روایت‌های ناکوک، یادداشتی بر سریال یاغی (قسمت چهارم)

کزین برتر اندیشه بر نگذرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد

سریال در به هم چسباندن اجزای مختلفش، شکست می‌خورد.
سریال در به هم چسباندن اجزای مختلفش، شکست می‌خورد.
یادداشت‌های پیشین:
عروسی بدان! قسمت سوم یاغی
کارت کاردرست! قسمت‌های اول و دوم یاغی

سورپرایزهای کشکی اولین مسئله ما؛ در قسمت اول خودکشی اَبرا خانم بود، در قسمت دوم حمله کردن به جاوید و در قسمت سوم هم، تصادف با ماشین. هیچکدوم از اینها واقعیت نداشت؛ خودکشی که مثل همه فیلم‌ها و سریال‌ها الکی بود، جاوید هم که با اون دو تا چماق خان دایی(!) نه زخمی شد نه چیزی، تصادفی هم که با ماشین در کار نبود. پس چرا لازم است هر قسمت ما را با این سر کار بگذارید؟ این ترفند بد و نامحترمانه‌ای هست برای تشویق مخاطب به دیدن ادامه سریال.

بخواب داداش! راحت باش!
بخواب داداش! راحت باش!

دوربین مسئله دیگر ما ست در این سریال‌؛ چرا انقدر شلخته و نامنظم است؟ چرا باید انقدر بچرخد؟ چرا نباید یکم دیسیپلینه و با قائده باشد؟ در قسمت چهارم، دوربین در هر جا که سعی در معرفی دارد؛ مثل خانه بهمن خان یا پاساژ لباس، کاملا ضعیف و شلخته و نامیزون است. دوربین در خانه بهمن خان مدهوش است! مدهوش رنگ و نور و تجمل! اینطوری ست که همینطور می‌چرخد و همینطور بنجل تحویل می‌دهد! به اینکه این بیماری بی‌خود است (تماشای تجمل) و نشان دادنش در کشور جالب است (این همه فقر اقتصادی) فعلا کاری نداریم ولی همین هم مسئله جدا و قابل تأملی ست....

چقدر کج‌وکوله، چقدر بد! این نماها چیه آخه!
چقدر کج‌وکوله، چقدر بد! این نماها چیه آخه!

  • روایت‌های ناکوک:

این قسمت، با جاوید شروع می‌شود؛ جاوید با یک چهره نسبتا ملتهب (با اغماض) جلو می‌رود، صحنه تصادف چه شد پس؟ محاطب خودش باید بفهمد که الکی بود. بعد به سمت BRT و اتوبوس می‌رود که کاملا بی‌خود است، بعد سراغ خوابگاه شهرداری می‌رود که، اون هم بی‌خود است. اینها خستگی جاوید را اثبات می‌کنند؟ خیر؛ چون با اون کشتی گرفتن و دلاوری‌ها اصلا جور درنمی‌آید. آیا دربه‌دری و بیچارگی جاوید را نشان می‌دهد؟ نه؛ تأثیرگذار نیست. معلوم نیست که جاوید چرا اصلا پیش خواهرش یا خانه دوست و آشنایی نمی‌رود (مثل عمو بحری) بنابراین این دو صحنه که تقریبا الکی ست. می‌ماند قضیه پول دادن و پول گرفتن نگهبان خوابگاه، خب که چی؟ هدف از چنین چیزی چیست؟ این صحنه‌ها می‌توانند برای یک بار جالب باشند، منتها کارکرد دراماتیک و داستانی؟ بعید است. هر چند شاید همین صحنه بیشتر از هر صحنه دیگری بار و کشش دارد و بی‌پناهی جاوید را به رخ می‌کشد؛ منتها بیشتر تمرکزش روی بی‌عدالتی و دزدی و اجرا نکردن قانون است تا بیچارگی جاوید.

مبارک باشه داداش...
مبارک باشه داداش...

جاوید که به باشگاه می‌رود، نگاه‌های حمید گرگین همیشه رویش زوم است، چرا؟ اصلا این کاراکتر حمید گرگین، چرا باید انقدر مهم باشد و دوربین انقدر برای او وقت بگذارد؟ بازی بازیگر که خوب نیست، همچین نقشی هم نیست. چرا باید 2 ساعت جاوید را نگاه کند و با بهمن خان دعوا کند؟ چرا بعد تو گوش خان داداشش بزند؟ یک کاراکتر پوشالی ست حمید گرگین که هیچ باری از خودش ندارد. (درست مثل بنرها و تبلیغاتش)

این چک هم خیلی زشته هم اجراش خیلی بده و هم کلا گل‌درشت است.
این چک هم خیلی زشته هم اجراش خیلی بده و هم کلا گل‌درشت است.

چرا اینها جاوید را تحویل نمی‌گیرند؟ نقش مربی در باشگاه چیست؟ تقریبا هیچ! نقش بهمن خان؟ تقریبا همه چیز! همچین رفتار و افاده‌ای را برای حمید گرگین نگذاشتند که انقدر دور برداشته، حالا برای جاوید چرا؟ چطوری این چراغ روا است به این مسجد (باشگاه)؟

این کشتی‌کج هست یا کشتی؟
این کشتی‌کج هست یا کشتی؟

صحنه‌های کشتی گرفتن، تقریبا فانتزی ست. این می‌شود گفت که کشتی نیست! صرفا دو نفر به جان هم و سالتوبارانداز!، این نمی‌شود کشتی. مثلا فن‌هایی که جاوید می‌زند خیلی سخت و استثنائی ست، چنین چیزی خیلی نادر اتفاق می‌افتد. رقابت و مبارزه و اکشن، زورآزمایی و دوئل یا این قبیل تنش‌ها، در کشتی‌های فیلم جای ندارد و ارزش آنها را کاهش می‌دهد.

ا وا! شب شد! یه کله‌پاچه خوردم شب شد! بهمن خان آندروید داری زنگ برنم به عاطی؟
ا وا! شب شد! یه کله‌پاچه خوردم شب شد! بهمن خان آندروید داری زنگ برنم به عاطی؟

کله‌پاچه خوردن با بهمن خان، اینها مگر صبح نرفتند؟ چرا ‌شب برگشتند؟ تمرین جاوید چه شد؟ بعد چرا بهمن خان جاوید را برد خانه‌اش؟ احتمالا بخاطر علاقه شدید. ولی این مواجه و این نزدیک شدن و یکهویی وارد شدن جاوید به زندگی بهمن خان، سهل‌الوصول و خلق‌الساعه است. خیلی زود استارت کار می‌خورد؛ باقی کار هم که می‌رسد به صبحانه خوردن و لباس خریدن و این حرف‌ها که همه‌اش دست‌مایه است، بچه با این شیک‌وپیک شدن چطور ترکزش را بگذارد روی کشتی؟ بهمن خان که بیشتر تمرکزش را گرفت! آهان! دلیلش این است: سمپاتی. یعنی میل و کشش، علاقه، منتها به چی؟ به اشرافی‌گری و پولداربازی و پاساژبازی و این حرف‌ها، به آهنگ خارجی و حرف‌های دیگر.... خانم بهمن خان، طلا خانم، تمشک طلایی این قسمت بودند! نقشی نچسب و با بازی تودماغی! فقط یک جا قیافه می‌گیرند و از ته گلو(!)، دیالوگ می‌گویند، به ‌شکل خشک و خشنش. انگار که خانم طبابایی بیشتر ظاهر اند تا باطن، بیشتر باید ظهور پیدا کنند تا حضور، در سکانس‌های زیادی هستند ولی نقش و بازی‌شان کشش و درامی ندارد.

در نهایت هم ماشین‌بازی، همه با هم: اه..... چه ماشینی.... خب حسرت خوردید و افسرده شدید، بریم سراغ سریال: بعد از پاساژگردی نوبت می‌رسد به دوردور و سوار کردن داداش، پرس‌وجوهای داداش که دلسوزانه اند ولی فضولانه بنظر می‌رسند، به جایی هم که چندان نمی‌رسد و زرگری ست، پیاده و خوشحال شدیم و جاوید هم وسط خیابان شناسنامه بازی! خوبه کسی اون شناسنامه رو برنمی‌داره و نمی‌قاپه! دزد نبینیم صلوات! بعد شناسنامه‌ای که کلا نبود و برای جاوید اهمیتی نداشت، حالا مهم می‌شود و 2 ساعت رویش زوم می‌کند؟

نصف این قسمت ما همینطور ول معطل ایم!
نصف این قسمت ما همینطور ول معطل ایم!

  • سریال خویشتن خویش را فراموش می‌کند و از یاد می‌برد!

این ماجرا سر ا‌َبرا خانم، نامزد جاوید هم، هست؛ جاوید فعلا 2 قسمت هست که او را از یاد برده، الآن بیشتر از اینکه دنبال اَبرا باشد، دنبال موفقیت در کشتی ست! کسی که 2 قسمت اول را ندیده اصلا انگارنه‌انگار که اَبرایی هم هست.... سریال مهارت جالبی در فراموش کردن و قفل کردن خاطراتش دارد، خوب می‌تواند فراموش کند و کنار بگذارد، ولی حالا چطور می‌خواهد اینها را برگرداند؟

تحت فشار هستم، چطور روایت‌ام را یکپارچه کنم؟ حریف رو از تشک هل بدید بیرون! (تلویحا: ول کن این حاشیه‌ها رو!)
تحت فشار هستم، چطور روایت‌ام را یکپارچه کنم؟ حریف رو از تشک هل بدید بیرون! (تلویحا: ول کن این حاشیه‌ها رو!)

مشکل اصلی جناب کارت، علاوه بر دوربین و کمی مستندبازی، نماهای بشدت نزدیک و آزاردهنده، یک چیز دیگری هم هست در روایت: شلختگی! یک خطی ساده فیلم چیست؟ اول هر قسمت، یک مقدمه‌ای به جلو می‌آید، حرفی زده می‌شود. در میانه ولی ما با موقعیت‌های مختلف و اتفاقات جالب طرف ایم، در پایان هم یک 5 دقیقه قضیه سر و ته‌اش هم می‌آید! مشکل شلختگی فیلم و پرداخت گاها نادرست‌اش، از روایت ناهموارش نشأت می‌گیرد. خط داستان پر است از موقعیت‌ها و بده‌بستان‌های جذاب (در این قسمت، ناجذاب)، اینها با هم مخلوط اند و در سریال پخش اند، تقریبا بیشتر سریال و تمام میانه کار، همین موقعیت‌ها ست. اما آیا این موقعیت‌ها می‌تواند با کلیات اثر در تعادل باشد؟ می‌تواند با اجزای مختلف ارتباط داشته‌باشد؟ گاهی شلخته می‌شود، مثلا در وسط شنای پروانه، قضیه کشمش‌پزی و قهوه‌چی بیچاره و شیلنگ‌بازی و... اضافی ست و از چارچوب بیرون می‌زند. این موقعیت‌ها جالب اند ولی کنترل‌نشده اند؛ کارگردان نمی‌داند که چطور از آنها استفاده کند و چگونه و کجا ازشان کار بکشد.

چرا به اندازه کافی تأثیرگذار نیست؟ چون بجا نیست.
چرا به اندازه کافی تأثیرگذار نیست؟ چون بجا نیست.

این موقعیت‌ها، جذابیت و محبوبیت سینمای جناب کارت است ولی پاشنه‌آشیل‌اش هم هست؛ وجودش نعمت است ولی کنترل نکردنش؟ نغمت. باید یک چارچوب و سروشکلی بگیرند و در یک جایگاه به‌هم‌پیوسته و بایسته‌ای قرار بگیرند. موقعیت‌ها جذاب اند، می‌توانند پخته باشند، کاراکترها را به ما نزدیک می‌کنند، توضیحات لازم را می‌دهند، مسئله را در می‌آورند، ما را با اثر درگیر می‌کنند، اینها برای گرفتن مخاطب خوب است؛ ولی بعد از گرفتنش، همین موقعیت‌ها می‌توانند او را از خط اصلی داستان دور کنند، شلخته کنند و مخاطب را از اثر پرت کنند بیرون! چون گاهی انقدر خارج از چارچوب و بی‌اندازه اند که مخاطب متوجه می‌شود و تو ذوقش می‌خورد، اینجا ست که دوباره از بیرون به اثر نگاه می‌کند.

شناسنامه کلا 2 قسمت نبود، حالا با گریه برگشت! (جاوید گنجی متولد 1381)
شناسنامه کلا 2 قسمت نبود، حالا با گریه برگشت! (جاوید گنجی متولد 1381)

مشکل اصلی ارتباط نداشتن و پیوسته نبودن اجزای مختلف است، در این قسمت موقعیت‌ها درست نیستند و خوب پرداخت نشده‌اند، ولی اگر هم شده‌بودند، جای این سؤال بود که: آیا جایش هست؟ درست است؟