«يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ»
فضای اودیسهای، یادداشتی بر 2001: A Space Odyssey
نمیتوان از اودیسه فضایی صحبت کرد (آدیسی درست است ولی اودیسه جاافتاده)؛ بیشتر بحث به خود آقای استنلی کوبریک و مثلا سینمای ایشون کشیده میشود، فیلم چیز چندانی ندارد که ما روی آن دست بگذاریم یا طرفی ببندیم. چنین فیلمهای الکی گنده و الکی معروفشدهای، همیشه هیچ چیز از خودشان ندارند؛ هر چی دارند یا از اسم و رسم دروغین سازندهشان هست، یا تبلیغات، یا ارعاب و فریب منتقدین (منتقد مگر فریب میخورد؟)، چیزی از خود فیلم وجود ندارد که با استناد به آن، بشود چیزی گفت.
مشکل اصلی این است که این به اصطلاح سینما (لفظی میگوییم سینما وگرنه سینما که نیست)، فاقد و تهی از هر گونه داستان، معنا، منطق، درام، شخصیت، پیرنگ و هر چیز داستانی ست که بتواند با مخاطب ارتباط برقرار کند؛ این سینما فاقد مخاطب است، به مثابه بیانیه و اظهارنظر فلسفی-اجتماعی میماند، به مثابه داستان و معنا نیست، به مثابه حرف و نظریه است. حتی به نماد هم نمیرسد، چنانچه ماتریکس اهل نمادبازی الکی ست یا فیلم مهر هفتم چینشهای نمادین دارد؛ یک چیزی همینطور روایت میشود، سرگرم هم نیستیم باهاش، حالا یک 2یا3 جا، یک صحنه کشدار دروغین فلسفیای، یک موسیقیای، یک بازیای، یک چیزی، آن هم کاملا از روی هوا! مثل صحنه پایانی اودیسه فضایی. چرا باید یک بچه نشان دادهشود؟ چرا باید انقدر بزرگ شود؟ چرا باید در فضا باشد؟ مگر سیاره ست؟ چرا باید آبی باشد؟ چرا باید این بچه، نماد انسان جدید باشد؟ چه چیزی باعث میشود ما این موضوع رو باور کنیم؟ چه چیزی در فیلم ما را به سمت درک و باور کردن این موضوع سوق میدهد؟ هیچ چیز! نه تنها داستانی وجود ندارد بلکه هیچ چینش عمدی و منظمی هم وجود ندارد! دو تا شامپانزه و دو تا سفینه، اعوذبالله یک سنگ (احمقانه ست آقا!)، دو تا کامپیوتر و یکم بازیبازی، بعدش هم که سفر در نور! استراحت در تخت و بعدش هم بچهداری! این اصلا چینش و ساختارش کجا بود؟ حداقل نیومدن این مؤلفه بچه را، در جاهای مختلف تکرار کنند؛ مثلا نیامدن در اول فیلم و با شامپانزهها یک نوزاد شامپانزه نشان دهند یا در وسط و با فضانوردان و در جاهای دیگر، یک بچه و جنینی، نوزادی چیزی نشان بدهند که ما بگوییم: ((اه! این همونه ها! تغییر رو ببین!))، حالا بعد بیایند صحنه آخر رو نشون بدهند و ما بگیم:((اه! سفر پایانی انسان رو!)) اصلا چنین چیزی در کار است؟ حداقل مثل مهر هفتم آقای اینگمار برگمان؟ یا مثل دیکتاتور بزرگ آقای چاپلین؟ دیگر با نمونه فرد اعلاء که این مسئله را کاملا داستانی کرده کاری نداریم! (ریو براوو، شمال از شمال غربی، دره من چه سرسبز بود و...) چه چیزی در 2001: A Space Odyssey وجود دارد که با مخاطب ارتباط برقرار کند؟ چه چیز فیلم مرا بگیرد؟ اینکه 4تا نما از هوا بیاید، 4تا شامپانزه و بوزینه، اینها چه تأثیری در من میگذارد؟ صرف شامپانره معنا میدهد انسان؟ باید شامپانزه را به انسان تبدیل کنی! هنر در همین است! وگرنه شامپانزه خالی که هر اسمی میتوان بهش چسباند.
کات زدن از استخوان به سفینه فضایی چه معنایی دارد؟ وقتی داستانی هست، شخصیت هست، درام هست، روایت منطقی و حسابشدهای هست که با مخاطب قرارداد و حسابوکتاب دارد، آن وقت چرا! یک معنی زیرلفظی ریزی میدهد که در کنار داستان و حاشیه ست، مثل ریزهکاریهای داستانی و مسائل جزئی میماند، جایش ویژه و کوچک است؛ نه اینکه همه چیز باشد! نه اینکه همینطور از هوا بیاید! با کدوم پشتوانه؟ با کدوم دلیل و منطق؟ با کدوم توجیه؟ با کدوم بیان؟ با کدوم معنا؟ با کدوم مخاطب؟
کاری که آقای کوبریک میکنند چنین است: با موسیقی و بازی بازیگر، با جلوههای ویژه و با لباس و گریم و موقعیت، یکم فضا ساخته میشود (مثلا ما در فضا هستیم)، حالا با دوربین، مکثهای طولانی و... یکمی هم ما در این فضا غرق میشویم، همین! یعنی ما با این چند تا چیز، میتوانیم با فیلم ارتباط بگیریم ولی برای چی؟ به کجا قرار است برسیم؟ قرار است این ظاهر چه باطنی داشتهباشد؟ قرار است چه معنیای داشتهباشد؟ یعنی همین هم جنبه تزئین و دستمایه دارد، کارکرد داستانی هم ندارد؛ انگار موقعیت جذابی ست که آقای کوبریک با آن بازی میکند. اینها وسط کندی و ملالت فیلم کاملا گم میشوند! اصلا چیزی از این بیچارهها نمیماند! مثلا از صحنه آغازین گلوله تمام فلزی و صحبتهای فرمانده، چیزی میماند؟ باقی فیلم که همه ملال است و قرص خواب!، رحمی به این صحنه آغازین میکند؟ در اودیسه فضایی، ما انقدر درگیر گوش وایستادن هال (کامپیوتر سفینه) و نجات پیدا کردن شخصیتها هستیم که، اصلا فرصتی میماند برای هوش مصنوعی و رابطه انسان با کامپیوتر؟ اصلا چرا ما باید به این مسئله فکر کنیم؟ چرا اصلا باید برای ما بوجود بیاید؟ از آن شخصیت است یا از آن داستان است؟ از آن فضای قصه است یا از آن دیالوگ است؟ از چه چیزی میتوانیم به این (هوش مصنوعی) برسیم؟ تمام کوبریک همین است!
سینمای آقای کوبریک بیبام و دو هوا ست! نمیتواند با مخاطب ارتباط برقرار کند، نمیتواند سوژهاش را دربیاورد، هیچ چیز داستانی و دراماتیکی وجود ندارد، همه چیز فقط اسمش هست نه خودش؛ شخصیت اول اودیسه، در فضا و زمان پرواز میکند، چطور؟ از کجا اومده؟ بعد چرا این رنگها و نورها فضا و زمان اند؟ چرا مخاطب اصلا باید به این موضوع توجه کند؟ صرف بوزینه و سفینه آیا یک سیر تاریخی میدهد؟ سیر تاریخی از بیرون به اثر حقنه میشود یا نه، واقعا درون اثر ساخته میشود؟ در سینما باید کاشت یا باید برداشت؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
اینجا، ناکجاآباد! | یادداشتی بر انیمه ناکجاآباد موعود (Promised Neverland)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نشان از که پرسمت؟ | یادداشتی بر سریال بینشان - راما قویدل
مطلبی دیگر از این انتشارات
معارج حضرت مسیح (ع) | یادداشتی بر فیلم مصائب حضرت مسیح (ع)