقلابی‌گری آقا مهدی و کل بچه‌ها، نیست و همین، آسیب‌زننده است به شخصیت. انگار که همه چیز و همه کس، از معرفی خود و از ابراز مسلمانی خود، احساس شرم می‌کند.


به امید خدا
به امید خدا

کارگردانی موقعیت مهدی و کار آقای حجازی‌فر، فقط در طراحی صحنه و لباس خلاصه نمی‌شود، نورپردازی و موسیقی هم فقط فنی و محض رضای خدا نیست، کار دراماتیک و داستانی دارد، چیزی می‌آفریند، بار و کشش دارد، دوربین جز مواقعی که روی دست و پُرتکان و سربه‌هوا است، باقی خوب است و لحظاتی، خیلی خوب است! مثل صحنه مواجه با آقا مهدی در خانه باجناق و از چارچوب در، چند تا نمای عکاسانه فیلم هم بد نیست، در جبهه تصاویر زیبای معرکه‌ای ساخته‌ می‌شود که هویت و فضای خاصی دارند، فیلم در ساخت محیط و مکان و جغرافیا، بسیار موفق است و برای سینمای ایران، قابل‌مقایسه نیست؛ چند جایی که تو جبهه دوربین بین آدم‌ها جابجا می‌شود و از این و اون می‌گیرد، جاهایی که آقا مهدی تو خط کشیک می‌دهند و بچه‌ها، یکی‌یکی می‌آیند و سؤال می‌کنند، اینجاها زیاد خوب نیست ولی همچبن بد هم نیست، تو ذوق نمی‌زند و مثل باقی... جای‌خالی‌ها... نیست.

ازدواج در یک کات
ازدواج در یک کات

کات‌های بلند و پرشی، جامپ‌کات‌های فیلم، بسیار درست و به موقع اند و... عجبا! مگر می‌شود؟ فضای قبلی را می‌شکنند، مثل اجل معلق سر می‌رسند و فضای تازه‌ای را می‌آفرینند. ریتم دارند، به موقع تنش دارند، درام دارند، طمأنینه دارند، مکث دارند، فیلم از جایی به جای دیگر می‌پرد و این 2 جا از هم دور و جدا نیستند؛ از نظر داستانی و ارتباط تماشاچی، متصل و یکی اند، گیرا اند و یک کل را تشکیل می‌دهند.


چنین است رسم بچه‌های جنگ! فیلم‌شان هم باید چنین باشد و باید بهتر هم باشد؛ باید بیشتر پایشان بایستد و بیشتر ازشان، از حقیقت، دفاع کند، لطفا از چیزی نترسید! " و لا خوفٌ علیهم و لا هم یحزنون"! فیلمنامه‌ای که درست چیده و درست قرار داده، بستر مناسبی دارد، بجز چند جا و پیکر و عاشقی، کارگردانی‌ای که فنی بالا ست و ایرانی ست و بوی ترکی هم می‌دهد، چیزی سوای آنچه ما بهش می‌گوییم: «سینمای ایران» و چیزی سوای: «فقط ساختن»؛ بلکه خون دل خوردن و سینه پاره کردن و با آداب و سخن گفتن.

راستی! "سینه خواهم شرحه‌شرحه از فراق"! نکند سینه‌ها از فراق شرحه‌شرحه نباشد؟ نکند فیلم را درست نبینید؟ «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ»، «آنها کر و کور و لال اند و باز نمی‌گردند.»

https://vrgl.ir/vMiAT
ادامه فضله‌‌پراکنی‌های ما:
نقد فیلم موقعیت مهدی-قسمت اول، در جست‌وجوی حمید