اتفاقات گنگ و نامعلوم، یادداشتی بر سریال Strange Things (فصل 4)


اتفاقات عجیب و غریب، پیوسته و آرام‌آرام تبدیل شدند به اتفاقات گنگ و عجیب‌نما؛ سریال از همان فصل اول به بعد، رفته‌رفته ذات و ماهیت خودش را از دست داد، از خودش دور شد، به مسائل مختلفی توک زد و به هر چیزی متوسل شد تا چیزی سر هم کند. (منتها این کار را شسته‌رفته و تروتمیز انجام داد) کسی در فصل 4 آشنا نیست؛ کلا ما هم با داستان آشنا نبودیم، چند وقت پیش بود که فصل اول را دیدیم؟ چرا سریال‌ها باید انقدر دیربه‌دیر بیایند و ما را معطل کنند؟ اصلا چطور می‌توان در فضا و حال‌وهوای یک سریال ماند؟ اون هم وقتی که هر 2 سال، ففط 10 قسمت ازش می‌آید؟ (بلکه کمتر)


تقریبا هیچکس در این سریال آشنا نیست؛ من حتی کاراکتر مادر ویلی هم نشناختم! انگار که خانم جوان‌تر شدند، ماشاءالله آب رفته زیر پوست‌شون! سریال اصلا تلاشی هم نمی‌کند که اینها رو به ما بشناساند، اصلا در این کار هم نیست که حداقل بگوید چند سال بعد و مثلا اینها بزرگ شدند، بعضی‌ها مثل داستین تُپُلو همونطور ماندند، در حالیکه مثلا ویلی کلی تغییر کرده؛ ترکیب سریال و شیمی‌ها کمی به هم خورده.

همه چیز خیلی معمولی ست، منتها در معمولی بودن همه چیز هم قدرت و پیوستگی وجود ندارد.
همه چیز خیلی معمولی ست، منتها در معمولی بودن همه چیز هم قدرت و پیوستگی وجود ندارد.

قسمت اول با آزمایشگاه Hawkins شروع می‌شود؛ با اتفاقی که معلوم نیست چیست، دوربین با این بازی‌ها و ادااطوار نصفه‌‌نیمه‌اش، نه می‌تواند مرموزیت بیافریند، نه ترس، نه حتی دلهره! و معلوم هم نبست دلیل این کار ال چیست، اصلا این خود ال هست که چند دقیقه بعد نوجوونی‌اش رو می‌بینیم؟ یا شاید یک الی ست از یک دنیای دیگر؟ به این سؤال جواب داده نمی‌شود و فقط بازار گرم‌کنی ست برای قسمت‌های بعدی، منتها با حواشی‌ای که در ادامه قسمت اول می‌بینیم، اصلا مخاطب این صحنه از یادش می‌رود!

هزاران شخصیت و موقعیت مختلف که نمی‌شود همه را تمام‌وکمال نگه داشت.
هزاران شخصیت و موقعیت مختلف که نمی‌شود همه را تمام‌وکمال نگه داشت.

قسمت اول پر است از خط‌های آشفته، شلخته و تودرتو، قسمتی که سعی دارد حال‌و‌روز کنونی و الآن شخصیت‌ها را به ما نشان دهد؛ قسمتی که می‌خواهد چهره جدید هر کسی که قبلا دیده‌بودیم را، دوباره به ما نمایش دهد. این قسمت شوخی و خنده دارد (مادر ویلی، بازی کارتی، تغییر نمره داستین از D به A)، صحنه جدی دارد (کریستی، ال)، صحنه شخصی و دراماتیک دارد (مسخره کردن نامردانه ال، افسردگی (تروما بیشتر) شخصیت مکس)، صحنه عشقی دارد (کریستی و ادی، نانسی و جاناتان، استیو و رابی و...) کلا همه چیز دارد! ولی آیا همه چیز به شکل درست و منظمی نمایش داده می‌شود؟ خیر! تلاش‌هایی شده، مثلا گاهی دو صحنه به شکل موازی کار می‌شوند (بازی بسکتبال و کارت بازی)، اما آیا این کافی ست؟ اصلا درست است؟ سریال در این قسمت شلخته است؛ کلاف سردرگمی ست (تا حدی) از شخصیت‌ها و آدم‌های زیاد که هر کدام خط داستانی خاص خودشان را دارند، حالا اینها چطور قرار است به شکل باسمه‌ای در کنار هم قرار بگیرند؟ دوباره شاهد جوخه پسران باشیم؟ الله اعلم.


اینها بیشتر چندش اند تا ترسناک؛ حالا ما تصویر رو تیره کردیم تا شما حال‌تون به هم نخورد!
اینها بیشتر چندش اند تا ترسناک؛ حالا ما تصویر رو تیره کردیم تا شما حال‌تون به هم نخورد!

مشکل از فیلمنامه ست ابتدا؛ مدیریت این همه شخصیت و این همه قصه کوچک چگونه انجام می‌شود؟ کمی شلخته، کمی سربه‌هوا، همچین بفهمی‌نفهمی نامیزون! بخش ماورایی کار، دنیای هیولاها، شیاطین و...، آیا به درستی به سریال پیوند می‌خورد؟ بیشتر بنظر می‌آید که هر فصل، یک بهانه‌ای، چیزی برای آوردن اینها و حقنه کردن‌شان به داستان وجود دارد؛ بالاخره یک پورتالی، جهان موازی‌ای، دریچه‌ای، کرم‌شب‌تابی، دختر خواب‌نمایی... یک چیزی بالاخره پیدا می‌شود! این یعنی بخش هیولایی و ماورایی کار، از منطق و جریان اصلی درام می‌افتد چون وجودش بهانه است و پایه درستی ندارد؛ ظهورش بسیار زیاد است ولی حضورش؟ در تماشاچی چطور؟ تأثیرگذار است؟

اکه هی! حالا اینا هم باید 2 ساعت قهر باشند؟
اکه هی! حالا اینا هم باید 2 ساعت قهر باشند؟

عشق‌بازی شخصیت‌ها و لوس‌بازی‌هاشون و غرغرها و نق‌نق‌ها، همگی حال‌به‌هم‌زن اند! اصلا اون چرا افسرده ست؟ این چرا ناراحت هست؟ اون چرا عصبانی ست؟ قصه خجالتی بودن ال و مشکل اجتماعی بودنش درست و قابل‌قبول است که اون هم آیا از پرداخت درستی برخوردار است؟ کم‌وبیش خیر! موقعیتش وجود دارد (ماکت و کاردستی)، ولی کارگردانی و اجرا ضعیف است؛ نخ‌نما ست دیگر، همه چیز از قبل معلوم هست.


تقابل تاس و توپ! این حداکثر جذابیت کارگردانی ست.
تقابل تاس و توپ! این حداکثر جذابیت کارگردانی ست.

مشکل در کارگردانی این است که: قوی نیست! اصلا کدوم سریال از کارگردانی ممتازی برخوردار هست؟ سریال‌ها بیشتر باید روی فیلمنامه مانور بدهند تا کارگردانی، فیلمنامه سریال چطور بود؟ حداکثر متوسط، بزور سرگرم‌کننده (از نوع عامی اول نه سرگرم‌کننده اصیل). حالا کارگردانی چی؟ خیلی معمولی، در حد تکنیک بزور. در حد اینکه یک گفتگو درآورد یا یک همچین چیزی؛ ضعف کارگردانی در اون روایت‌های موازی (کارت بازی و بسکتبال پایان قسمت، مرگ کریستی، این جور صحنه‌های دوتایی) کاملا مشهود است، در صحنه اول کار و خون‌بازی ال هم همینطور، با چرخش دوربین، نماهای نزدیک، یکمی صدا؛ سریال سعی در ساختن ترس و واهمه دارد که نمی‌توان گفت موفق است. ترس و واهمه از سوژه ناپخته‌ای که در فیلمنامه است، خیلی نشأت نمی‌گیرد، تو کارگردانی هم که حداکثر چند چرخش دوربین و زوم و اینجور چیزها داریم، پس ترس و دلهره از کجا بیاید؟ از هوا؟

والا نمی‌دونیم بخندیم یا نه؟ اصلا این نیمچه طنز در کجای سریال جای دارد؟
والا نمی‌دونیم بخندیم یا نه؟ اصلا این نیمچه طنز در کجای سریال جای دارد؟

فصل چهارم از قسمت اولش مشخص است که بزور سر پا ایستاده و درام و کشش لازم را بسختی تأمین می‌کند؛ آدم چطور از پس این همه شخصیت و آدم و قصه فرعی بربیاید؟ ممکن است که در نظر مخاطب (احتمال زیاد)، سریال جذابیت و کشش خودش را، از دست بدهد و از تک‌وتا و تب‌وتاب، بیفتد.

https://vrgl.ir/6zGRe
ادامه سریال در یادداشت دوم، نحیف و نحیف‌تر!