لعنت بهت تامی! | یادداشتی بر سریال نقابداران (Peaky Blinders S06 Es 02&03)


نیم‌نگاهی به فیلمنامه فصل ششم و قسمت اول Peaky Blinders.

لعنت بهت تامی! پدر ما را درآوردی! از بس که در فصل 6 تو و کل دارودسته نداشته‌ات و فیلمنامه چپل‌چلاقت، بد و کج‌وکوله اید. مریض اید واقعا؟ چرا فیلمنامه ننوشتید؟ چرا سریال اصلا قصه ندارد؟ چرا فصل آخرها اینطوری است؟ اجازه بدید بنالم: «فصل 1 می‌نویسیم، بدبخت و بیچاره، چشم‌مان به دهن پخش‌کننده که آره یا نه، فقط می‌خواهیم سریال خوب‌مان بله بگیرد؛ بله رو که گرفت، حالا فصل‌های بعدی رو چکار کنیم؟ فصل آخر رو چکار کنیم؟» مشکل اکثر و تقریبا تمامی سریال‌ها، پایان‌بندی و فصل آخر است؛ فصل آخر یکهو می‌رسد چون برنامه‌ای براش نبود، فیلمنانه‌نویس که نمی‌داند کجا می‌رود و قرار است چطوری تمام شود، امر می‌شود که فلان فصل، آخرین فصل، حالا خر بیار و باقالی بار کن! یا علی!


چیزی که در قسمت‌های 2 و 3 فصل آخر وضع را خراب می‌کند؛ فیلمبرداری خراب و کارگردانی نه چندان قوی آن است. حتی در حد قسمت اول نیست و سر نمی‌تواند در برابرش بلند کند! عرض اندام پیشکش! اولا که این دوربین روی دست افتضاح، تکان‌های حال‌به‌هم زن که چند جا هست: یکی صحنه اولین بیمارستان روبی که تامی استفراغ می‌کند، یکی صحنه سخنرانی تامی و نه به Silence، دیگر یادم نیست، چه انتظاری از یک ماهی دارید؟ اون هم قرمزش. اولا که فیلمنامه بقدری خراب و شلخته و گنگ و حفره‌دار است که اصلا... ولش کن؛ کارگردانی را دوست داشتیم و حتی در قسمت اول گفتیم: «حال داد، ایول!» ولی الآن و در این دو تا قسمت بعدی، کارگردانی نَمَده؟ حتی اون خفن‌بازی قبلی هم در کار نیست، دوئل مایکل و تامی نیست، راه رفتن Peaky Blinderها نیست، چی هست؟ یک سری صحنه‌های گفتگو داریم که خیلی شعاری، لوس و بی‌مزه اند، آیدا (خواهر): «جواب‌ها همیشه بله اند... دوباره یک مشکلی که می‌تونه تو رو بکشه... تامی یک اسب....» اینها چیه؟ "مشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار گوید!" چرا اینها اینقدر از تامی تعریف می‌کنند؟ چرا اینقدر الم بلم می‌کنند؟ شلغمم؟ اصلا می‌خورد تو ذوق و باور تماشاگر، خراب می‌کند، رو اعصاب است، Steve جان شما چی فکر کردی بابا؟

مثلا وقتی در یک سری صحنه‌ها کات نداریم و دوربین به سان فیلمبرداری عروسی، جابجا می‌شود، چه حس و کنشی خواهیم دید؟ از کجا، چگونه؟ اتفاقات فیلم که خراب است، از فیلمنامه، پرداخت و کار کردنش هم که یکم خراب است، از کارگردانی، از فیلمبرداری مجالس عروسی، از صحنه بد، از دیالوگ بد، از عطار گفتن و مشک نبوییدن، از نبود موسیقی، از... دیگر بلد نیستم، کُرَه ولمان کن!

دلتون برام تنگ نشده؟
دلتون برام تنگ نشده؟

ولی سریال از دست داده، چه چیز را؟ نقابدارها را، Peaky Blinderها را، سریال دارودسته و گروه و باند خودش رو از دست داده، تا اینجا و قسمت 3، بیرمینگهام نَمَده؟ حتی کارخونه و اثاث و منزل تامی نَمَده؟ این چرا انقدر در سفر است؟ چرا یکجا بند نیست؟ این نقشه‌هایش چیست؟ آزوالد موزلی خطر قرن! شیطان! Devil! هر چی قسمت قبل می‌گفتید، الآن چیه؟ سوسکِ بابا! زنش از خودش سرتر است! البته اون هم کسی نیست ولی فیلم با اون است و روی زن موزلی مانور می‌دهد تا خود موزلی؛ از همین شلختگی و حفرات فیلمنامه... نافیلمنامه.


فیلم در واقع نافیلمنامه دارد، از نظر ساختاری و ساخت هم شلخته است (بخاطر فیلمنامه) و منسجم نیست که بشود راجب کارگردانی‌اش هم، تک‌تک و درست صحبت کرد. می‌شود گفت اون هیچان سابق نیست، اون درام سابق نیست، دارودسته نیست، گروه نیست، خلاف نیست، نقابداران خودش را در واقع از دست داده؛ خودش در خودش گم شده، تامی (شخصیت اصلی) با مخاطب نیست، یک نگاه مثل سابق ندارد، حالا حین آیدا پشت سرش چیز بگوید، عطار بگوید که مشک می‌بوید، حتی به شخصیت ضربه می‌زند! اذیت می‌کند واقعا، این چه کاری ست؟ کل شخصیت‌پردازی سریال شده بلف زدن و رجز خواندن و خالی بستن، تعریف از خود، خودپرستی، نارسیسم، خودشیفتگی، فیتیشم، خودگویی و خودشنویی، عطارگویی و مشک ببویی.

وقتی دختر تامی حیوونی تلف می‌شود، مگر قرار نشد: «هر چی از اون رودخونه اومد بیرون، با احترام و مهربانی باهاش رفتار می‌کنیم؛ این آخرین درس روبی ست.» پس چرا قسمت بعد زد و تامی قاتل شد؟ خون را با خون نمی‌شورند ولی نفرین همچین ناحقی هم نبود و باید، یقه خودش رو می‌چسبید. تامی تامی که می‌گویند، یک کولی رو نتونست به موقع پیدا کند؟ شخصیت ازمیر، زن جان (John)، تا حالا کجا بود؟ همیشه برای من سؤال بود؛ گذاشته‌بودینش تو خیارشور؟ دبه ترشی‌ای چیزی؟ با الفی و دوست تامی و بقیه بچه‌ها هم همین کار رو می‌کنید؟ یکم بنظرتون ضایع نیست؟ ای ناقلاها! ای استیو کلک! نگفته‌بودی بلا!


هر چه سعی می‌کنم از فیلمنانه بگذرم، به کارگردانی برسم، گویا انگار کارگردانی خاصی نیست و فیلمنامه هم... دوباره برمی‌گردم سر پرسش‌وپاسخ از بدی‌های فیلمنامه. حالا چیکار کنیم؟ راه به کجا بریم؟ به کجا چنین خرامان؟ فرضا صحنه خاکسپاری روبی: کل بار این صحنه، روی موسیقی، آهنگ و یکمی هم اسلو-موشن و غم‌ومات ذاتی ست، غیر این چه هست؟ حتی صدای تامی وقتی می‌گوید: «آرتور... من نمی‌تونم بخونم، تو بخونش.» اصلا غمگین نیست و مثل همیشه است! وقتی سخنرانی می‌کند! انگار برای حزب کارگر یا فاشیست‌های انگلیس صحبت می‌کند! انگار نه انگار که دخترش مرده! کار را حماسی می‌کند! بدترین چیز این چند قسمت همین است، سریال خودش از دست خودش دررفته، سروته رو نتونسته تو چنگ بگیرد، ریسمان نازکی ببافد، همش چنگ می‌زند به هوا؛ به ریسمان الهی چنگ نمی‌زنید لااقل به ریسمان خودتان چنگ بزنید! یک چیزی، نظمی، سازمانی، ساختاری دست‌وپا کنید، جای خودتان را محکم کنید، Peaky Blinders رفت؟ کجا برفتید؟

در ادامه صحنه خاکسپاری، دوربین اولا خیلی نزدیک است، نماهای باز و جمعی از سوگواران نداریم، کالسکه و تابوت و این حرف‌ها هم ظاهری ست، طلا هم نباید باشد، چرا؟ شعار فیلم: «...» اصلا صحنه سوختن نشان داده‌می‌شود؟ گریه‌ای، عجزی، لابه‌ای؟ حتی سوگواری این گروه مثل خلاف‌شان، خودپرستانه و خودخواهانه ست، انگار که: «من می‌خوان فلان...من می‌کنم بهمان...» غرور نابجا و اشتباه. در ادامه کارگردانی باید یک چیزی بسازد که ما حرفی بزنیم، فقط چهار تا نمای کج‌کوله، بداندازه، بدفاصله و اشتباه گرفته اند؛ این به چه دردی می‌خورد؟ خداروشکر دوبله هم ندیدیم بگوییم دوبله‌اش بد بود، خود خودشون هم با اون صداشون نمی‌توانند غم و ناراحتی در کنند، اصلا همه فقط یک حس دارند: خودپرستی.


خسته ام از همه، خسته از حالا...
خسته ام از همه، خسته از حالا...

یک گردباد بزرگ و سهمگینی که از فیلمنامه می‌آید، کل سریال را دربر گرفته و اون رو، در پایین‌ترین لحظات خودش قرار داده، حداقل کاشکی کارگردانی هم دم‌دستی، پاره و ضعیف‌تر از قسمت‌های قبل نبود؛ حداقل در حد قسمت اول می‌بود. ای استیو ناقلا! خدانگهدار شما، به امید دیدار...

ادامه سریال در یادداشت سوم، بد نبود تامی!