نحیف و نحیف‌تر! | یادداشتی بر سریال چیزهای عجیب (Stranger Things) - نیمه دوم


یادداشتی بر چند قسمت اول فصل چهارم، اتفاقات گنگ و نامعلوم

همه چیز عجیب و عجیب‌تر نمی‌شود، بلکه، ساده و ساده‌تر می‌شود. تا حدی سریال بوی نا و آبکی گرفته، اتفاقات و موقعیت‌هایش از نظر منطقی، بی‌منطق است، از نظر دراماتیک هم، شعاری ست. مدام به هم نگاه می‌کنند و دیالوگ‌های ترگل‌بلگل می‌گویند، از هم تعریف می‌کنند، به هم انرژی مثبت می‌دهند؛ حالا یکبار از وکنا بترسید!


یعنی من انقدر مسخره ام؟
یعنی من انقدر مسخره ام؟

فیلمنامه که ایراد اصلی کار است نمی‌تواند 10، 20 نفر قصه را جمع کند، در واقع شخصیت‌پردازی می‌تواند بکند ولی وقتی ارتباط 2 نفر با هم و کنش‌واکنش‌های متقابل‌شان به میان می‌آید، ضعیف، الکن و شعاری ست. در ادامه موقعیتی هم که از آدم‌ها ساخته می‌شود گویا نیست‌؛ فرضا دلیل مقاومت هاپر و جویس در روسیه و کشتن هیولاها چه بود؟ این چه تأثیری بر وکنا داشت؟ یا ال را دیدید که چقدر فیلم‌هندی‌مآبانه دست دشمن رو از پشت بست؟ یا مکس را زنده کرد؟ یا اصلا دوست کریستی اون وسط چه می‌گوید؟ از طرفی نقشه داستین و ادی چطور وقت می‌خرد؟ به چه دردی می‌خورد؟ ادی در واقع از چه چیزی فرار نکرد و در برابر، چه چیزی ایستادگی کرد؟ اینطور که معلوم است موقعیت‌ها باسمه‌ای، تصنعی و شعاری ست.

چیزهای عجیب، اتفاقات عجیب، اتفاقات عجیب و غریب، کارش را بامزه شروع کرد ولی بامزگی‌اش از رمق افتاده. زدن وکنا با شات-گان در نگاه اول می‌تواند مبتذل باشد ولی کارگردانی و شکل نمایش، می‌تواند آن را از این ورطه نجات دهد، می‌دهد؟ چنان موجود قدرتمندی، به این سادگی؟ و خوشمزگی؟ مشکل اصلی این است که رفته‌رفته، چیزهای عجیب آبکی‌تر و الکی‌تر شده، یکمی هم متأسفانه مسخره شده؛ نه اتفاقاتش خیلی منطقی ست، نه شخصیت‌هایش خیلی جان دارند، نه شخصیت منفی‌اش مال خاصی نیست، نه اصلا کلش چیز خاصی ست. الآن در فصل چهارم، سریال برای مخاطب چی دارد؟ بازگشت هاپر؟ نداشت، ال و مایک؟ نداشت، بیل و جاناتان؟ نانسی و جاناتان؟ و قضیه نانسی و استیو، اشتباه است، قضیه دوست استیو، اشتباه است، اصلا کل شخصیتش با این بازی‌ها پوچ و توخالی، دست‌اول و فرعی می‌شود؛ در عوض کسی مثل ادی، بدون اینکه تلاش خاصی بکند، خیلی هم دوست‌داشتنی می‌شود.

عجب نقشه دقیق و تروتمیزی!
عجب نقشه دقیق و تروتمیزی!

کل این فصل، جاناتان و ویل و مایک و رفیقش چه می‌کردند؟ وان نمک پر می‌کردند برای ال؟ این است که فیلمنامه نتوانسته با این شخصیت‌ها خوب کار کند. دسته دیگر، دسته هاپر و جویس و موری، در ابتدا هیجان‌انگیز است چون می‌خواهند سراغ هاپر بروند، اما در ادامه چه می‌شود؟ و وقتی یوری و روسی می‌مانند و 3 نفر به زندان برمی‌گردند و اونجا ها که... دسته سوم و اصلی، نانسی و داستین و دیگران چه می‌کنند؟ نقشه‌هایشان خوب نیست و نانسی و استیو، نَمَده؟ روبی نَمَده؟ ببخشید رابی! با دختر تامی عوضی گرفتم، خانم ابرفورث، ابرفورت، نَمَده؟ اولش خوب بودند ولی بعدش؟ لوکاس و مکسین هم خیلی آبکی ست، علاقه آبکی ست و هندی ست، دیگر چه ماند؟ فقط داستین اندرسون و ادی: «لطفا هیچوقت عوض نشو داستین اندرسون!» و واقعا هم لطفا هیچوقت عوض نشو!

ربطی که سریال وکنا را به 3 فصل قبل می‌دهد و اینکه، وکنا اینها را ساخته، جهان او ست، ال دروازه وا کرده و اینها ریختند بیرون! وکنا هم خودش فصل 1 و 2 و 3، افتخار حضور نداده! منطق کار که این (وکنا) چطوری زنده است و غیره، بماند؛ شخصیت "پدر"، بدون شرح... بقدر مرگ نفرت‌انگیز بعد یکهو، ال باهاش دوست می‌شود؟ دوباره یکهو، قهر می‌کند؟ بالاخره یا بزن لهش کن، یا بگو: «می‌فهمم پدر...»، ‌شترسواری که دولا‌دولا نمی‌شود! ارتش آمریکا، وای وای وای! کلا زائد است، خیلی چیزها در فیلم زائد است و اگر نباشند، هیچ اتفاقی که نمی‌افتد هیچ(!)، وضع کار بهتر هم می‌شود! ارتش و پلیس‌بازی، نانسی-استیو، رابی، نامزد کریستی، لوکاس-مکس، پیتزافروشی ویل و مایک، هر کدام نباشند اتفاق خاصی نمی‌افتد که هیچ، حوصله مخاطب کمتر سرمی‌رود. پروژه نینا، زندان هاپر و خاطرات وکنا هم از آن جهت که هیچ کاری نمی‌کنند و تأثیرگذار نیستند، و بار دراماتیکی ندارند، می‌توانند براحتی حذف شوند! به کجای چی بر می‌خورد؟


به شعور من توهین شده، آخه من چقدر باید فحش بخورم؟
به شعور من توهین شده، آخه من چقدر باید فحش بخورم؟

کارگردانی و ساخت کار نه به اندازه کافی انسجام دارد و نه حتی می‌تواند ریتم خودش را نگه دارد. دو قسمت پایانی با اینکه با هم، نزدیک به 4 ساعت اند، میانگین هر کدام 2 ساعت، ولی باز کسل‌کننده نیستند اما، جذاب هم نیستند. در مبارزه ال و وکنا و هر اتفاق پایانی‌ای که می‌افتد، شور و حال و انگیزه نیست و خود مخاطب هم، چندان با شور و حال انگیزه پای کار نمی‌ماند؛ خودش کسل می‌شود، خسته می‌شود. این یعنی سریال در جذاب کردن و تماشایی کردن خودش یک تخته‌اش کم است و فیلمنامه ندارد، از اون‌ور هم کارگردانی این فیلمنامه، چه دارد؟ کارگردانی مرسوم و رایج تمام هالیوود، گاها کمتر.

وضع بقدری در کارگردانی افت‌وفراز دارد و چندگانه است، که مخاطب تیکه‌هایی از فیلم رو کلا دوست ندارد(!)، و باهاش نیست، و تیکه‌هایی را جداً هست؛ یعنی یک‌دست و یک‌شکل و منسجم نیست و انقدر هم شخصیت زیاد است و کار بزرگ است که، این وسط گم می‌شود و کاری نمی‌تواند بکند، مگر یکی دو صحنه عادی. کارگردانی در روایت کردن و قصه گفتن لنگ‌لنگان است، بازی‌ها و شخصیت‌هایش هم شعاری و دست‌مایه اند که این، اساسا و علت اصلی‌اش فیلمنامه ست (منتها کارگردانی حق وتو دارد در اجرا)، چنان است که کم‌رمق و رنجور و خسته است و چیزی بیشتر از یک روکش و لایه هم ندارد، همان روکش و لایه‌اش هم خراب است! حفره دارد.

خدا رحمتت کند ادی...
خدا رحمتت کند ادی...

ما یک تکنیک کارگردانی داریم که استانداردهای هالیوود و مربوط به ساخت است، یک چیزی فراتر که همان زیبایی و قشنگی عالی فیلم است. اولی که تکنیک باشد، می‌تواند فیلمی را بسازد که قابل‌تحمل باشد، به شرطی که فیلمنامه‌اش خیلی خراب نباشد یا حداقل، در فیلم اصلاح شده‌باشد. اگر این تکنیک‌ها دست‌به‌دست هم بدهند و پیوسته شوند، منظم شوند، اون وقت اثری خوش‌ساخت داریم که تماشایی ست، اما باز هم جای کار دارد(!)؛ می‌تواند از صرف خوش‌ساختی و جذابیت اولیه، به مرحله دیگری برسد که ولش! حال نداریم! در اتفاقات عجیب و غریب کارگردانی در حد مراحله اول (تکنیک نامنظم) و گذاری ست به مرحله دوم (منظم) که این وسط، گیر می‌کند. گهگاهی هم اگر کاری کند، باز فیلمنامه زمینش می‌زند و باز، عمیقا و در درون، پوچ است؛ ملات ندارد، بار و کشش ندارد.


شما که آخرش با هم اید، چرا ما را مچل می‌کنید؟
شما که آخرش با هم اید، چرا ما را مچل می‌کنید؟

با یک فیلمنامه ضعیف که از پس خودش و فیلمش و اتفاقات عجیب و غریبش برنمی‌آید، فصل چهارم Stranger Things خودش و کارگردانی‌اش را هم زمین می‌زند و فکر نکنم کسی، پس از دیدن این فصل، چندان سرحال بیاید و حال کند.

این هم اضافه کنم که دوبله‌اش افتضاح است! افتضاح! خسته نباشید، خدانگهدار...