مارگزیدگی | یادداشتی بر فیلم دندان مار 1368 (استاد کیمیایی)


اولین چیزی که دندان مار با آن شروع می‌شود‌؛ فروش است! فروش کالا و فروش عطیقه. ما یا جنس تقلبی و ضدیخ می‌فروشیم یا پلاک پاک نامی اللّه و یادگارهای زمان قدیم، یادگارهای خانه، مادر، برادر.

فیلم با از دست رفتن یادها شروع می‌شود؛ برادر رفته، مادر رفته، پدر نیست، خیلی وقت است که نیست، خواهر در بند است، در غل‌وزنجیر است و من، ملول هستم از این همه بی‌اختیاری و از این همه نامردی روزگار، از این همه از دست رفتن. فیلم اما غصه این یادها را نمی‌خورد ولی موتور محرکش، وقتی روشن می‌شود که حتی به یادهای این یادها هم رحم نمی‌شود! به پلاک برادر و زنجیر اللّه، به بوی خوش مادر، عطر برادر، همین ها هم از آدم گرفته‌ می‌شود، همین ها هم از ما می‌گیرند! اینجا ست که شخصیت اصلی بپا می‌خیزد و همراه آقا جلال (که ایشان هم ملول گشته‌اند) به جنگ با این ناکسان بدپیله بدروزگار می‌روند.


از معدود فیلم‌های استاد (من که ندیدم) است که درش بچه دارد‌‌؛ یعنی یک کودکی که او هم بار دراماتیک و یکمی کنش دارد، در قصه سهمی دارد، این فیلم حتی از معدود فیلم‌هایی ست که زنانش هم پررنگ‌تر و مهم‌تر اند. در این فیلم حتی به بچه‌ها هم رحم نمی‌شود، یعنی مار حتی بچه‌ها را هم می‌گزد! دندان مار بر کودک بیچاره‌ای هم نیش می‌زند و از او هم دریغ نمی‌کند! وقتی آقا رضا و احمد آقا بپا می‌خیزند که بچه، از ته چاه بیرون می‌آید و گلی و کروکثیف، وقتی در زباله‌ها غوطه‌ور بوده، به سمت اونها می‌آید و از بیداد کسان می‌گوید! بیداد ناکسان! در نمایی که از صورت بچه (شاهد احمدلو) داریم، پوستش صاف و روشن، سفید است ولی روی صورت ماهش، سیاه و گلی ست؛ بنظرتون این یعنی چی؟ من فکر می‌کنم این یعنی این بچه‌ها پاک اند ولی در ناپاکی و زباله‌ها غوطه‌ور اند، خوب‌هایی در جاهای بد. این سرنوشت آقا رضا و جلال خان هم هست، سرنوشت خانم جنوبی (خانم فریبا کوثری) هم هست؛ قضیه این است که آقایون قصد به یغما بردن پاکی و نجابت ما را دارند، دوقورت‌ونیم‌شان هم که نه! 200، 300 قورتی باقی دارند! شما به این رسم زمونه و بدعهدی روزگار هم اضافه کنید، اسب اصیلی که جای آب، ضدیخ می‌خورد، بچه پاکی که در کانال فاضلاب می‌افتد، زن پاکی که می‌خواهد دزدیده شود، خانم زحمتکش دیگری که مردی بالا سر ندارد، آقا جلالی که به بچه‌هایش زور می‌گویند و سیگارفروشی‌اش را بی‌ارزش و الکی می‌دانند (باس بزند تو کار روغن موتور!)، حاج رضایی که از دست داده و دوست حاج رضا که در نهایت این وضع و در سنین پایانی، بی‌قلب و بی‌باتری، بی‌زن و بی‌یاور، تنها و بی‌کس افتاده و می‌میرد و ول‌ورمق هیچ کاری را ندارد (کتابی نمی‌نویسد). در واقع ادامه جریان آقا رضا، به دوستشان می‌رسد یک آپارتمان تک و خالی در اکباتان و تنها، بی‌کس، غریب! در انتظار بوی خوش زن تا آخرین وداع را با زندگی بکند، در انتظار باتری دست‌دوم چون دلی برای دست‌اولش ندارد.

در این زمان هم عده‌ای هستند که می‌فروشند؛ مثل شوهر آبجی که سمساری و سماورچی است و هر چی دستش می‌آید، خصوصا باارزش‌ها رو، مفت می‌خرد و مفت می‌فروشد! نکته‌اش این است که گاهی مفت می‌خرد از مردم و می‌برد دم فروشگاه، به فروشنده می‌فروشد! یعنی جنس ناب درجه یکی که شما در ویترین مغازه‌ای می‌بینید و لب‌ولوچه‌تان برایش آویزان است، در واقع اثاث کهنه و رنگ‌ورورفته یک خانه دیگری بوده که حالا دست دلال و واسطه، اون رو از اینجا گذاشته اونجا؛ حالا در این بازار چه خبر از تولید؟ تولیدی هست مگر؟ ضدیخ بزن! لبخند بزن رضاجون!

در واقع نکته هم این است که آق رضا و آق جلال، لبخند نمی‌زنند ناکس! تیزی می‌زنند! آتش می‌زنند! هم این فروشنده خردپا را می‌زنند، هم اون نیمچه‌گنده‌ای قدونیم‌قدی که بازار را قرق کرده. جالب اینجا ست که در نمای پایانی هم که احمدآقا برمی‌گردند، صورت‌شان سیاه و نقکفتی است ولی پشت‌شان ماه است و از دل نور می‌آیند؛ چندی قبل هم وقتی رضاخان خبر فوت آقا جلال را می‌دهند، در گتقع چیزی نمی‌گویند بلکه دوربین پَن (چرخش افقی) می‌شود به پرده که پشتش سایه‌ای نیست و نوری که از دور روشن است، بعد از این هست که آقا جلال می‌آیند و این در حالی ست که نوری هم در پشت ایشان روشن است.

این صحنه برای کس من خیلی لذت‌بخش است: آقا رضا که وارد می‌شوند، از پرده عبور می‌کنند و می‌نشینند، دوربین خواهر رضاخان را می‌گیرد که به پرده‌ها نگاه می‌کند و می‌بیند که سایه کسی، پشت آن نیست! از این جهت به چشم می‌ٱید که قبل از این، ما در نمایی سایه آقا جلال را دیدیم که از پشت پرده می‌آیند و خواهر، برادر را اینگونه می‌بیند، حالا در انتظار احمد آقا، چرا نیامد؟ آقا رضا چیزی نمی‌گویند جز: «احمد...» و دوربین می‌چرخد سمت پرده و نوری را از ته قاب نشان می‌دهد. در ادامه همین صحنه ما احمد آقا را داریم که خاکی و نفتی، از پشت ماه می‌آیند.

صحنه خوب دیگری، دیالوگ‌های احمد آقا به سردسته و فروشنده هستند: «مو فکر می‌کردم تو کسی هستی! دستی بالا سر ما داری! ولی کور خوندی، مو دیگه ساکت نمی‌شینم!» در جواب هم فروشنده می‌فرماید: «تو مگه کسی هستی؟ با اون سیگارفروشی و کار خرد و الکی‌ات؟ صد بار خواستم ولت کنم و... بیا ضدیخ بزن!» از اینجا اینطور برداشت می‌شود که انگار این آقا (فروشنده) سرپرست اینها ست و اینها را اداره می‌کند، احمدآقا و دیگران هم همیشه فکر می‌کنند که اگر چیزی دارند و روزی‌ای هست، از این آفا ست و نرخ را او تعیین می‌کند، زهی خیال باطل! در واقع احمد آقا در پایان و در حالیکه مشعلی را با نفت و کبریت آتش می‌کنند؛ می‌کوبند تو صورت طرف: «ولی دیگه تموم شد، تو کسی نیستی!» این در واقع بیرون آمدن و خروج از زیر یوغ این ظلم و بی‌عدالتی ست. احما آقا می‌گویند که: «تو آقام رو از زیر آتیشت آوردی بیرون ولی داری بیگاری‌اش رو می‌گیری! تو هر جا که باشی، اونجا رو به آتش می‌کشی!» این پدیده ذاتا شر که بخاطر یک از آتیش بیرون کشیدن خودش را توجیه می‌کند و منت می‌گذارد: «اگر من نبودم، تو ٱتیش سوخته بودی» آتش بودن و همه چیز را ویران کردن، ویژگی ذاتی این پدیده است که همه چیز را از بین می‌برد، در زمونه خود امروز ما این پدیده همه چیز را به ابتذال می‌کشاند؛ حالا ما آتش را آتش می‌زنیم! این یعنی اینکه با تیزی می‌رویم تو شکم‌شان!

سوزاندن آتش به چه معنا ست؟ آن هم با مشعل و نفت؟ یعنی نامردی که ضدیخ (فرآورده‌ای نفتی) می‌فروشد چطور روش نی‌شود جلو ما قد علم کند؟ ما خودمون بچه آبادانیم! نفت اصلا واس ما ست، واس همه ما ست، ما رو از سیاهی می‌ترسونی عمو؟ رومون سیاه هست مثل کارگرهای نفتی ولی دل‌مون سفید است و از پشت نور می‌آییم؛ ها! چه فکر کردی؟

صحنه دیگری هست که تسلیت رزمنده‌ها و رفقای برادر به خانواده آقا رضا ست؛ اولا که با رزمنده‌ها و بچه‌ها به شکل کاریکاتوری و نخ‌نمایی رفتار می‌شود، دوما اینکه چرا در جواب تسلیت جوابی نیست؟ ما که نفهمیدیم جز اینکه وقتی رزمنده صحبت پلاک دادن را به مادر می‌کنند از فوت مادر بی‌اطلاع اند و برای همین هم هست که آقا رضا و خواهر سکوت می‌کنند، احمد آقا یک نگاهی به آنها می‌کنند و سر را پایین می‌اندازد. در ادامه اما دوست آقا رضا بازوی مرد رزمنده را می‌گیرد و با خود تا کناری می‌برد و صحبت می‌کند، این یعنی چه؟ توروخدا یکی فهمید به ما بگه!

صحنه دیگری اولین مواجه آق رضا و احمد آقا با فروشنده است: وقتی آقا رضا و احمدخان وارد می‌شوند، دوربین و صحنه با آقا رضا هستند که در فکر اتاق و این جنس‌ها اند؛ نماها چه می‌گوید؟ اینکه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اینجا هست، فراوون هم هست! اینگونه هم هست (لحظه ورود سطل ضدیخ)! در ادامه ولی آقا رضا اللّه را می‌بینند! اللّه اکبر! یعنی اون جنس‌ها موافق اللّه است یا این پلاک منافی آن؟ چی این آدم به اللّه می‌خورد و اسلام قلابی و آمریکایی چطور است؟ نکته این هست که اللّه مال و نزد مادر و فرزندانش است که خانواده شهید اند، این آقا از کجا آمد؟ اللّه را با تو چکار است؟ وقتی هم در پایان آق رضا اللّه را از گردن این می‌کنند، اعتراض می‌کند که: «از کجا معلوم مال تو است؟» دکّی! نه پس مال عمه من است! (ببخشید عمه جان!) شما خودت دین ندارید بعد از دین داشتن نداشتن مردم نیکرومنکر می‌پرسید؟

صحنه دیگر تعقیب پسرک است: پول فروش جنس‌ها را تحویل می‌گیرد که به ریال نیست گویا، دلار است. احمد آقا گفتند: «تو کار ارز نرو!» یعنی در واقع: «تو این کثافت نباش!» اما مگر نامرد و نانردبازی، گوشش بدهکار است؟ اولش همیشه می‌گویند: «عیب نداره بابا! حالا که چیزی نیست.» بعد می‌گویند: «اگه نکنی کلاهت پس کعرکه ست، نون تو این کاره.» بعد اگر حیای آدم باشید بهتان می‌گویند: «غلط کردی پدرسوخته! بیا ببینم...» که یعنی می‌افتیم به جانتان و فرزند را کتک می‌زنیم، او هم در راه فرار از یک کثافت، می‌افتد در کثافت دیگری. فرق بین 2 کثافت چیست؟ اولی واقعی ست و باطنی، دل سیاه؛ دومی ظاهری ست و نمایی، روی سیاه. دل سیاه با روی سفید داریم؟ بله که داریم! دل سفید با روی سیاه هم داریم! پسرک روسیاه می‌سود، احمدآقا هم روسیاه می‌شوند ولی پشت‌شان سفید است؛ روسیاهی واقعی بماند برای ذغال...

لامپ که چراغ خانه مادر ست، عنصر مهمی ست؛ چرا؟ چون برای اینکه و به این دلیل که اول آقا رضا کنار خانم جنوبی لامپ را به سقف وصل می‌کنند، بعد کل خانواده کنار سفره و زیر این نور جمع می‌شوند، خواهر هم وقتی به جای خالی احمد آقا (پشت پرده) نگاه می‌کنند دوربین سر نور وامی‌ایستد، در نمایی هم که دو خانم صندوق خاطرات خانواده را رفت‌وروب می‌کنند بالا سرشان لامپ روشن است و همیشه نور، عنصری ست در دندان مار که بیشتر در حضور احمد آقا و خانم کوثری می‌آید و بیشتر هم منوط به قضیه روسیاه و دل‌سفید است.

صحنه‌ای هم هست یا در واقع دو تا صحنه عبور از خیابان است که در اولی رضاخان می‌روند سمت بازار و مردم هم از کنارشان رد می‌شود، صحنه مقابلش اما اواخر فیلم است که رضاخان از آتش‌ برمی‌گردند ولی مردم، خلاف جهت ایشان، به سمت آتش می‌روند. فکر نمی‌کنم که این فقط جنبه خاموش کردن آتش و همینطوری داشته‌باشد، کمااینکه خیابون و حرکت مرد و مردم در چندین و چند فیلم از استاد تکرار می‌شوند و مؤلفه مهمی هستند؛ در واقع در صحنه اول قهرمان تک‌وتنها بین جمعیت است، در محیطی غزیب و ناشناخته، غیریکسان با او، درست مثل ردپای گرگ و در صحنه پایانی و مقابل، قهرمان از فتحش باز می‌گردد و این جمعیت هستند که درگیر هیاهو این کار (فتح، زدن نامرد) اند و هراسان و پرسان اند. در هر صورت او آرام‌آرام و نرم‌نرمک، با طمأنینه و درد، راه خودشان را می‌روند و جاده خودشان را باز می‌کنند.


وقتی نامرد و نامردی رسم زمونه است، زور کسی نمی‌رسد، همه درمانده اند، بیچاره اند، بقول گوزنها: «دنبال گوشت مجانی قربونی اند.» این نسناس قرنساق چه می‌کند؟ آتش می‌شود و آتش می‌زند بر همه جان و مال و آبروی مردم، بر همه یادگاری‌ها و یادبودهای مردم، بر نام نامی اللّه و نام نامی شهدا، ای بتمرگ سر جات تو! تیزی بیارم بزنم تو قلب تو! خدانگهدارتان، ممنونم از نگاه‌تان...