«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
پنجره رو به حیات! | نقد فیلم پنجره پشتی (Rear Window) - آلفرد هیچکاک
- سلام!
سری هم بزنید به نوشته دانیال هاشمی، تکنیک، تکنیک، تکنیک!
تحلیل پنجره پشتی، سعید مرادی
پنجره مهم است، حیاط مهم است، سوراخقفل دراز (دوربین) هم مهم است؛ یکی از دقیقترین نامگذاریها برای فیلم، پنجره روبهحیاط، روبهحیات، پنجره پشتی، Rear Window.
دریچهای (پنجرهای) ست که باز میشود رو به جهانی، رو به حیاتی! حیاطی! زندگیهای گوناگونی و آدمهای جورواجوری، خانوادههای پیر و جوون و تکوتنهایی، یکی میرسد، یکی میرود؛ دریچهای ست رو به حیات و رو به زندگانی، رو به حیاط و آدمها، آپارتمانها و خانوادهها. راه ورود خانهها به هم، پنجرهها ست. ما همه چیز را از پنجرهها میبینیم و پنجرهها، به مثابه دریچهها و دو چشم ما اند. اول که با چشم ساده و به اصطلاح، غیرمصلح! پنجرهها را میبینیم، بعد اما مسلح میشویم و با درز کلید دستهدار! (دوربین) آدمها ابتدا علاقهمند نیستند، به دیدن پنجرهها؛ بعدا رفتهرفته همه علاقهمند میشوند و به خط میآیند. کسانی که میگویند: «این فضولی ست! چشمچرانی ست!» خودشان داعیهدار کاوش میشود و حتی، از پنجرههای همسایه هم میپرند تو! البته مثل همیشه، بازیهای یک مردی هست. بازیهای یک آدمی با زندگی و آدمها، کنشها و موقعیتها، دغدغههای جنایی و اتفاقات، معمایی؛ این غلظت هیچکاکی کار.
- پنجرهها رو وا کن، عشق رو بیار... نه! ببخشید! قتل رو... بیار تو خونه.
ابتدای امر، پنجرهها وا میشود، پردهها کشیده میشود. آرامآرام و آهسته، تا نام کارگردان، آلفرد هیچکاک، با اتمام این کار، عجین شود. دوربین بعد از مکث روی پنجره، با سرعت جلو میرود و به فضای حیاط میرسد. فضای حیاط آدم را یاد، حیات، و فضای حیاتی (جامعه) یک مردمی میرساند. پنجرهها فقط رو به خانه تورنوالد (Thornwald) باز نیست! رو به خانم سوختهدلان و زن و شوهر جوان و آدمهای دیگری هم باز است. لابلای همین ها ست که خیلی ساده، شیک و مجلسی(!)، قتلی صورت میگیرد و جنایتی، حواس جف (Jeff، شخصیت اصلی) را به خودش گرم میکند. از پنجره که بیرون میآییم، معطوف به جف هستیم و پای شکسته او، خانه او، و خانم پرستار او. که خوشوبشی دوستانه و روزانه با هم انجام میدهند و فضا را، کمی جریان و رونق میدهند. موتور شخصیتها روشن میشود و آدمها، بنابر حد و حدودی ساخته میشوند. شاید این ویژگی احسن سینمای کلاسیک است که همه چیزش، دقیق و به اندازه ست، بهتر بگم: حسابوکتاب دارد. هیچ چیز بیقاعده و الکی نیست و منطقی دارد، دلیل و برهانی دارد. لاجرم بدین شکل، معنادار هم هست. حالا اگر کار دست کارگردانی باشد که همه چیز را کنترل میکند، همه چیز را مال خود میکند، و نمایش میدهند؛ سرگرم میکنند.
- دوربین و نمای فیلم (بیرون از پنجره)، در موقعیت دیدزنی قرار میگیرد.
ما هم همراه با جف، خانهها را دید میزنیم، هیچوقت دوربین فیلم، از پیش جف و صندلی او تکان نمیخورد؛ فواید و معانی زیادی دارد: اول اینکه جف معلول است و حرکت نمیکند، 6 هفته روی یک ویلچر! ما هم دقیقا چنین هستیم و نزدیک 2 ساعت، روی صندلی و کنار جف هستیم، با او همه چیز را میبینیم. فیلم حتی به آشپزخانه یا حمام و سرویس و در و بیرون خانه هم نمیرود، مبادا که از پیش جف برود. دوما این تمهید، دید زدن را در فیلم جا میاندازد؛ اگر دوربین یک جا بایستد و با ما دید بزند بهتر است، یا همینطور هردمبیل سرک بکشد؟ مشخصا اولی و مشخصا، فرم بگویم؟ هنوز برایم زود است، تمهید و مؤلفهای فرمساز. از یک جای کوچیک به جاهای بزرگی میشود رسید و پنجره پشتی، همین کار را میکند؛ از جف به همه! حتی وقتی لیزا، همسر جف، به خانه همسایه میرود، حتی وقتی نمایی از کافه و خانم سوختهدلان داریم، در هر حالت ما با جف هستیم و دوربین او، حالا ببینید که پشت ظاهر هیچکاک، چه باطنی قرار گرفته (از ظاهر هم مشخص است چشم گمراه!).
پشت قتل چه باطنی افتاده؟ این دیگر خیلی هیچکاکی ست! و هیچکاکشناسی میخواهد! چطور وسط این روز گرم و این هوای نسبتا آفتابی، این محله و این پنجره و این حیاط، قتل اتفاق میافتد؟ همین گوشه چشم ما؟ به سبک وطنفروشان، بروی در حلبی آباد هم آدم تیکهتیکه کنی، انقدر مخوف و حنایتمآبانه نمیشود، معما که پیشکش! وسط این جمع و این جنایت، این معما، درگیری آدمها با معما، موقعیتهاشون، پشت همه اینها میلی هیچکاکی و هیچکاکمآبانه، نهفته است که... کهاش بماند.
ما مردن و کشتن را که در هیچکاک نمیبینیم، عظمت جنایت بیشتر میشود. حرکت هیچکاک کنش جنایت است نه خون و خونریزی؛ تا جایی که ما میدانیم، حتی فیلم "روانی" یا Psycho هم روی خون مانور نمیداد، حتی وقتی زخم و چاقویی در کار بود، روی زخم و شکاف مانور نمیداد. روی فعل کشتن و فعل قتل، روی عمل جنایت مانور میداد. روی کنش، یا واکنش، کشتن و چاقو بردن و جنایت کردن. برای همین همیشه فیلمها جتایت را دارند، ولی خون و خونریزیهای باطل را ندارند. در پنجره پشتی ما متوجه جنایت نمیشویم، چرا؟ جون این اساساً با فعل دید زدن و کنش فیلم، مخالف است. مگر جف در کوچهپسکوچهها و پستوهای خانه مردم است؟ هر چیز که جف میبیند، ما هم میبینیم و با او یکی هستیم؛ ما دید میزنیم، همین و بس!
همراهی ما با هیچکاک و ما با کاراکتر، شخصیت اصلی، نفر اول، جف، اسکاتی، هری... چنین است که یکی از محبوبترین و مردمیترین فیلمسازان و کارگردانها بوجود میآید، فیلمهایشان هم همینطور، مردمیترین اند! چطور زن و مرد را در همه فیلمها دارد، ولی در هیچ فیلمی نه مبتذل میشوند، نه لوس و جلف. حتی فکر کردن به این امر هم گناه است! ببین با کی طرف ایم! زن و شوهر، مرد و زن، دو جنس و همزاد هم اند، با هم مشکلات را حل میکنند. در تمام فیلمهای استاد، یک زن و یک مرد، هر کدام شخصیت و منش خودشان را دارند (که مال زن زنانه و مال مرد، مردانه است)؛ طی رابطه و کنش واکنشهای بین این دو ست که ماجرا شکل میگیرد، یا ماجرایی حل میشود! در پنجره پشتی کاملا چنین است و در فیلمهایی، مثل شمال از شمال غربی و طلسمشده، پرندگان، مردی که زیاد میدانست، توطئه فامیلی و دردسرهای هری هم چنین است. در فیلمهای دیگری، مثل ربکا، مارنی، مرد عوضی، اعتراف میکنم، رابطه شکل دیگری مییابد و نقش یکی، مرد یا زن، پررنگتر و مهمتر میشود. اما باز، باز! مکمل هم اند و دیگری، به نقش اصلی کمک میکند. همکاری و مشارکتهای بین افراد، حتی بدهبستانهای عجیبشان، مثلا در بیگانگان در ترن یا قایق زندگی، همه یک فضا و بگوییم دینامیسم؟ موتور حرکت؟ محرک؟ یک رابطه و ارتباطی شکل میدهند و یک، سینمتی کوچک و داستان محدودی میسازند. یک جریانی شکل میدهند، اینطوری بهتر است.
لیزا: هم لباسام عوض شده، هم مجلههام (مثلا).
در پنجره پشتی هم بین جف و لیزا، که از پس این ارتباط، لیزا تغییر میکند و خاکیتر میشود، یا خاکی بودنش را به جف نشان میدهد (هر چند شوخیای در آخر فیلم داریم!). خانم پرستار، کارآگاه، هر دو در رابطهشان با جف، موضوعی و قضیهای را شکل میدهند و محوری اند. کارآگاه جف را در قضیه قتل دنبال میکند، پرستار در قضیه لیزا؛ بعدا برعکس میشود! کارآگاه به لیزا تومه نشان میدهد: «مراقب باش!» و پرستار، به قضیه قتل. در عین اینکه حداقل ابتدای امر، همه چیز سر جای خودش بود، الآن هم هست، ولی باز، همه چیز با هم مخلوط و یکی شده، قاطی و درهمتنیده. آدمها در هم فرور رفته اند و از هم، بیرون میآیند.
روزمره و غیرروزمره، در پنجره پشتی، این دو با هم در تقابل اند. از یک طرف زندگی روزمره و عادی را داریم، گاها کسلکننده، ملالآور. پای جف میخارد، هوا گرم است، قرصها، دواها، کرایه خونه و... از یک طرف هم یک جنایت را داریم؛ پای یک قتل در میان است! این طرز نگاه در "شمال از شمال غربی" هم هست. آدمها از زندگی روزمره، پرت میشوند در یک فضای دیگر! فضایی که روتین نیست و غیرقابلپیشبینیتر است، فضایی که انسانیتر و پویاتر است، آدم باید بیشتر تصمیم بگیرد و بیشتر ابتکار به خرج دهد؛ مطابق قوانین و دستورالعملهای روتین و روزمره نیست. (آدم قاتل فیلم هم از آدمهای خشک و بیروحی ست که...)
چند تا صحنهای از فیلم:
مثلا کارآگاه با رفتنش، جف و زنش را در موقعیت مشابهای میگذارد، که لاجرم از همکاری ست. ته دل هر دو را خالی میکند و هر دو، تا حدی از پیگیری آقای تورنوالد، دست میکشند. اما درست مثلا علاقه لیزا به جف، او در کل روز، نمیتواند دست از سر این موضوع بردارد و همیشه به فکر است. جف هم کمتر به لیزا توجه میکند (نسبت به توجه لیزا به او) ولی همچنان، قویا پیگیر قضیه قتل است. چرخش مویی این دو، جف نگران لیزا میشود، چون در دام تورنوال گیر کرده، چون گیر پاسگاه افتاده. لیزا بیشتر درگیر قتل میشود، لجوجانه به خانه تورنوال میرود. یعنی یکی میرود جای اون یکی، اون یکی جای این یکی! چی گفتم! در طی همکاری، مشارکت، دو نفر در هم ادغام میشود و دو دست، یک تن میشوند. اما صحنه کارآگاه، او جف و لیزا را در موقعیت قرار میدهد و از این طریق، اونها را به هم نزدیک میکند. خدایی نکرده شاید هم از حسادت، هر دو را مسخره میکند. خلبانیاش را به رخ میکشد و برتریاش، حداقل برابریاش، نسبت به جف و واقعا هم، کمتر نیست. جف و لیزا در موقعیت مشابهای میروند و مجبور میشوند (البته از خداشونه!)، دوباره کنار هم قرار بگیرند، سر قضیهای، یکی شوند. او کل روز حین کار و خیابان و خرید، مشغول این کار است، جف هم، کل روز، مشغول دیدزدن است. با این وجود جف شخصیت اول فیلم است و ما همچنان در بین دید زدنهای جف، لیزا را میبینیم (نه برعکس).
برعکس فرآیند فیلم، یعنی برعکس "از روزمره به..."، "از... به روزمره". زن و شوهر جوانی که اول با طراوت و شادابی شروع میکنند، مثل فیلمها وارد میشوند، بعدا رابطهشان سرد و کسلکننده میشود و آقا، کارشان هم از دست میدهند. همه اینها از چند نمای ساده، ولی بسیار مهم و کاری؛ با فقط چند لحظه با این خانواده جوان. آقای موزیسین که از تنهایی در میآید، شاید جای کرایه خانه، چیز دیگری هم حالا منبع الهامشان بشود! خانم سوختهدلان را مییابند! شاید یک نفر واقعی که نسبت به او، واقعا عاطفه دارد. خانم سوختهدلان هم همینطور! نفری را پیدا میکنند که شاید، واقعا به ایشان احترام بگذارند، سرراهی و هرزه نباشند؛ خانم زیباییاندام هم همینطور.
صحنههای فیلم قابلبحث نیست؛ کارگردانی چیزی فرای تکنیک است، یعنی فقط در تکنیک و فیلمبرداری خلاصه نشده. مهمترین مؤلفه در حرکت دوربین، دید زدنهای آن است. نصف فیلم روی پنجره است و اینجا، دوربین کار درستش را میکند. گفتیم که وارد خانه نمیشود، واقعا دید زدن است، واقعا دزدکی نگاه کردن و با دوربین شکاری ست! رفتار دوربین این را میرساند: نزدیک نمیشود، از پنجره میگیرد، حیاط را از پنجره میبینیم، آدمها را از پنجره میبینیم، حتی خانهها هم همینطور! از پنجره پنجره آنها، و از پنجرهشان، خودشان و خانهشان را میبینیم؛ همین قدر بلاشرح... اما شاید، یکی از بیکاتترین فیلمهای آقای هیچکاک.
فیلم کم کات دارد، دوربین بیشتر حرکت میکند و میچرخد، این حرکت را نپسندیدم و علت نپسندیدنم، شاید این است که نفهمیدم! اما دوربین، خصوصا در گفتگوهای داخل اتاق، میچرخد و کات نمیدهد، از این رو، پرداخت خاصی ندارد. در دید زدنها اما، کات ندادن خوب است. آدم دوربین شکاری را میچرخاند خب(!)، کات نمیدهد که! صحنه در پنجره پشتی، خصوصا حیاط، دوم خانه جف، هویتدار و شناسنامهدار است. سخت فراموش میشود و از ذهن مخاطب میرود، سخت میشود ماندگار نشود! تعاملی که شخصیتها با محیط میکنند، با صحنه و مکان میکنند، هم مهم است و از مؤلفههای هیچکاکی ست، هم اینجا بدرستی قرار گرفته؛ باید راجب استاد بگویم که کارگردانی هستند که، همه چیز را از آن خودشان میکنند و بر همه چیز، کنترل و احاطه دارند. افسار همه چیز بر دست ایشان است و ماهرترین، ساربان اند.
وان دل که با خود داشتم، با دلسِتانَم میرود...
پنجره پشتی، پنجرهای ست رو به حیات، اثر سر آلفرد هیچکاک. فیلم کنترلشده و منسجمی که همه چیزش، حداقل بسیارش، در دست کارگردان و خالق اثر است و ایشان، میدانند که چکار میکنند. فیلم اصلا و ابدا راجب چشمچرانی یا فضولی نیست و این، چه برداشت مبتذلی ست؟ فیلم از پنجرهها، دریچهای میسازد بخ روی آدمها و زندگیها؛ تحلیل این مسئله به چشمچرانی و حسنوقبح فعلی آن، واقعا مضمحل است. ما با جف دید میزنیم و دوربین، هیچگاه پنجره را رها نمیکند. با نماهایی از پنجره، زندگی ساخت!
نمیدانم به فیلمهای استاد بگویم ماشین؟ نه! ماشین نیست! مثل ماشین خیلی منظم و منسجم است ولی، پویا و زنده است. شاید بیشتر از ماشین، شبیه آدم زنده منظم و دقیقی باشد، که بسیار جدی و کاربلد است و بر همه چیز، احاطه دارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگیها، از یک گوشهای | نقد فیلم مغازه گوشه خیابان (Shop Around The Corner) - 1940
مطلبی دیگر از این انتشارات
انبار سگی | نقد فیلم سگهای انباری (Reservoir Dogs) - کوئنتین تارانتینو
مطلبی دیگر از این انتشارات
در جستجوی حمید | نقد فیلم موقعیت مهدی (The Situation of Mehdi) قسمت اول - هادی حجازیفر